روزنوشت های یک کوآلا



101

" شاید برای شما فردایی باشه، شاید برای شما 1000 یا 3000 تا، یا ده تا فردا باشه،پس کلی وقت دارین که توش غرق بشین، پس کلی وقت دارین که هدر بدین. اما بعضی از ما فقط امروز رو داریم. و کاری که امروز می کنی مهمه، در این لحظه، و شاید تا بی نهایت. من فقط بهترین لحظاتم رو می بینم، چیزهایی که می خوام رو به خاطر بسپارم رو می بینم و چیزهایی که دیگران از من به خاطر می سپارن. اون وقت بود که فهمیدم لحظات خاص تا ابد ادامه دارن، حتی بعد از اینکه تموم میشن هنوز ادامه دارن، هدف اونا هستن. "

اینا دیالوگ های آخرین سکانس فیلم before I fall هستند. اگه این فیلم رو ببینید تک تک این کلمات رو درک می کنین. داستانش رو نمی گم تا برین دانلود کنین و ببینین، مطمعنن ارزشش رو داره چون شما رو به فکر فرو می بره. به نظر من هر فیلمی که باعث بشه شما به فکر فرو برین ارزش دیدن رو داره. با دیدنش ارزش یک روز رو درک می کنیم، طوری زندگی می کنیم که انگار چهارمیلیارد سال دیگه زنده ایم، با بیخیالی تموم روزها رو هدر می دیم و به این فکر نمی کنیم که شاید من همین امشب میمیرم. از یک دقیقه دیگه خودمون اطمینان نداریم و با اعتماد به نفس منتظر آینده ایم. چرا منتظریم یه روزی فرصتش پیش بیاد تا شاید بتونیم کاری که دوست داریم رو انجام بدیم؟ واقعا انقدر زمانمون زیاده که نصفش رو توی اتاقمون سپری می کنیم و هیچ علاقه ای به گذروندن یک روز کنار طبیعت رو نداریم؟ واقعا دوست نداریم هیچ کاری که آدرنالین تو مغزمون ترشح می کنه انجام بدیم و دلمون می خواد از اینستا و یوتیوب فقط کارهای بقیه رو تماشا کنیم؟ دقیقن این سوال خب یه کاری انجام بدیم که چی بشه، به اندازه هیچ کاری نکنیم که چی بشه مسخره ست. یعنی هم انجام دادن هر کاری مزخرفه هم انجام ندادنش. گیج شدم :/

دیروز صدمین پستم رو گذاشتم، یادم میاد داشتم تو گوگل واسه خودم وب گردی می کردم که یهو یه پست توجهم رو جلب کرد، یه چالش وبلاگ نویسی که صد تا پست هرروز باید نوشته می شد. این چالش واسه من خیلی جالب بود و همون موقع گفتم باید یه وبلاگ بزنم در حالی که من هیچی از این کار بلد نیستم، تا حالا یه عکس هم آپلود نکردم و حتی بلد نیستم یه لینک بذارم :/ می دونم خیلی احمقانه ست ولی من هیچوقت حتی به فکرم نرسیده بود این کارو یاد بگیرم و تو اطرافیانم هم کسی وبلاگ نداشت. سرور های وبلاگ رو سرچ کردم و از بیان خیلی خوشم اومد blog.ir ادامه اسم خیلی باحال بود پس انتخابش کردم :) وبلاگ رو زدم و سریع هم شروع به پست نویسی کردم. هنوزم چیزی بلد نیستم از وبلاگ نویسی ولی به قولی که به خودم دادم عمل کردم با اینکه تا حالا تو زندگیم جایی پست نگذاشته بودم و کسی نوشته هام رو نخونده بود. دیروز به خودم گفتم ادامه ندم دیگه و حالا که از پسش بر اومدم دیگه رهاش کنم و پست نذارم ولی انگار معتادش شدم. تو تک تک لحظه ها و اتفاق ها دارم دقت می کنم و توی ذهنم پست می نویسم واسه فردام. می دونم تازه کارم و اصلن قوی نیستم و نمی تونم خودمو با کسی مقایسه کنم ولی فکر می کنم در حد خودم خیلی خوب عمل کردم. از آقا بهنام (چاوان) خیلی ممنونم که اولین دلگرمی رو به من دادن، از مبهم اولین رفیق وبلاگیم ممنونم که بهم فهموند تو این دنیا می شه رفیق داشت و از همتون متشکرم که بهم دلگرمی دادین. اینجا سعی کردم خجالتی نباشم و واسه هر متنی که می خونم یه کامنت بذارم، از خصوصی ترین افکارم نوشتم و چیزهایی رو گفتم که اگه الان بخونم بابتش خجالت زده میشم. 

نمی دونم بازم دوست دارین هرروز صبح یه ستاره کنار اسمم ببینین یا نه :))) 


"دنبال مدل موفقیت در بیرون وجود خودت نگرد. این مدل و الگویی که دنبالش هستی، خود بهتر( آن هم اندکی بهتر) توست که باید به صورت تدریجی و ظریف سعی کنی خودت را از جلد و پوستی که داخل آن هستی، به جلد آن خود کمی بهتر، جا به جا کنی و تمام پوسته های قبلی را بسوزانی و از یاد ببری.

هر وقت دیدید اوضاع از دیروز بدتر شد و هر سال دریغ از پارسال می شود، بدانید که مدل ها و الگوهایی که مورد استفاده قرار می گیرند محال و دست نیافتنی اند و دلیل عقب گرد هم فقط و فقط این است که برای پیشرفت و بهتر شدن اوضاع به مدل ها و الگوهایی دل بسته ایم و چشم امید داریم که متعلق به ما نیستند و از دست آن ها برای ما و مشکلاتمان کاری ساخته نیست. تنها راه بهتر شدن شرایط این است که فردا، نسبت به آنچه هستیم، اندکی بهتر باشیم و در این کمی بهتر جدید بمانیم. همین!"

امروز با همون رخوت خاص کمبود خواب شروع شد. دو سه ساعت بیشتر نخوابیده بودم که بیدار شدم و شانس باهام یار بود که برادری همون لحظه اومد خونه و منو رسوند. لباس خوشگل و بی ایرادی درست کرده بودم و مربیم تعریف کرد ازم :)))) وقتی خوابت میاد وقتی یکی داره حرف می زنه تو به یه چیز دیگه فکر می کنی و اونو ادامه می دی و وارد حالت نیمه خواب میشی. اینجا اگه خودتو نجات ندی حتمن خوابت می بره که من همش خودمو نجات می دادم. ظهر که رسیدم خونه، یهو رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم آشپزی و واسه خودم پاستا درست کردم، تو خواب آلودگی کنترل مغزم رو از دست میدم. حتی بعد از ناهار هم نخوابیدم بلکه پاشدم زدم بیرون و رفتم کتابخونه. موقع تحویل دبونو کلی ناراحت بودم و بهش قول دادم دوباره میام دنبالش و دیگه ازش نمی ترسم. این دفعه سه تا رمان گرفتم. دیگه کتابای خودیاری نمی گیرم به اندازه کافی توی اینترنت پر از این جمله ها و فیلم ها هست، از یه جایی به بعد این کتابا تکرار مکرراته. بعد از گرفتن کتاب ها سری به بخش مجلات زدم و این متن بالا هم از یک مقاله ی مجله ی موفقیته. 

بعد از کتابخونه دلم خواست یکم راه برم و از اونجا رفتم سی و سه پل. جمعیت زیاد بود و خیلی کم توشون اصفهانی پیدا میشد. خودمو به یه دونات گنده مهمون کردم، کاری که فقط وقتی مغزم کار نمی کنه انجام میدم و نشستم همشو خوردم :/ محو حالت آب و پرنده های روی آب و حالت ابرها و پرتوهای نور آفتاب که از زیر ابرها می تابید و حالت قشنگی درست کرده بود بودم که دیدم همه دستشون گوشی یا دوربین عکاسیه و دارن خودشون خفه می کنن. به حالشون تاسف خوردم و با غصه به گوشی خاموش خودم نگاه کردم :( نمی دونم چرا زمانی که تنها باشی انقدر زمان کش میاد، خیلی خوبه. بعد رفتم چند تا پاساژ رو از اول تا آخر گشتم و تک تک مدلای لباس رو نگاه کردم، از نگاه فروشنده ها از دور مشخص بود که می دونند ته کیفم ده تومن پول بیشتر نیست و فقط اومدم ولگردی :/

بالاخره بعد از راه رفتن های زیاد، که مثلا می خواستم تا شب هم ادامه بدم، خسته شدم و زودتر از غروب رفتم سمت خونه. این تیکه رفتن سمت خونه رو خیلی دوست دارم. سوار اتوبوس تو ایستگاه اول می شم و تقریبا جزو آخرین نفراتی هستم که پیاده می شم. انقدر از پشت شیشه به آدما و مغازه ها خیره شده بودم که چندباری چرت زدم. تماشای آسمون غروب زمستونی از توی اتوبوس، تکه ابرهای کوچکی که رنگهای تیره گرفتند تو پس زمینه آسمون نارنجی رنگ، واقعا لذت بخش بود.به دلیل کار نکردن مغزم اصلن لباس گرم نپوشیده بودم و تا رسیدن به خونه فقط لرزیدم، تا رسیدم خونه خودمو پرت کردم زیر پتو و انگار که سال ها بود ازش دور بودم. احساس عاشقی رو داشتم که بعد از جدایی های طولانی بالاخره به وصال رسیده و تو همون حال لبخند و لذت از شدت خستگی بیهوش شدم :/

پ.ن:

این پستو ساعت یک و نیم نصفه شب که یهو بیدار شدم نوشتم و دوباره خوابیدم :|


زندگی یعنی خستگی

یعنی جنگی که هر روز تکرار میشود

و در ازای لحظات شادی اش

که مکث های کوتاهی بیش نیست

باید بهای گزافی پرداخت.


دیشب سمنو پزون خونه عمم بود، چایی با ذغال درست کردیم و شام خوردیم و کلی هم خندیدیم. جاری عمم یهو با دوتا بچه، یه دختر و یه پسر تقریبا هشت ساله وارد شد و گفت بچه های جدیدش هستن. دوتا پسر داشت فقط که هردو شهید شده بودند و حالا این دوتا بچه که جان به در بردگان زله کرمانشاهن آورده بود که بزرگ کنه. چقدر خوبه که هنوز خوبی هست :))) و چقدر بده که من آخرین دختر مجرد خونواده پدری هستم و هر جا که میرم موقع کارها همه نگاهشون به منه :/ از شدت شرم دارم میمیرم، هم تیپم زشت بود هم کارهام زشت به نظر می رسید هم حرفام. احساس می کردم همه تو روم می خندن و تو دلشون به حالم تاسف می خورن. هر وقت مهمونی داریم تا چند روز بعدش حس می کنم منفورترین موجود دنیام، عیدا که نابود می شم تو این دیدو بازدیدا. کوآلای مریضتون حالا کمر درد و پادرد هم داره :/

تو اخبار که راهپیمایی امروز رو دیدم از دیدن اون حجم از مردم تو بارون و برف اشک تو چشمم جمع شد. چقدر احمق و بدبختیم :(

بزرگترین دوراهی زندگی وقتیه که ساعت دوازده شب بین آخرین قسمت سریال و خواب گیر کردی در حالی که فردا قراره زود بیدار بشی و بری سر کلاس :||| مشخصه که سریال رو انتخاب کردم و به شبنم دم صبح روی گل قسم که تا آخر عمر از این تصمیم پشیمان نخواهم گشت ؛))))

کارای کلاسیم رو تموم نکرده بودم و بیخیال طی کردم ولی وقتی خوابیدم هر کاری کردم خوابم نبرد. ساعت دو نصفه شب پاشدم کارم رو تموم کردم. تا نزدیک پنج نشستم پاش. تنبیهی باشد تا دیگه انقدر تنبل و بی ملاحظه نباشم :/ خوابم میاد. چجوری برم کلاس؟ :(


101

" شاید برای شما فردایی باشه، شاید برای شما 1000 یا 3000 تا، یا ده تا فردا باشه،پس کلی وقت دارین که توش غرق بشین، پس کلی وقت دارین که هدر بدین. اما بعضی از ما فقط امروز رو داریم. و کاری که امروز می کنی مهمه، در این لحظه، و شاید تا بی نهایت. من فقط بهترین لحظاتم رو می بینم، چیزهایی که می خوام رو به خاطر بسپارم رو می بینم و چیزهایی که دیگران از من به خاطر می سپارن. اون وقت بود که فهمیدم لحظات خاص تا ابد ادامه دارن، حتی بعد از اینکه تموم میشن هنوز ادامه دارن، هدف اونا هستن. "

اینا دیالوگ های آخرین سکانس فیلم before I fall هستند. اگه این فیلم رو ببینید تک تک این کلمات رو درک می کنین. داستانش رو نمی گم تا برین دانلود کنین و ببینین، مطمعنن ارزشش رو داره چون شما رو به فکر فرو می بره. به نظر من هر فیلمی که باعث بشه شما به فکر فرو برین ارزش دیدن رو داره. با دیدنش ارزش یک روز رو درک می کنیم، طوری زندگی می کنیم که انگار چهارمیلیارد سال دیگه زنده ایم، با بیخیالی تموم روزها رو هدر می دیم و به این فکر نمی کنیم که شاید من همین امشب میمیرم. از یک دقیقه دیگه خودمون اطمینان نداریم و با اعتماد به نفس منتظر آینده ایم. چرا منتظریم یه روزی فرصتش پیش بیاد تا شاید بتونیم کاری که دوست داریم رو انجام بدیم؟ واقعا انقدر زمانمون زیاده که نصفش رو توی اتاقمون سپری می کنیم و هیچ علاقه ای به گذروندن یک روز کنار طبیعت رو نداریم؟ واقعا دوست نداریم هیچ کاری که آدرنالین تو مغزمون ترشح می کنه انجام بدیم و دلمون می خواد از اینستا و یوتیوب فقط کارهای بقیه رو تماشا کنیم؟ دقیقن این سوال خب یه کاری انجام بدیم که چی بشه، به اندازه هیچ کاری نکنیم که چی بشه مسخره ست. یعنی هم انجام دادن هر کاری مزخرفه هم انجام ندادنش. گیج شدم :/

دیروز صدمین پستم رو گذاشتم، یادم میاد داشتم تو گوگل واسه خودم وب گردی می کردم که یهو یه پست توجهم رو جلب کرد، یه چالش وبلاگ نویسی که صد تا پست هرروز باید نوشته می شد. این چالش واسه من خیلی جالب بود و همون موقع گفتم باید یه وبلاگ بزنم در حالی که من هیچی از این کار بلد نیستم، تا حالا یه عکس هم آپلود نکردم و حتی بلد نیستم یه لینک بذارم :/ می دونم خیلی احمقانه ست ولی من هیچوقت حتی به فکرم نرسیده بود این کارو یاد بگیرم و تو اطرافیانم هم کسی وبلاگ نداشت. سرور های وبلاگ رو سرچ کردم و از بیان خیلی خوشم اومد blog.ir ادامه اسم خیلی باحال بود پس انتخابش کردم :) وبلاگ رو زدم و سریع هم شروع به پست نویسی کردم. هنوزم چیزی بلد نیستم از وبلاگ نویسی ولی به قولی که به خودم دادم عمل کردم با اینکه تا حالا تو زندگیم جایی پست نگذاشته بودم و کسی نوشته هام رو نخونده بود. دیروز به خودم گفتم ادامه ندم دیگه و حالا که از پسش بر اومدم دیگه رهاش کنم و پست نذارم ولی انگار معتادش شدم. تو تک تک لحظه ها و اتفاق ها دارم دقت می کنم و توی ذهنم پست می نویسم واسه فردام. می دونم تازه کارم و اصلن قوی نیستم و نمی تونم خودمو با کسی مقایسه کنم ولی فکر می کنم در حد خودم خیلی خوب عمل کردم. از آقا بهنام (چاوان) خیلی ممنونم که اولین دلگرمی رو به من دادن، از مبهم اولین رفیق وبلاگیم ممنونم که بهم فهموند تو این دنیا می شه رفیق داشت و از همتون متشکرم که بهم دلگرمی دادین. اینجا سعی کردم خجالتی نباشم و واسه هر متنی که می خونم یه کامنت بذارم، از خصوصی ترین افکارم نوشتم و چیزهایی رو گفتم که اگه الان بخونم بابتش خجالت زده میشم. 

نمی دونم بازم دوست دارین هرروز صبح یه ستاره کنار اسمم ببینین یا نه :))) 


وقتی بچه بودم به خاطر بدن ضعیفی که داشتم از اول پاییز تا آخر تابستون دائم در حال دکتر رفتن بودم. حتی گاهی موقع ها تابستون هم سرما می خوردم، وقتی رفتم دانشگاه هم همین طور سرماخوردگی من ادامه دار بود که با واکسن آنفولانزا آشنا شدم و سه سال پیش رو اول پاییز زدم و حقیقتا خیلی کم تر شد. امسال کلن خبری از سرما خوردگی نبود، هر کاری می کردم سرما نمی خوردم حتی با پوشیدن فقط یه لباس ساده و بیرون رفتن. کلی به بقیه پز دادم که الان دیگه بدنی قوی دارم و هیچوقت سرما نمی خورم اما.

دیشب که دوش گرفتم و واستون از حال خوبش گفتم با موهای خیس خوابیدم، مثل اینکه همون کارساز شد و بالاخره مریض شدم. از صبح معده درد شدیدی داشتم که هنوز هم دارم و هیچی نتونستم بخورم، با اینکه کلی غذا و هله هوله داشتیم تو خونه برعکس اکثر اوقات. ظهر خواهر و برادرم با بچه ها اومدن خونمون و عملا هیچکس به من توجه نمی کرد، اومدم کارهای کلاس رو تموم کنم که دیدم بدنم به شدت بیحاله و اصلن نمی تونم تمرکز کنم، ترجیح میدم صبر کنم ولی اولین مانتوم رو خراب نکنم. طبق قانون های اصلی زندگی من که همه اتفاقات بد همزمان میفته امروز هم شهادته و خواهر و مادرم رفتند مجلس عزاداری. بابام پاشو تو یه کفش کرد که می خواد از خونه قبلیمون یه سری وسیله بیاره که زنداداشم هم رفت تا ببینه چیز بدرد بخوری واسه خودش پیدا می کنه یا نه. این شد که من تو خونه تنها موندم با سه تا بچه شیطون دهه نودی :/

زمان خیلی کند می گذشت امروز، چرا وقتی دلمون می خواد زود بگذره انقدر دیر میگذره؟ فکر کنم باید موقع خوشی ها به زمان توجه نشون بدیم، هر دقیقه ساعت رو چک کنیم و غر بزنیم اینطوری کلی طول می کشه :/ کلی آش رشته و شله زرد و کاچی و غذاهای نذری دیگه شب تو خونه سرازیر شد ولی من حتی یه قاشق هم نتونستم بخورم. از غروب هم تب دارم و دمای بدنم یه لحظه هم پایین نمیاد با ته توانم نشستم و چند تایی فیلم دیدم. هیچ کدوم از کتاب ها رو تموم نکردم و کلی عذاب وجدان دارم مخصوصا در مقابل دبونوی عزیزم.

به هر حال که روز بدی داشتم و از صبح با دل درد و تب و سرگیجه و بی اشتهایی که نشونه آعاز یه طوفان سرماخوردگیه رو به رو شدم. امیدوارم فردا بتونم برم کلاس و یاد بگیرم.


یکی از دلایلی که من رو عاشق کتاب خوندن و فیلم دیدن می کنه و باعث میشه کل وقتم رو واسشون بذارم اینه که من یه آدم ترسو و بزدلم. حالا چرا ترسو؟ من عاشق مسافرتم، از این شهر به اون شهر و از این کشور به اون کشور، هیچ وابستگی ای به آدمای دوروبرم ندارم و هیچوقت دلم برای کسی تنگ نمی شه(هنوز عاشق نشدم ولی فکر نکنم اون موقع هم دلم تنگ بشه)، عاشق طبیعت و آوارگیم. یعنی میمیرم واسه شب تو چادر خوابیدن حتی اگه خوابم نبره. به تمام فرهنگ ها علاقه دارم و دوست دارم از نزدیک لمسشون کنم و هزارتا چیز دیگه که باعث می شه از ته ته ته دلم بخوام برم دنیا رو بگردم و هرروزم رو متفاوت با دیروز کنم. اما من آدم بزدلی هستم و شهامت دل به دریا زدن ندارم، توانایی عملی کردن رویاهامو ندارم. هدفم رو گذاشتم طراحی لباس ولی میدونم این هدف فقط در سطح یادگیری میمونه و هیچ اثر دیگه ای توی زندگی من نداره چون من جرئت انجام دادن کاری رو که دوستش دارم رو ندارم. انگار یه دیوار امن واسه خودم دور اتاقم ساختم و ازش بیرون نمیام تا ابد فقط چون حس می کنم بیرون از این دیوار امنیت ندارم و نمی تونم خودم نیازهامو برآورده کنم، فکر می کردم الان آدم بالغ و مستقلی شدم ولی برعکس من هنوز وابسته به خونوادمم، به سقفی که بالای سرمه و غذا و حمام گرمی که دارم، می ترسم اینا رو از دست بدم.

من عاشق خواب نیستم، در واقع من همونیم که تو جمع دوستاش سه روز بی خوابی رو هم تجربه می کرد و دم نمی زد، آدمی که تازه ساعت ده شب انگار هفت صبحشه و نگاه کردن به طلوع آفتاب از طرف بیایون و کوه هاش واسش بهترین تجربه بود. یه جغد واقعی که عاشق بیرون رفتن تو شب بود. نمی دونم چی شد که فهمیدم رویام چیه، یادمه دوران دبیرستان همش با خودم زمزمه می کردم "به هیجان نیاز دارم، من هیجان می خوام" و اتفاقات همونطوری که می خواستم افتاد. حالا که هیجان تموم شده من تموم این احساسات خوب رو دارم از رمان ها و فیلم هام میگیرم، تجربه های مختلف، زندگی های متفاوت، زبان و غذا و فرهنگ به یه سبک دیگه و هزار تا چیز دیگه که باعث می شن بعد از دیدن هر فیلم و یا خوندن هر رمان، بشینم و خودم رو تو اون شهر تصور کنم، با شخصیت ها غذا بخورم و حرف بزنم و حتی تو موقعیت هاشون قرار بگیرم و یجور دیگه واکنش نشون بدم. دلم می خواد داستان خودم رو بسازم و حالا دوباره "به هیجان نیاز دارم"



‏الهی ظاهری داریم شوریده، باطنی داریم در خواب. سینه‌ای پُر آتش، دیده‌ای داریم پر آب. گاه در آتش سینه می‌سوزیم و گاه در آب چشم، غرق آب.

خواجه عبدالله انصاری


پ.ن:

چقدر خوبه که آخر شب دوش بگیری با حوله بشینی جلوی کامپیوترت، چایی بخوری و فیلم ببینی :)))


داره از چشمام یک ریز اشک میاد. کل روز فقط فیلم دیدم، حتی غذای درست حسابی هم نخوردم، چند قسمت سریال کره ای، یه فیلم هندی سه ساعته به شدت خونوک، یه فیلم ترکی بچگانه و یه فیلم روسی که دیگه نتونستم تمومش کنم همون اوایلش اصلن نمی فهمیدم معنی زیرنویسا چیه انگار به یه زبون دیگه بود و شخصیت ها رو تار میدیدم. از صبح خسته بودم همین باعث شد توان فیلم دیدن تا آخر شب رو نداشته باشم.

طبیعتا وقتی کل روز رو فیلم ببینین نه می تونین به چیزی فکر کنین نه می تونین یه روز پر اتفاق رو رقم بزنین و نه پستی برای گذاشتن دارین. وقتی یه روز اینطوری می گذره احساس بی بهرگی می کنم، انگار یه ماشینم که امروز رو تو انبار گذرونده و بی فایده بوده و کاملن هم واجبه که پر فایده باشه. این کشمکش دویدن برای اهداف و تلاش بیس چاری در مقابل بی هدف بودن و ریل، واسه من تمومی نداره. نمی تونم هیچکدوم رو انتخاب کنم، قطعا انتخاب همتون پرکار بودن و رسیدن به اهدافه بعد اهداف بزرگتر و بزرگتر و شرطی شدن به این شادی رسیدن به موفقیت های کوچیک و بزرگ باشه و بی هدف چرخیدن و پذیرفتن براتون بی عرضگی و بیهوده بودن وجود رو تداعی کنه ولی واسه من اینا دو روی یه سکه هستن، من می تونم انتخاب داشته باشم که کدوم رو زندگی کنم و از هر دو حالت می تونم لذت ببرم. 

حالا اگه چندین برابر این وقتو سر خوندن رمان صرف کنم هیچوقت احساس بیهودگی نمی کنم، فقط فیلمه که عصبیم می کنه. این اخلاق مزخرف رو درک نمی کنم، هر سری دوست دارم انقدر توی یکار غرق بشم که فقط خدا بتونه نجاتم بده، مثل اینستا، تلگرام، نقاشی، نوشتن، کتاب خوندن، فیلم دیدن و هزارتا کار دیگه. بعد یهو فازم عوض میشه و یکار دیگه رو سفت می چسبم. البته این افراط فقط تو این موارده، به نظم و درس خوندن و کارهایی که اذیتم می کنه میرسه اصلن این قانون وجود نداره. یعنی اگه من اینطوری درس می خوندم الان دوتا لیسانس داشتم و در حال تموم کردن کارهای بورسیه بودم. کاش میشد این انرژی رو جهت بدم و تو جایی که می خوام استفاده کنم. میشه مغز رو از نو برنامه ریزی کرد؟ 


تک تک سلول های بدنم درد می کنه :/ چقدر وحشتناکه. مدتها بود کار خونه نکرده بودم. صبح که بیدار شدم فقط رسیدم پست بذارم و تصمیم گرفتم برم خونه خواهری ستاره دارها رو بخونم، تا رسیدم شروع کردم به کار کردن. درست کردن کرم کارامل و پاک کردن شیشه ها و جارو کردن حیاط رو انجام دادم که مهمونا اومدن. من نمیدونم این بازدید چه صیغه ایه؟ خوب شما که دیدین همدیگه رو، چرا سریع می خواین جبران کنین؟ 

به هر حال، زنداداشم و خواهرش اومدن خونه خواهری و دورهمی شروع شد. خواهری احساس کرد قرمه سبزی کمه و منم یه خورشت بادمجان خوشمزه درست کردم. خونه خواهری طوریه که اگه بیس چاری جلوی ظرفشویی بایستی و ظرف بشوری هیچ وقت تموم نمیشه، درست برعکس خونه ما.  به هر زوری بود ناهارو خوردیم و ظرفا رو شستیم و لم دادیم تو خونه. بر حسب شانس همونروز خواهری، مجلس داشت، از اینا که همسایه ها دور هم جمع میشن و ختم برمیدارن. خونه رو جمع و جور کردیم. چایی دادن و بقیه هم با من بود، درسته مذهبی نیستم ولی حقم نیست تموم آرزوهام برآورده نشه.

بعد از اینکه مجلسشون بالاخره به اتمام رسید، دوباره چهارتایی نشستیم پای حرف زدن، خواهر زنداداشم از معده درد خیلی می نالید تازه نشستم اونو هم ماساژ دادم، نمی دونم واقعا کارم خوبه یا می خوان ناراحت نشم یا خوششون اومده و پرروئن ولی همه بهم می گن دستام واسه ماساژ عالین :/ 

بالاخره ساعت هشت شب تصمیم گرفتیم به خونه بریم و من رو هم رسوندن خونه سر راه. حتی نتونستم درست حسابی فیلمامو نگاه کنم، چشمام باز نمی مونه، الان دارم با یه چشم بسته و یه چشم نیم باز تایپ می کنم.

واقعن بعضی فیلما رو نگاه می کنی وقتی  تموم میشه، می گی " خب ادامه ش؟". یعنی کل اتفاقات فیلم فقط برای شروع خوبه انگار، نمی تونه یه داستان کامل رو تشکیل بده. ولی بعضی فیلما خیلی خوبن. نمی تونم فیلم نبینم، انگار معتاد شده م. :(((


وقتی نمی خوای و تمام کائنات دست به دست هم میدن تا اتفاق نیفته. از شدت خوشحالی و افسردگی نمیدونم چیکار کنم. از این رفت و آمدها خیلی خسته ام. راهیه که صدبار رفتیم و به هیچ جا نرسیدیم. 

درسته خیلی اذیتم می کنن ولی بهترین افرادین که می تونم داشته باشم و بهترین جای دنیا رو واسم فراهم کردن. حاضرم به خاطرش تموم غر و تیکه هاش رو به جونم بخرم. قبلن با خودم می گفتم کاش یه موقعیتی پیدا بشه از خونه مون برم و مستقل بشم یا هر چی ولی الان که فکر می کنم کجا از اینجا بهتر. دیگه باهاشون بداخلاقی نمی کنم. کاش تصمیم نگیرن منو بیرون کنن :(((

وااای اون لحظه که تو غروب زمستون از خواب بیدار می شی چه حال غریبی داره، آدم دلش می خواد همون لحظه بمیره از بس دلش تنگه. دقیقن مث اونی که غیر قانونی از مرز خارج شده و حتی از پاکستان هم دیپورتش کردن، به کشور خودش هم نمی تونه برگرده.

فیلم time trap  یا تله زمان رو نگاه کردم خیلی باحال بود یاد فیلم endless افتادم. هر دو تو یه موضوعه، زمان. زمان واسه من همیشه یه معمای جالب بوده، انقدر عاشقشم که با وجود این که از فرمولای فیزیک اصلن خوشم نمیاد هر چیزی تو این مورد رو تقریبا می بلعم مثل نظریه نسبیت، کوانتوم یا کتابای مختلف و حتی واسه این سمت اشو و بودایی ها رفتم که ادعا می کنن وقتی به مدیتیشن واقعی برسی می تونی زمان رو کند کنی. به گذشت زمان تو اطرافتون نگاه می کنین؟ گاهی وقتا مثل پنیر پیتزا کش میاد و گاهی وقتا انقدر سریع می گذره که اصلن نمی فهمی. گذشته و آینده چیزهای عجیبی هستن، الان که اینجا رو صندلی نشستم باورم نمی شه یه روز با دوستام اون کار رو انجام دادیم (نمی گم بد آموزی نشه) یا باورم نمی شه که یک ماه یا دو ماه پیش چطور استرس الان رو داشتم و براش برنامه ریزی می کردم. حالا من اینجام :/ چیزهایی واسمون عادیه که اگه ریز بشیم و با دقت نگاه کنیم خیلی عجیبن ولی چیزهایی واسمون وحشتناک و جذابن که اگه درست نگاه کنیم کاملن ساده و بیهوده اند. تو دنیامون چه خبره؟ زیاد فیلم می بینم و توهم زدم یا واقعن یه خبریه؟



" در ابدیت, جایی که زمان وجود نداره

هیچ چیز رشد نمیکنه, هیچی تغییر نمیکنه.

بنابر این مرگ , زمان رو ایجاد کرد تا چیزایی رو که نابود میکنه رو بزرگ کنه, بعد آدم مجددا متولد میشه منتهی در همان زندگی که درش بدنیا اومده.

وقتی حتی نمیتونیم زندگی و عمرمون رو به یاد بیاریم.

نمیشه سرنوشت و زندگی رو عوض کرد و این دقیقا سرنوشتِ اسرار آمیز و وحشتناک آدمهاست.


آدمیزاد گرفتارِ کابوس یکسانی هست که همیشه ازش بیدار میشه!!! "


راست کوهل


اگر صحنه‌ای را که در آن هستید دوست ندارید، اگر شاد نیستید، اگر تنها هستید، اگر وقوع حوادث را احساس نمی‌کنید، صحنه را ترک کنید، پرده‌ی جدیدی بکشید.

اطراف خود را با بازیگران جدیدی پر کنید، نمایشنامه‌ی جدیدی بنویسید.

اگر نمایشنامه‌ی شما خوب نیست، از صحنه خارج شوید و نمایشنامه‌ی دیگری بنویسید.

میلیون‌ها نمایشنامه در دنیا وجود دارد، به تعداد آدم‌هایی که در آن زندگی می‌کنند.

#لئو_بوسکالیا


پ.ن:

یه عالمه پست نوشته بودم لحظه ای داشتم دکمه سبز رو می زدم گوشیم خاموش شد و همش پرید، هیچ بکاپیم نداشتم ازش. فقط بدونید دیروز خیلی استرس داشتم. تو دوراهی بدی گیر افتادم. وقتی یه چیزی درسته ولی نادرسته یعنی در واقع درسته ولی من گاهی اوقات نمی خوامش. اسیر شدیم به خدا.


خوب بالاخره هر کسی اشتباه می کنه، یه اشتباه کوچیک که باعث میشه همه بهت بخندن و بگن، این حرکت کوچیک ارزش کل کارت رو زیر سوال برده و عملا هیچ فایده ای نداره. اگه می خوای درستش کنی باید از اول شروع کنی. از یه صفحه سفید، باعث می شه کل انگیزت از بین بره لعنتی :/

عصر با بچه ها رفتیم فرهنگسرا و تئاتر دیدیم، بامزه بودن کلی خندیدیم و کلی مدیر صحنه شونو دید زدم (مایه ی آبروریزی شد تهش-_- تئاتر خیابونی بود و تو محوطه برگزار شد و ما حلقه زده بودیم دورشون، مدیر صحنه هم رو به روی من بود، تهش فهمیدم تموم مدت داشته با گوشیش فیلم می گرفته و خب تموم صحنه های دید زدن من به جای نگاه کردن تئاتر ضبط شده.)، امیدوارم رتبه بیارن تو جشنواره فجر :))) فقط باید قیافه هاشونو با اون لباسای خاکستری میدیدین، اسمش پاندا یا یه چیزی تو این مایه ها بود. پاندا، کوآلا یا هر حیوون خسته ی دیگه ای بهم می خوره، اما تا حالا با کلمه ببر و عقاب و اینجور چیزا روبه رو نشدم، عجب شانسی.

ظهر تو راه برگشت از کلاس گوشیم خاموش شد و کل راه برگشت خونه رو بدون هندزفری رفتم. هندزفری عالیه ولی گاهی وقتا نباید استفاده کنیم تا وقتی یهو به دنیای صداهای طبیعی برمیگردیم اینطور تعجب نکنیم :|||

یکی از همکلاسیام گفت واسه جشن نامزدی برادر شوهرش لباس خریده، قیمت را جویا شدیم که پیراهنش یه تومن قیمتش بود. دهنم از تعجب وا مونده بود و جایی تعجبم بیشتر شد که دیدم بقیه دارن با تعجب نگاهم می کنن. یعنی انقدر طبیعیه؟ آخرین باری که لباس مجلسی خریدم سه سال پیش واسه عروسی دختر خاله م بود و بازار هم اصولن نمی رم ولی باز هم تعجب آوره. یه تومن میشه 77 درصد حقوق پایه. پس فشار اقتصادی فقط رو خونواده مائه؟؟؟ وقتی هم پرسیدم این خرج بیهوده واسه لباسی که فقط یه شب می پوشی چیه، برگشتن گفتن از همون اول باید چشم جاری رو دربیاریم :/ حقیقتا برگام ریخت. یعنی چه فعل و انفعالاتی تو مغز یه نفر رخ می ده که میره دو میلیون ( بدون احتساب پول رنگ گذاشتن مو) واسه یه شب، اونم فقط نامزدی، خرج کنه که جاریش از همون بدو ورود به خانواده حساب کار دستش بیاد :/ نکنین این کارا رو -_-

از آخر به اول تعریف کردم همه چی رو دیگه. تازگیا یه علاقه خاصی به سکوت و هیچ کاری نکردن پیدا کردم، یعنی خسته شدم از دائم اطلاعات به خورد مغز دادن از طریق گوشی و فیلم و کتاب و هر چیزی که باعث میشه یه دقیقه هم از کلمات دور نباشم. بوی خونه تی میاد، می خوام استراحت قبل از کار رو انجام بدم که بعدن در حال سابیدن در و دیوار یادم بیفته جیگرم تیکه تیکه شه :)))


از اونجایی که تصمیمات مهم رو صبح میگیرم و اصولن تمام اتفاقات جالب زندگیم تو صبح رخ میده، دقیقن همون موقعی که دلم می خواد با خیال راحت بشینم پای اینترنت،امروز دوباره یه اتفاق افتاد. 

به طور اتفاقی به سایت سجاد سلیمانی رفتم و یه پست درمورد چالش خوندم. در واقع چهارتا پادکست بود که کلا چالش رو تو همه عادت هایی که می خوایم داشته باشیم یا حذف کنیم، توضیح میداد. واسه خودشون نوشتن روزمره ها رو مثال زدن. اولین چیز اینه که مقدارش دقیق باشه، براش یه پاداش و یه جزای درست حسابی که انگیزه بشه هم مشخص کنی. این چالش بایستی روزانه باشه تا واقعن تبدیل به عادت بشه بعد یکی دوماه. خب این یه امید جدیده. هنوز نمی دونم چه پاداش و جزایی واسه خودم تعیین کنم ولی اگه بتونم انجامش بدم راضی میشم از خودم. 

فکر می کردم از سریال بالاخره دده می شم و دیگه فیلم نگاه نمی کنم ولی متاسفانه امروز یکی دیگه شروع کردم. واقعا که. دیگه از خودم انتظار این یکی رو نداشتم. آدمم انقدر خستگی ناپذیر؟ همیشه دلم می خواست منو به یه مکانی می فرستادن که زمان وجود نداشت یا هر صد سال تو اونجا یکساعت زمینی بود. تو اون مکان یه تخت و لپ تاپ وجود داشت و یه هارد بی نهایت گیگ که تمام فیلم و سریال های تاریخ رو هم داشته باشه. به نظرتون چقدر طول میکشید که دیگه فیلمی نمونده باشه که ندیده باشم؟ جدی اگه همچین مکانی باشه فکر نکنم نیازی به غذا هم حتی داشته باشم، فتوسنتز می کنم حل میشه. یه چیزی گوشه ذهنم میگه اگه پول داشتی صد در صد همچین شرایطی هم می تونستی داشته باشی، البته به غیر از زمان نامحدود. کارام رو دوباره انجام ندادم ک فردا روز آخره. اگه از صبح بعد از پست گذاشتن نشینم پای کارام و مجبور شدم که شب تا صبح کار کنم، کاش همون لحظه صاعقه بزنه دچار عذاب الهی بشم انقدر تنبل و دقیقه نودیم.

پ.ن:

هیچی بدتر از این نیست که قسمت حساس فیلم باشی و یهو ببینی زیرنویس اون قسمت انگلیسیه و توام تا فردا صبحش نت نداری. فقط سه تا فلاسک چایی می تونه این غصه رو بشوره ببره. 


از صبح که بیدار شدم حس خوبی داشتم، نمی دونم چرا. با خیال راحت نت گردی می کردم که ساعت یازده خواهری اومد دنبالم و باهم به عاطفه که این روزا خیلی دارم می بینمش پیوستیم. سه تایی با اتوبوس رفتیم تا چهار باغ و به سمت سی و سه پل پیاده روی کردیم. پنج شنبه بود و کمی شلوغ تر از دوروز پیش که خودم تنهایی اومدم و واقعا لذتی رو تجربه کردم که کنار هیچ آدم دیگه ای نمی تونم داشته باشم. شاید فقط ده دقیقه ای اونجا بودیم که دلمونو زد و برگشتیم، انگار کنار همدیگه با آب راحت نبودیم. فکر کنم چند روز دیگه دوباره زاینده رود خشک می شه و به جای قایق، میشه محل پیاده روی کرکس های عاشق. چه داستان غمگینی که ترک های کف رودخونه واسه ما آشناترند از جریان آب و صدای مرغ های ماهی خوار.

بالاخره برگشتیم و تصمیم گرفتیم که ناهار بخوریم. دلم هوس پیتزا کرده بود و چشمم به اون پیتزای سلف سرویس وسط چهارباغ بود که تصمیم گرفتند کباب ترکی بخورند، سر یه میز نشستم و جا گرفتم. خواستند مثلا خودشان را اقتصادی نشان دهند و ارزان بگیرند که مزخرف ترین کباب ترکی عمرم رو تجربه کردم. با هر لقمه فحش میدادیم و همین مایه ی خنده های بلندمان شد. بالاخره راضیشان کردم و یک پیتزا هم گرفتم و خوردیم تا غذای قبلی را بشوره ببره پایین، خیلی چسبید و تاسف خوردند که به حرف من گوش ندادند که یهو یه ریش بلند توش پیدا کردم، این ریش بلند چیه مد شده عاخه؟ لامصب اولش فکر کردیم موئه ولی بعد از بررسی فهمیدیم ریشه یه آدم تقریبا مسنه :/

به هر صورتی بود بالاخره به زور نوشابه سیر شدیم و راه افتادیم که به بازارچه کنار چهارباغ عباسی خوردیم و کلی گشت زدیم. خودم کم بودم حالا دوتا بی پول دیگه هم به تورم خورده بودند. در همین وانفسای قدم زدن و دید زدن مغازه ها خواهری اعلام کرد که می خواد مانتو بخره و می دونید که چنین تصمیمی توی یه جمع خانمانه چه فجایعی داره. از اولین مغازه پروی مانتوها شروع شد و خواهری هیچکدوم رو نپسندید، انتظار داشت مانتو معجزه کنه و شبیه مدلای ویکتوریا سکرت بشه ولی متاسفانه شدنی نبود. تو همین پرو کردنای بی امان و بالا پایین کردنای مغازه ها منم چشمم به یه مانتو افتاد و خوشم اومد. تا پرو کردم و دیدم اندازه س همه ازم تعریف کردن و سریع هم خریدمش، کاملن هم از خریدم خوشحالم ولی خواهرم اینطور نیست. تمام مغازه ها رو می گرده، همه رو پرو می کنه و آخرشم از سر اجبار یه مانتو میگیره که ته دلش راضی نیست ازش. به هر حال که این گشتن مغازه ها تا غروب ادامه داشت و پاهامون درد گرفت. من و عاطفه دوتایی دلمون می خواست خواهری رو نابود کنیم و با آرامش خیال به خونه برگردیم :)))

بعد از مشقت های بسیار بدون خرید مانتو برای خواهری سوار اتوبوس شدیم و به خونه برگشتیم که خواهری یادش افتاد نماز نخونده و تا برسیم خونه حتمن قضا می شه. فکراشونو ریختن روی هم و قرار شد بریم منزل مادر عاطفه  و خواهری نماز رو بخونه و بریم خونه. از بدو ورود به خونه مادر عاطفه معذب بودیم تا زمانی که خارج شدیم. کار خاصی نمی کنند فقط خیلی خشک و نچسبن و انگار طلبکار :/ فاینالی با اسنپ به خانه آمدیم و با مسخره کردن خودمون دوبرابر کل اونروز خندیدیم. احساس می کنم خودمو خواهری با همدیگه خیلی باحال تریم از هر جمع و اکیپی. 

امسال می خواستم ایجاد تنوع کنم و رنگی تر لباس بپوشم که دوباره باید مشکی بپوشم، راستش تنها رنگیه که خیلی بهم میاد و خودمم باهاش راحت ارتباط برقرار می کنم، تقریبا تمام لباسهام مشکی یا خاکستریه. هم تکراریه هم جذاب. 

دلم می خواد برم تا چند روز فقط بخوابم و به هیچی فکر نکنم. احساس می کنم هر چی تو این خونه بمونم بیشتر توی باتلاق سرنوشت فرو می رم و فقط دلم می خواد فرار کنم. چرا یه فرصت پیدا نمی شه؟ یه شانس خوب یا یه موقعیت واسه رفتن؟ چرا من نباید لیاقت غیر معمولی بودن رو داشته باشم؟ فقط یه کمک کوچیک از کائنات. دوباره دارم استرس میگیرم و وحشت می کنم. دلم می خواد زار زار گریه کنم و نخواستنم رو فریاد بزنم ولی نمیشه، حتمن به عقلم شک می کنن. بالاخره راهمو پیدا می کنم یا تو این شرایط کسالت بار میمیرم :/


در دنیا هیچ چیز پایدار نیست و اگر انسان توقع بقای چیزی را داشته باشد،احمق است. اما اگر از آنچه که برای مدت کوتاهی دارد لذت نبرد، از آن هم احمق‌تر است.
سامرست موام

بالاخره بعد از چندین روز سه تا سریالی که همزمان میدیدم رو تمام کردم. یکیشون خیلی لوس بود و به زور تحمل کردم. واقعا چرا گاهی وقتا کارگردان فکر می کنه یه داستان زشت رو با بازیگرای معروف و خوشگل به راحتی قالب کنه؟ البته که هر کار دلشون می خواد می کنن و کاملن هم موفقن. سریال انقدر لایک خورده بود و کامنت جیغ و قلب گذاشته بودن که باورم نمی شد این سریال همونیه که من دانلود کردم. 
یکی دیگه که کره ای بود و اسمش خنده در وایکیکی بود رو خیلی خیلی دوست داشتم و کلی باهاش خندیدم. حتی اگه طرفدار سریال های کره ای نیستید از این یکی خوشتون میاد کاملا متفاوته. سریال بعدی درمورد یه پسر وسواسی و یه دختر شه و کثیفه که به تور همدیگه می خورن و تهشم به عشق تبدیل میشه. از اون سریالاییه که از یه جایی به بعد هی میگی بسه دیگه بابا. واقعا بعضی سریالا رو فقط الکی کش میدن و داستان جذابشونو خسته کننده می کنن. 
بالاخره بعد همه اینا نشستم پای فیلم Lion. خیلی قشنگ بود. داستان یه بچه پنج ساله هندی فقیره که گم میشه و بعد هم به یه خونواده استرالیایی سپرده می شه ولی همیشه تو فکر خونواده ش بوده و بالاخره بعد از بیست و پنج سال پیداشون می کنه. آخر فیلم صدای آشنای سیا به گوشم خورد و بعد فهمیدم که آهنگ never give up رو برای این فیلم خونده. چقدر سیا رو دوست دارم و از صداش لذت می برم، آهنگ unstoppable ش که فوق العاده ست :))) با گوش دادن این آهنگا یاد دو سه سال پیش میفتم. اون زمان تموم تایم کلاسا رو هندزفری توی گوشم می ذاشتم و ته کلاس سیا گوش میدادم و چرت می زدم. یعنی این دوسال دانشگاه من مثل دو سال سربازی پسراس، اندازه ده بیست سال خاطره دارم ازش. حق دارم البته، اصلن خواب نداشتیم و وقتی برمیگشتیم خونه چند روز فقط می خوابیدیم. فکر می کنید تجمعی از یه اکیپ دیوانه که نمی خوابن و یه خوابگاه سیصد چهارصد نفره از آدمای عجیب غریب که چند بار خوابگاه رو آتیش زدن چی میشه :| 
عصر تصمیم گرفتم کتاب خاطرات پس از مرگ براس کوپر رو بخونم نوشته ی ماشادو د آسیس. 25 صفحه اول کتاب مقدمه بود و کلی طول کشید تا تمومش کنم ولی یه تیکه از حرفاش واسم جالب بود " زندگی درس های تلخش را می دهد و می رود. اما انسان می تواند هر طور که خوش دارد بنویسد، این شکلی از آزادی است" 
شاید خیلی بدیهی به نظر برسه ولی واسه من خیلی قشنگ بود و کلی محوش شدم که یهو یه کله کوچیک کنار سرم دیدم که داره نگاهم می کنه. تا نگاهش کردم یهو نشست و خوابید کنارم. پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و چشماش رو نصفه بست. احساس کردم سردشه، سویشرتم رو وسط اتاق برداشتم و انداختم روش، کل بدن کوچولو و بامزه ش رو گرفته بود. با حس کردن گرما سریع چشماشو بست و خوابید. اگه بدونید چقدر خنده هاش قشنگه و با این که دوسالشه هنوز نمی تونه حرف بزنه ولی تک تک احساساتت رو می فهمه و انقدر مهربونه و قبل از خودش به فکر بقیه ست که انگار فرشته ها خودشون از آسمون آوردنش. همیشه با خودم فکر می کردم چطور یه آدم می تونه بین بچه های خواهر و برادرش فرق بذاره و حالا درک می کنم که دست خود آدم نیست. این آخری واسه من خیلی فرق داره و به شدت عاشقشم. حاضر نیستم خار توی دستای کوچولوش بره. بر خلاف دوتا گودزیلای دیگه این یکی کپی پیست خودمه، کاملا شبیه به جز مهربونی بیش از حدش. امیدوارم تو زندگیش هیچوقت ناامید نشه :)))

اینم یه روز خوب دیگه که به بطالت تمام گذشت. صبح که داشتم میرفتم کلاس یه خانومه آویزونم شده بود آدرس می خواست. شاید ده ملیون نفر از یه پیاده رو عبور کنند ولی اگه شما هندزفری دارید، همه از شما آدرس می خوان :/ اسیر شدیم به خدا.

بعد از کلاس رفتم سمت خونه خواهری. انقدر دوست دارم وقتی وارد خونه می شم دوتا گودزیلا ذوقمو می کنن و میپرن بغلم. دیگه وای از اون لحظه که یچیم واسشون خریده باشم. دلیل رفتنم فقط درست کردن تلگرام خواهری بود و برگشتن به خونه اما تا غروب موندگار شدم و کل عصرو م لم دادیم و استراحت کردیم. واقعا چه کاری بهتر از این برای بعد از ناهار؟ 

عصر تا رسیدم خونه نشستم پای کامپیوتر و یکسره سریال دیدم تا ساعت دوازده و هیچ چیزی به جز خواب بیش از حد منو نمی تونه از پای این وسیله مضر بلند کنه :) تمام شبو به این فکر می کردم اگه من یه روزی بمیرم واقعن کسی هست که از شدت ناراحتی و دوست داشتن من اشک بریزه؟ پدر مادر حساب نمی شنا، چون اونا شخصیت تو براشون مهم نیست همین که بچه شونی دلیل برای عاشق و دیوونه شدن تا آخر عمر میشه. منظور من عشقیه که به خاطر همخون بودن نباشه، عشقی که کم کم به وجود میاد مثل دو تا دوست صمیمی یا دوتا کرکس عاشق یا همون نیمه ی کوآلایی من که گمشده و پیدا نمی شه. به هر حال که بابت اینکه کسی رو ندارم، دوست صمیمی و یار، کلی نشستم آه کشیدم. ولی آدما رو که نمیشه به زور مجبورشون کنی دوست داشته باشن. شاید تو نچسب و تفلونی که هیشکی دلش نمیاد تو رو دوست داشته باشه. نمیدونم والا :/



اوایل فکر می کردم جالبه و حسیه که بعد از چند روز از سرم میفته. در واقع آدم بی جنبه ای هستم. وقتی به یه چیزی علاقه مند میشم انقدر ازش استفاده می کنم یا انجامش میدم تا واقعا حالم ازش بهم بخوره و اصولن این اتفاق بعد از حداکثر دو سه هفته میفتاد، یعنی اتفاقی که باید می افتاد و نیفتاد. مدتیه درگیر سریال های کره ای شدم و هر ماه سه تا حداقل می بینم. هر کدوم حدود بیست قسمت یا بیشتر. جالب اینه که جدیدا دارم به خاطرش از خواب و کار و زندگی و همه چیز می زنم. سریال هایی که تا چند ماه پیش حالمو به هم می زد و خجالت می کشیدم بگم من دیدمشون رو الان با چنان ولعی می بینم که انگار تنها کار دنیاست که میشه خوب انجام بدم. اینم از معضل جدید کوآلا. یا یه کاری رو نمی کنم یا انقدر انجامش میدم تا خونش دربیاد ولی الان، تو این موقعیت که می خوام به تعادل برسم نمی شه واقعا. 

خواب عزیزم متاسفم که بخاطر یه مشت مثلث عشقی و خیانت ها پیچیده تو رو رها کردم و چشمامو پای کامپیوتر از جا درآوردم. چطور می تونم انقدر بی رحم باشم. لعنت آنوناکی ها برمن که هیچ کاریو نمی تونم درست انجام بدم. فقط خدا رو شکر این سومین روزیه که نذاشتم اتاقم به هم ریخته بشه و یجورایی واسه من رکورد به حساب میاد. باشد که جشن صدمین روز تمیزی اتاق رو بگیریم :) 

همیشه یه جای زندگی لنگ می زنه. هیچ وقت قرار نیست به تعادل برسیم؟ همه اتفاقای بد و خوب زندگی تقصیر خودمونه، نباید گردن کسی بندازم بی مسئولتیامو. وای از فردا که کلاس دارم:( امروز که همشو کار کردم مثلا حداقل چهار تا قسمت از این سریال جدیدو دیدم. وای برمن و اون حجم نتی که قراره چند روز دیگه بگیرم و دوباره برای این سریال های کپی پیست همدیگه هدر بدم تا فقط بفهمم آخرش کی به کی میرسه :/


میگه اگه میخوای زندگی خوب و آرومی داشته باشی باید همه چیز رو بپذیری و تسلیم بشی. من اگه تسلیم بشم پس تموم اون آرزوهام چی میشه؟ یعنی دست از همه چیز بکشم و با هرچی هست کنار بیام؟ اصلن کدوم بهتره؟ تلاش کردن برای هدف یا نشستن و تسلیم شدن. بیخیال هردو بشم بهتره، من که هیچ وقت به یه نتیجه منطقی نمی رسم. 

ظهر بعد از ناهار بهترین موقع واسه جور کردن یه بالشت و پتوئه، بری جلوی پنجره رو به حیاط، دقیقن همون جایی که آفتاب پهن شده روی فرش، دراز بکشی و کتابتو بخونی. لذتش با قدم زدن کنار آبشار نیاگارا برابری می کنه. بعد از ظهر حدودای سه از خونه زدم بیرون و تا تونستم راه رفتم. یه دیوونه که صدای هندزفریش شنیده میشه و راست دماغشو گرفته فقط راه میره. احساس می کنم خورشید یه چیزی رو داره این روزا بهم میده، یه جور انرژی خاص و ناب، یجور حس زندگی.

وقتی برگشتم خونه ساعت شیش بود تقریبا و از اونموقع مثل یه جسد خسته افتادم و فقط یکم ی تلفنی صحبت کردم. فردا یه خرید جانکاه و جانفرسا انتظارم رو می کشه، می دونم چون این نمایش مسخره هر سال دم عید داره اجرا میشه. تو طول سال کم پیش میاد با من بره خرید ولی دم عید میگه توهم بیا که اگه خواستی یه چیزی بخری. پاهام به شدت درد می کنه، انگار یه سرباز قلدر با نوک پوتینش شش ضربه زده پشت زانوی سمت چپم. خیلی دوست دارم بخوابم ولی اصلن خوابم نمی بره -_-


صبح وقتی از خواب بیدار شدم سریع سراغ گوشیم رفتم و فهمیدم که کلاس برگزار میشه. یجورایی مثل پیام شما 85 درصد حجم اینترنت خود را مصرف کرده اید بود واسم. امروز هوا خیلی سرد و استخوان سوز بود. اصلن نمی شد طاقت بیاری، اونم اول صبح. طی اتفاق خوشحال کننده ای برادری رو دیدم و منو تا آموزشگاه رسوند. تعداد خیلی کمی از بچه ها آمده بودند و همه مثل من گیج و منگ. به هر صورتی بود تمومش کردیم و رفتیم سمت خونه. سرراه به رفیقم توی قرض الحسنه سر زدم که رفته بود تهران تا باقی مانده جهیزیه را تهیه کند و فکر کنم عید عروسی باشد. سوال کردم و جمع بندی کردیم دویست ملیون جهاز خریده بود. چیزی که واسه من خیلی زیاد حساب می شه. در حالی که دوتا اسکناس هزار تومنی توی جیبم خودشونو پاره میکردن لبم رو کج کردم و گفتم بدک نیست. تازه وسایل برقی رو قبل از این گرونیا گرفته بود وگرنه حتمن به سیصد تومن می رسید، فقط به خاطر اینکه چشم خواهر شوهر و مادرشوهر رو دربیاره و دهن همه رو بچسبونه کف زمین. خوبه که هم پول داشته باشی هم همسر عالی هم آینده تضمین شده.

امروز فیلم ندیدم و خوشحالم. نشستم اندکی کتاب خواندم، ی حرف زدم، مهمان سرزده آمد و بالاخره ساعت چهار بود که منفجر شدم و از خونه زدم بیرون. یه عالمه لباس پوشیدم تا سرمای وحشتناک بهم نفوذ نکنه و تا پارک پیاده رفتم. اگه یه نفر دنبالم میفتاد فکر می کرد، دیوانه ای که پول نداره و پیاده یکساعت راه رفت تا توی پارک یکم آب بخوره و برگرده :) راه برگشت از پارک رو نمی شه توصیف کرد، عالی بود. یه آسمون پر از ابرهای تکه تکه و خورشید در حال غروب زیبا. رنگ زرد، نارنجی، مرجانی، صورتی و بنفش به ترتیب جلوی چشمم توی ابرها مانور می داد. دلم می خواست غروب رو از روی کوه ببینم ولی ترسیدم توی برگشت جلوی پام رو نبینم و از بالای کوه قل بخورم پایین. احساس سبکی می کنم. 

هنوز اتاقم تمیزه و این یه رکورد عالیه. هرروز برای تیک توی برنامه چالش اتاقم رو مرتب می کنم و احساس آرامش می کنم. چی از این بهتر؟ چقدر دیگه نیازه تا خوشبخت حساب بشم؟ 


                   


بالاخره بعد از چهار روز تمام از صبح تا شب بی وقفه وقت گذاشتن و درآوردن چشم ها و خالی کردن یه عالمه لیوان چایی و یه پلاستیک گنده پر از لواشک تونستم این سریال رو تموم کنم. نمی دونم چرا تازگیا دیگه نمی شینم محو قیافه و طرز لباس پوشیدن بازیگرا بشم و دنبال سوتی های سریال باشم یا عوامل و فیلمنامه رو توی ذهنم نقد کنم، کاری که مطمعنن تا شش ماه پیش میکردم. حالا دیگه تمام دقتم رو به کار می برم تا بفهمم اون فیلم چیو می خواد بهم برسونه. به نظرم هر اتفاقی که میفته می خواد یه پیام بهم برسونه. حالا این می تونه یه فیلم خیلی لوس و بیمزه یا یه آدم به ظاهر روانی یا یه کتابی که کاملن بی محتوا به نظر می رسه باشه. نمی گم دارم عمق همه چیز رو میبینم فقط دارم براش تلاش می کنم. 

49 روز، سریالی که از اول تا آخرش می خواد ارزش زندگی، حتی یه روزش رو بهتون نشون بده. دختری که به خاطر تصادف وارد مرگ نباتی می شه و این فرصت بهش داده میشه که تا چهل و نه روز توی بدن یه نفر دیگه زندگی کنه و سه تا قطره از اشکای کسایی که واقعن دوستش دارن جمع کنه تا زنده بمونه. نمی دونم چرا ولی بیشتر از پنجاه درصد سریال کره ای هایی که دیدم درمورد زود قضاوت کردن و سوتفاهم هاست، یعنی چون من اشتباه فهمیدم کاری رو کردم که نتیجه اشتباه داره. جدا از داستان جالب و هدف قشنگی که سریال داره، بازیگرای به شدت لوسی داره که البته تو کشور خودشون خیلی کیوتن.دو قسمت آخر باس یه جعبه دستمال کاغذی بغل دستت بذاری، البته به شرط اینکه مثل من از دیدن گریه بقیه گریه ت می گیره. هیچ چیز بدتر از کرمی که بعد از دیدن هر فیلم و سریال به جونت میفته نیست: یه بار دیگه از اول ببینم. لعنت آنوناکی ها بر من اگه تا آخر سال سریال دیگه ای شروع کنم.

صبح واسم پیام اومد که به مناسبت تموم شدن دهه فجر، آب زاینده رود رو که فقط برای جذب ملت ساده لوح به راهپیمایی پر شکوه بیست و دو بهمن بود، دارن می بندن. دوست دارم از شدت خشم برم با قمه بیفتم دنبال آقای کلید. خدایا بسه دیگه. خسته شدیم :/

کاش فردا کلاسی برگزار نشه و با خیال راحت بتونم به کارام برسم و یکم استراحت کنم. احساس می کنم از این همه نشستن روی صندلی و فیلم دیدن و خوراکی خوردن، یه عالمه چربی تو قفسه سینم جمع شده و نمی تونم نفس بکشم. باید یکمی ورزش کنم تا دوباره تعادل برقرار شه. دو هفته س کوه نرفتم و خبری از دوستم ندارم، عادت خیلی بدی داره اینه که یهو وسط قرارهامون ول می کنه میره و دیگه خبری ازش نمی شه. انگار من و مکان واسش تکراری میشیم. میره که یکم حرف جدید جور کنه تا مخمو بخوره. دوساله وضع منو این رفیق اینطوریه که چند وقت با همیم یهو دیگه همو نمی بینم. فکر کنم تا بعد از عید خبری ازش نشه. واقعا که هنرمندی هستم تو انتخاب رفیق :)))

غمگینم، چقدر من احمق بودم و مطمعنا این حماقت رو ادامه خواهم داد. حرص چی رو می خورم؟ استرس آینده رو دارم؟ می ترسم از این که عمرم تموم بشه؟ می ترسم از پیر شدن؟ برنامه می ریزم واسه آینده؟ خندم میگیره از کارای خودم. اصلن از کجا معلوم که من تا فردا زنده باشم و بتونم این پستو بگذارم؟ هیچکس نمی تونه یه دقیقه دیگه من رو تضمین کنه اونوقت من نگران پنج ساله دیگه؟ چرا نمی تونم از حالا لذت ببرم؟ چرا انقدر افکارم اذیت می کنه؟ کاش می شد کاسه سرمو باز می کردم و این توده لجن رو از توش درمیاوردم و مینداختم دور و با لبخند فقط تماشا می کردم. چرا فقط سعی نمی کنم از آدم دیروزی بهتر باشم و از امروزم لذت ببرم؟ چرا از هوای سرد زمستون و غروب های قشنگی که داره استفاده نمی کنم؟ چرا به خاطر پاهایی که می تونه تا ابد راه بره و خیابونا رو متر کنه و گوش هایی که موزیک رو درک می کنه شاد نیستم؟ حتمن باید پیتزای روکش طلا بخورم و تو استخرهای لاکچری لم بدم و از بالا به جزیره ای که خودم خریدم خیره بشم تا احساس خوشبختی کنم؟ به غیر از همه جوابم به سوال آخری بله هست، عاقا اینو دیگه نمی شه کتمان کرد که پول خوشبختی میاره. البته به شرط اینکه بلد باشی ازش لذت ببری. آدمی که میلیارد میلیارد پول جمع می کنه ولی فقط حرص جمع کردن پول داره اصلن هم موفق نیست. به هر حال که مثل من احمق نباشین و تو لحظه زندگی کنین. آینده و گذشته ای هیچ وقت وجود نداره، اینا فقط توهمه.


خدا خودش هم خوشگذرانى مى کند،

آدم مى کشد، مرتکب بى عدالتى مى شود، عشق بازى مى کند، کار مى کند، چیزهاى ممنوع را دوست مى دارد، درست مثل من. از هرچى خوشش بیاد مى خورد،

هر زنى را که بخواهد مى گیرد، مثلا تو زنى را می‌بینى که به زیبایى آب خنک و زلال روان است، دلت به دیدن او چون گل مى شکفند، ولى ناگهان زمین دهان باز مى کند و آن زن را در کام خود مى کشد. به کجا مى رود؟ چه کسى او را مى برد؟

اگر زن خوب و نجیبى بوده باشد مى گویند خدا او را برده و اگر زن بدکاره اى بوده باشد مى گویند شیطان او را ربوده است، ولى من، ارباب قبلا به تو گفته بودم و باز تکرار مى کنم که خدا و شیطان یکى هستند!

زورباى یونانى 


امروز از اون روزا بود که به خودم حس خوبی دارم. احساس می کردم برعکس قبل دیگه یه موجود آزار دهنده واسه خودم نیستم. هر کاری که دلم خواست کردم. اتاقمو به هم ریختم، دو ساعت تمام رفتم دوش گرفتم، نیم ساعت یبار رفتم جلوی آینه و قربون صدقه خودم رفتم. لای آفتاب لم دادم و کتاب خوندم و صدای بارون رو تو گوشم پلی کردم، به قصد خرید کفش رفتیم بیرون ولی شلوار خریدم، یه عالمه نون سنگک داغ تازه خوردم، غروب رو تماشا کردم، کلی وقت رو دراز کشیدم رو تختم و نفس عمیق کشیدم و یه عالمه کار دیگه.

رفته بودیم توی یه مغازه کوچیک که فقط یه اتاق پرو داشت. خواهری یه لباس انتخاب کرد و خواست به بچه ش بپوشونه تا ببینه اندازه ست یا نه. بچه خواهرم یه پسر دو ساله به شدت بامزه و شیرین و شیطون و زبون نفهمه. هنوز حرف زدنش در حد تک کلمه ای مونده و به دوتا کلمه یا جمله می رسه، هنگ می کنه برعش که سریع حرف زدن رو شروع کرد و الان فقط دلمون می خواد فقط خاموشش کنیم از بس حرف می زنه. خلاصه خواهری بچه رو برد تو اتاق پرو که لباس رو تنش کنه و وقتی دید اندازه س درآورد و داد به من که ببرم حساب کنم. تا اومدم بیرون یهو مغازه شلوغ شد و جای ت خوردن نبود. صدای جیغ هاشون شروع شد. بچه خواهرم لباساشو نمی پوشید و خواهرم هم کوتاه نمیومد، حتی کمک های منو شوهر خواهرم افاقه نکرد و جنگ این دو موجود موقعیت نشناس با اون صدای بلند جیغ جیغ ادامه دار بود. کل مشتری های مغازه معذب شده بودن و ساکت فقط نگاه می کردن. طی یک عملیات انتحاری بچه خواهری رو بدون لباس بلند کردم و دویدم تو ماشین نشستم. حالا بدون لباس که می گم منظورم نیست، هوا به شدت سرد بود و بدون کاپشن غیر قابل تحمل. دستگیره در اتاق پرو هم از شدت فشار و آویزون شدن بچه خواهری کنده شده بود. 

توی یه فروشگاه دیگه هم بچه خواهر بزرگه که شیش هفت سالشه، دلش هوس کرده بود خودشو گم و گور کنه ما پیداش کنیم. تو تمام طول خرید من از اون فروشگاه خواهرم تو ردیف ها راه می رفت و اسم دخترشو داد می زد. فروشنده هم که اعصاب نداشت تقریبا پرتمون کرد بیرون. احساس می کنم هر جا میرم باهاشون به شدت جلب توجه می کنیم و واسه من اصلن خوشایند نیس. یا من سخت گیرم یا اینا زیاده روی می کنن.


بالاخره یک نفر باید گردن سرنوشت را بشکند. 

اگر هر از گاهی یک نفر، به سرنوشت دهن کجی نمی کرد، انسان، هنوز روی شاخه های درخت‌ها زندگی می کرد.


جان اشتاین بک / شرق بهشت


"راستش را بخواهید این کتاب همه اش روده درازی و پرگویی است و من که براس کوباس باشم، اگر هم در نوشتن آن از سبک آدمی مثل استرن یا زاویر دمستر تقلید کرده باشم، احتمالا یکجور بدبینی آکنده از نق و نوق و گنده دماغی خاص خودم را چاشنی آن کرده ام. کاملا امکانش هست. این، نوشته آدمیست که دیگر مرده. من این کتاب را با قلم نشاط و مرکب مالیخولیا نوشتم و خودتان می توانید حدس بزنید که از این پیوند چه معجونی به بار می آید."

کتاب خاطرات پس از مرگ براس کوباس به نویسندگی ماشادو د آسیس(برزیلی) که در سال 1880 چاپ شده. درمورد مردیه که تو سن شصت و چهار سالگی فوت شده و حالا داره زندگیش رو تعریف می کنه، از عشق هایی که داشته و با تمام اینها بازهم کل زندگیش تو تنهایی گذشته و هرگز ازدواج نکرده، تو اواخر عمرش هم همدم یه فیلسوف اومانیست دیوانه می شه و در آخر به علت ذات الریه فوت می کنه. داستانی روان، با طنز خاص خودش و مردم ستیزی اصیل. شکلی از رفاقت و صمیمیت با خواننده، کمیک اما شدیدا عصبی. یکی از جذاب ترین کتابهایی که از قرن نوزدهم می تونید پیدا کنید. خیلی دوسش داشتم و نمی ذاشتم به این راحتی تموم بشه تا جرعه جرعه بنوشم و ازش لذت ببرم. کتاب حجم زیادی نداره و خالی از شرح و توصیف های اضافیه. چه کتاب های خوبی داره به پستم می خوره ^-^ 

امروز با دل درست و راحتی تمام به تموم کردن این کتاب و شروع تصویر دوریان گری گذشت. تا باشه از این خوشبختی ها :)))


یه جوری نشستم روی صندلی و کتاب می خونم و آهنگ دیپ هاوس گوش میدم که انگار همونی نیستم که دو سال پیش همین موقع داشتم درس می خوندم واسه کوییزای مزخرفی که استادا دلشون می خواست وسط ترم بگیرن. یهو خسته شدم و چراغ رو خاموش کردم، غزاله آهنگ تریبال خفنی گذاشت و همه ریختیم وسط اتاق، تصور می کردیم تو های لاس وگاسیم. انقدر بالا پایین پریدیم که سرمون گیج رفتو کنار هم پهن شدیم کف اتاق. لیوان هامونو زدیم به همو به سلامتی خودمون رفتیم بالا، البته توش نسکافه بود. بعدشم تا صبح فقط سر بسر همدیگه می ذاشتیم و سر جلسه امتحان می خوابیدیم. آخرین بار یادمه سر جلسه امتحان زبان، مراقب اومد با خنده بیدارم کرد و برگمو گرفتو تا بیرون دستمو گرفت که به بقیه صندلی ها برخورد نکنم. 

تا اونجا که یادمه خاطره ای به جز این درس خوندن ها و امتحانا ندارم که بتونم واستون تعریف کنم، متاسفم ولی از وقتی یادم میاد تو کتابخونه ها ولو بودم و دوست خاصی هم نداشتم. آدم کتاب بازی هم فکر نکنم حساب بشم چون از هر ژانری فقط اندکی چشیده ام و همه کتابهای خفن و معروف رو نخوندم.

امروز از دیروز هم خسته کننده تر بود. صبح ساعت ده صبح خواهری اومد دنبالم و زدیم بیرون. مزخرف ترین قسمت خرید پیدا کردن جای پارک کنار حراجیاست. بعد از اون گشت زدن تو مغازه ها با دوتا آدم که قدرت انتخاب لباسشون تقریبا صفره. تهش چهارپنج تا تیکه لباس گرفتیم و بعد از چهار پنج ساعت به خونه برگشتیم. خدا رو شکر مادری و پدری رفته بودند گلستان شهدا، فکر کنم امروز یه مراسمی واسه شهدای مرزی اصفهانی بود. از نبودشون نهایت استفاده رو کردیم و بعد از ناهار سریع همگی خوابیدیم تا غروب. خوابش خیلی مزه داد :) مث خوردن هات چاکلت غلیظ تو هوای سرد و بارونی پاییز تو کافه، میز کنار پنجره :) هر چند من هنوز خسته ام. :/

نمی دونم چرا ولی توی روزها و کارهام و فکرهام یه انتظار خاصی وجود داره. انتظار دارم یه اتفاق بیفته که نمی دونم چیه، اصلن این انتظار چه معنی میده؟

امروز هوا به شدت سرد بود و به شدت هم هوای بستنی بود. خیلیم چسبید جاتون خالی، البته الان گلوم به شدت می سوزه و فکر کنم سرما خوردم :|


فقط فکر کن : تمامی روند طوری ترتیب داده شده که کودک هرگز مجاز نباشد که خودش پاسخ را بیابد. ما پاسخ را به او می‌دهیم. وقتی که پاسخ از بیرون داده شود، هوش او مجال و نیازی به رشد پیدا نمی‌‌کند، زیراهوش فقط وقتی رشد می‌کند که خودش پاسخ را پیدا کند.

ولی ما وسواس درستی پیدا کرده‌‌ایم. هیچ خطایی نباید هرگز انجام شود! چرا نه؟ و انسانی که هرگز خطا نکند هرگز رشد نخواهد کرد. رشدیافتن به‌‌این نیاز دارد که گاهی گمراه هم بشوی، باید گاهی در اطراف چرخ بخوری و خودت چیزهای اصیل را پیدا کنی. شاید آن‌ها اشتباه باشند و تو با این کارخودت چیزهای درست را پیدا خواهی کرد. و این رشد خود تو است و آنگاه هوشمند خواهی بود. ساده‌‌بودن یعنی هوشمند بودن، بدون آرمان زیستن، بدون راهنما، بدون نقشه، فقط لحظه‌‌به‌‌لحظه زیستن، بدون هیچ امنیتی.

اشو


پ.ن:

این نوشته هایی که گاهی وقتا ته پستام می ذارم صرفا به علت اینه که خوندم و واسم جالب بوده. هیچ کس نمی تونه بفهمه کدوم راسته کدوم دروغه :/


"حتی اگر یک نفر جرئت می کرد که به مقتضای امیال باطنی و حقیقی اش زیست کند و جسارت این را داشت که تمام احساسات واقعی اش را به معرض ظهور گذارد و کلیه افکارش را بدون هیچگونه تغییر و تزل به همان کیفیت که در نهادش آفریده شده شرح دهد و به آمالش جامه عمل بپوشاند، تمام دنیا از شادی و کامیابی به جنبش درآمده، تمام محرومیت های عقلی و ابتلاآتی را که فضای قرون وسطی در روح ما تزریق کرده، فراموش می کردیم. دوباره همان ایده آل پاک و تابناک یونان قدیم، بلکه به مراتب پاکیزه تر و عالی تر متجلی می شد. اما شجاع ترین ما از نفس خود از (من درونی) خود واهمه دارد. عادت مذموم و وحشیانه که دنیا به آن خو گرفته و هر چیزی را ناقص و عبث می کند به این درجه در فرد فرد ما نفوذ کرده است که هر فرد زیرکی خویشتن خویش را مجروح و محروم و ناقص می کند و نمی گذارد شکفته شود."

"پاتر می گفت: در منظر چشم ما، در هر دقیقه یک رنگ و یک  آهنگ و یک احساس تازه است که ما را جلب می کند. چون عمر ما بیش از لحظه ای چند نیست، دیوانگی محض است که ما از این چند لحظه استفاده نکنیم و از فرصتی که داده متنعم نشویم.

منظور از زندگانی چیست؟ منظور این است که آنچه دیدنی است، باید با نهایت شوق و ولع دید و ذائقه آن را چشید. موفقیت در زندگانی آن است که مدام در آن شعله پاک و ذیقیمت بسوزند و متمتع شوند. باید این دو اصل را پیوسته مد نظر داشت. عمر لحظه ای بیش نیست، ولی لحظه ای تابان. گوته به عمر گذران می گفت: بمان! تو که انقدر زیبایی، لحظه ای بمان.

فریاد دائم روح باید این استغاثه باشد. باید مناظر جدید، موضوعات جدید، لذائذ جدید، همه را جست، همه را با دل و جان مورد آزمایش قرار داد. اگر بپرسند حقیقت هست می گویم ما وقت آن را نداریم که به تجسس حقیقت بپردازیم. به ما چه که حقیقت کدام است؟ این چیزها نه معنی دارد و نه فایده." (از پیشگفتار کتاب)

دوریان گری، جوان زیبا و معصومی که با هنری وتون، ابلیس داستان ما آشنا می شود و تحت تاثیر افکار او قرار می گیرد. فلسفه هنری، بی اعتنایی به درستی کارها و خوشگذرانی و لذت بردن از تمام امیال نفس، همین فلسفه سرمشق زندگی دوریان می شود و روح او را که تجلی آن تصویر دوریان است، تاریک و پلید می کند.

تصویر دوریان گری، داستانی بسیار زیبا و شگفت آور از اسکار وایلد، درباره زیبایی و هنر، که از شرع کتاب محوش می شوید و به زور کتاب را پایین می گذارید :))) من که از روند داستان و پایان تلخش خوشم اومد، اگر سلیقه تون تقریبا مثل من باشه، ازش لذت می برید. حتمن امتحانش کنید :)))



ظهر که خواهری زنگ زد و گفت دارم لازانیا درست می کنم شاید آماده شدن و رفتنم پنج دقیقه هم طول نکشید. هوا به شدت خنک بود و تکلیف آسمون با خودش هم مشخص نبود. یه لحظه آفتابی، یه لحظه ابری و بارونی. سریع رسوندم خودم رو و نشستیم به حرف زدن و خوردن و خوابیدن. عصر که خواهری بیدار شد یهو دلش هوس کیک کرد و ما هم هر چه داشتیم و نداشتیم قاطی کردیم و کیک خوشمزه ای رو ایجاد کردیم. بعد از کیک هم زدم به چاک و رفتم خونه.

رسیدم خونه و یهو یادم افتاد که امروز پنجمه و مهلت کتابام تا چهارم بود و تصویر دویان گری نصف و نیمه مونده. تا آخر شب تنها کاری که کردم همین بود و چه کاری بهتر از غرق شدن تو دنیای قرن نوزدهم. همیشه عاشق اون دوران توی لندن بودم، شاید کمی کتاب هاشون کسل کننده برسه و از یه جایی به بعد بگین تموم کن این مهمونیای چرت و پرت رو ولی واسه من یه دنیای قشنگه واسه زندگی. تابستون های پر از مهمونی رقص و موزیک با اون لباس های بامزه شون. غیبت کردنای و دورویی ها و حرفای فلسفی مردا واسه من جالب ترین اتفاق ممکنه. البته قبول دارم که بعضی رمان واقعا شورش رو درمیارن و هیچ هیجانی ندارن ولی زیاد به پستم نخورده. 

کتاب رو تموم کردم و سعی کردم بخوابم که فردا صبح زود بیدار شم ولی تا نصفه شب بیدار موندم و به این فکر می کردم که عروسا با اون لباس چطوری می رن دسشویی؟؟؟ واقعا چطوری؟ اون حجم از شربت و آب خوردن توسط عروسا تو طول روز صد در صد باعث دسشویی میشه. خیلی معضل بزرگی شده بود واسه مغزم :/ یه مدتم شبا می نشستم غصه ی پنگوئن ها رو می خوردم که سالم می رسن با مقصد یا نه :/ خیلی دیوانه ام، می دونم.

دارم بخار می شم از شدت فکر به این که من ذهنی و ایگو واقعیه یا نه. اگه این طوره که من بدون فکر فقط یه آدم با ذهنی سفید و بلااستفاده ام که نشسته ببینه چی پیش میاد و کلن نظری درمورد چیزی نداره. یکم قبولش سخته ولی واسه من یه چیز عجیب و تازه س. درموردش بیشتر تحقیق می کنم.


قرار بود امروز به لم دادن گوشه خونه و کتاب خوندن سپری بشه که با ورود خواهری قضیه کاملن منتفی شد. بعد از ناهار سری به خونه قبلی زدیم تا اوضاع رو ببینیم. نیاز به یه تمیزکاری حسابی داره. یکسالی بود توش قدم نزده بودم و انگار اونی نیست که تو تصورات این یکساله داشتم. وقتی چیزی یا کسی رو ترک می کنیم عاشقش می شیم، بدی هاشو فراموش می کنیم و فقط خوبی ها رو می بینیم و کم کم عاشق اون تصور میشیم. خیلی ضد حال نخوردم ولی یکم تعجب کردم. درخت گردو و گلای رز و آبشاری و درخت خرمالو و توتمون رو کنده بودن. نمی دونم چرا این آسیب وحشتناک رو به باغچه قشنگمون زدن. فکر می کنم واسه عید دیگه باغچمون هیچ قشنگی ای نداره. حتی گل یاس بزرگی که اون وسط بود رمقی نداشت، ما به باغچه کوچیک اونا خوب رسیده بودیم ولی اونا بلد نبودن با طبیعت چطور رفتار کنند :/ 

بعدش رفتیم خونه خواهری و اتاقش رو یکم جمع و جور کردیم، البته من بیشتر نقش مترسک سر جالیز رو داشتم، غروب که برگشتیم خونه یه راست نشستم جلوی کامپیوتر و فیلم Bohemian Rhapsody رو پلی کردم. چند روز پیش تو یکی از پست های نوا معرفیش رو دیدم و با این که با فیلمای بیوگرافی میونه ی خوبی ندارم، تصمیم گرفتم حتمن ببینمش. دانلودش کردم و بالاخره فرصت دیدنش واسم پیش اومد. اول فیلم فکر کردم اینم یکی از اون بیوگرافی های داغون و سطحیه حتمن ولی کم کم که پیشرفت فهمیدم بی دلیل نبوده رامی مالک بابتش جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد رو گرفته. 

تو این فیلم رامی مالک نقش فردی مرکوری رو بازی می کنه و فیلم بر اساس زندگی گروه راک اند رول کویین یا بهتر بگم خانواده کویین شکل گرفته. داستان فراز و فرود های این خونوادس که از اجرای توی کلوپ های دانشگاه ها به شهرت جهانی می رسه و سقوط می کنه و در آخر یه پایان درخشان واسه کویین رقم می زنه. من اصلن طرفدار فیلم های بیوگرافی نیستم و نگاه نمی کنم، بنابراین نمی تونم نقد کنم و انتظار داشته باشم شما قبولش کنین اما از همون پنج دقیقه اول جذبش شدم و منی که سابقه خوبی تو نصفه نیمه رها کردن فیلم دارم نتونستم ولش کنم، در کل قشنگ بود و دوستش داشتم و پیشنهاد می کنم ببینیدش. مرسی از دوست عزیزم نوا که معرفیش کرد :)

http://the-route.blog.ir/post/53/#section


بذارید از اولش بگم، گفته بودم که زمستان سال پیش از خونه قبلیمون، که پدرم خودش با مهندسی خودش قبل از تولد من ساخته بود بیرون اومدیم، یجور توافق بین ما و صاحب خونه ای که الان توش هستیم، که هردو طرف برای یکسال تو خونه های همدیگه زندگی می کنن بدون اینکه اجاره و رهنی درکار باشه. راستش من و پدرم مخالف صد در صدی بودیم ولی به علت زن سالاری تو خونه ما، اولین اسباب کشی عمرمون رو تجربه کردیم که خیلی خیلی برامون سخت بود، چون ما خونواده ای هستیم که اعتقاد داریم هر چیز که خار آید یک روز به کار آید و تقریبن هیچ چیزی رو دور نمی انداختیم. خدا رو شکر زیر زمین خونه قبلی رو گذاشتن دستمون باشه وگرنه دو تا کامیون واسه همینا لازم بود فقط. هر دو خونواده تصمیم به فروش خونه داشتیم و این توافق مزخرف قرار بود در صورت رضایت طرفین به تاخت زدن منازل منتهی بشه که شکر خدا نشد. اونها از دست همسایه ها فرار کردند و ما از خونه ای که فقط بیرونش خوشگل بود، از داخل مزخرف ترین خانه جهان بود :/ تو این یکسال دعواهای خونوادگی زیاد داشتیم، پدری که دوست داشت برگرده و مادری که می گفت پاشو تو اون خونه نمی ذاره. بهمن ماه که سررسید توافق بود اونها تماس گرفتند و گفتند که میرن یه جای دیگه و علاقه ای هم به اجاره دادن به ما ندارند و تا عید مهلت داریم بساطمون رو جمع کنیم و بریم. اولش مادری افتاد دنبال خونه اجاره ای دیگه که با دیدن اجاره های مافوق باورش و اجاره نشدن و فروش نرفتن خونه خودمون بالاخره از پشت سنگرش پرچم سفید رو نشون داد و آرامش به خونه برگشت. الان قراره برگردیم خونه خودمون و من توی باسنم حنابندونه، قراره رفتیم خونه عروسی بگیریم :) خیلی خیلی خیلی خوشحالم و احساس کسی رو دارم که از فرانسه تبعیدش کرده بودند ایران و حالا داره برمیگرده :)

سرماخوردگیم بدتر شده و دیشب با یه تب ملیحی خوابیدم، صد البته که هیچ کس به سلول های قرمز مرده ش هم نبود که من حالم بده. صبح که از خواب بیدار شدم گلو درد وحشتناک و عطسه و بدن درد داشتم که خودم ابراز وجود کردم و به مادری غر زدم. مادری هم صرفا برای ساکت کردن من یه قاشق شربت دیفن هیدرامین توی حلقم ریخت و رفت به زندگیش که شامل نماز و ادعیه و تکرار سه باره سریال مزخرف لحظه گرگ و میشه برسه، لامصب غذاهم درست نمی کنه مگر این که خواهر و برادرم بیان اینجا. تازه انتظار کادو هم داره :/ (روز مادر رفتم یه سرکلیدی خیلی ناز و خوشگل از این غرفه های دست ساز که تو چهار باغ عباسی راه افتاده خریدم و رفتم خونه. تا نشونش دادم با ذوق گفت واسه من خریدی دیگه، گفتم نه چند روز دیگه تولد دوستمه قراره ببینمش می خوام به اون بدم. لبخند خبیث. البته فکر نکنین من آدم عوضی ای هستم، نصف بلاهایی که این مادر سر من آورده سر شماها میاورد، شما هم بزرگترین آرزوتون از بچگی این بود که از  خونتون برین و دیگه برنگردین. آرزویی که به دلیل بی پولی هنوز تو فهرست کامییینگ سووووون مونده) خلاصه که این دیفن هیدرامین چنان منو از پا انداخت که امروز کاری به غیر از چرت زدن نکردم، اون وسطا چند سطری کتاب خوندم که چون چشمام خسته میشد باید به خاطرش یه چرت دیگه هم می زدم. فردا نمایش مدکس طرف پل شهرستان برگزار می شه، اگه حالشو داشتم که میرم اگه نداشتم می خوابم تا واسه جمعه انرژی داشته باشم. عجیب بوی خونه تی میاد، قراره بریم خونه خواهری اول، بعدشم بریم خونه مون رو تر تمیز کنیم و اسباب کشی. اسیر شدیم به خدا     (-_-)


یکی از خصوصیت هایی که در من باعث نابودی شخصیتی میشه، افراط توی کاریه که انجامش میدم. مثل یکم پیش که از بس فیلم می دیدم از حال جهان بی خبر بودم و عملن کاری غیر از اون انجام نمی دادم، حتی از خوابم هم می زدم. یا کمی قبل از اون که کل وقتی که می تونستم تو اینترنت باشم رو صرف اینستا می کردم و انقدر پست نگاه می کردم که از یه جایی به بعد همشون تکراری شد، یا تلگرام، یا پیاده روی، یا بازی های گوشی، یا حکم، یا تلویزیون دیدن و.

حالا این افراط زمان خاص خودشو داره، زمانی که دیگه خسته میشم و دلم یه افراط جدید می خواد، البته ممکنه تکرار هم بشه. افراط جدیدم کتاب خوندنه که سالی چندبار عود می کنه. وقتی می گم افراط به معنی روزی دوساعت نیست، یعنی تمام زمانی که بیدار هستم حتی وقتی که دارم تو اینترنت گشت می زنم. خیلی بده خب.

دو روزه کل صبحو کار دارم و ساعت شش فقط بیدار میشم که پست بذارم و بزنم بیرون از خونه. نرسیدم پستای بقیه رو بخونم شرمنده. یه عادت بدی که دارم اگه ستاره داری واسم بمونه و شب بخوابم انگار امتیاز اون مرحله رو از دست دادم و ناراحتم. تو بین کارهام یه وقت بیکاری داشتم که رفتم میدون امام رو دو دور کامل قدم زدم، اونم به صورت آهسته و پیوسته. تو ایستگاه اتوبوس بودم که یه خانمی اومد پارک کرد جلوی ایستگاه اتوبوسو رفت توی یه مغازه. داشتم فحش میدادم تو دلم به این حجم از بی فرهنگی که دیدم در طرف راننده باز شد و یه پسر سه ساله خیلی خوشگل و ناز پرید بیرون. توی پیاده رو راه می رفت و دنبال مامانش می گشت که ترسیدم گم بشه، یه شکلات بهش دادم تا یکم معطل بشه ولی مامانش دیر کرد، حالا خدایی بچه هم خیلی باهوش بود و دور نمی شد، بعضی بچه ها غیر قابل کنترلن. بچه رفت جلوی در یه مغازه روی پله نشست و منم یکم اونطرف تر حواسم بهش بود بلند نشه که مادرش اومد. یه تشکر خشک و خالی که هچ، تازه بچه رو برد تو ماشین و زدش چون از ماشین بیرون اومده بود. این حجم از نفهم بودن تو یه انسان چطور جمع میشه؟ اگه این بچه گم میشد چه بلایی سرش میومد؟ 

دیروز کتابخونه رفتم و سری جدید کتاب ها به خونمون اومد. با کتاب گالاپاگوس از کرت ونه گوت شروع کردم که سردرد و حالت تهوع بدی گرفتم. نمی دونم چرا ولی اگه یه کتاب که دوستش ندارم رو بخونم بدنم واکنش میده. خیلی حس مزخرفیه ولی بیشتر کتاب های آدمای معروف رو بدنم قبول نمی کنه، حالا یه کتاب از یه نویسنده که شاید سرجمع صد نفر بشناسنش اگه به دستم برسه آنچنان محوش می شم که واعجبا. می دونم خیلی مزخرفم :)))

طی یک تصمیم انتحاری گالاپاگوس رو رها کردم و جز از کل اثر استیو تولتز رو شروع می کنم. باشد که بتونم تمومش کنم، اگه نتونستم تمومش کنم به نشانه اعتراض جهت خوابمو عوض می کنم.


کل امروز رو به در دیوار زل زدم و فکر کردم، انقدر که چندباری چرت زدم، چن تا فیلم دیدم، کتاب خوندم و و سه تا قوری چایی خوردم. هتل ترانسیلوانیا اونقدر که ازش تعریف کردند هم قشنگ نیست، قطعا اگه هشت سالم بود و میدیدم واسم جذاب بود ولی الان نه، راستش کوکو رو بیشتر می پسندم خیلی بامزس.

یه عالمه سوال تو سرمه که واسه هیچکدوم جوابی ندارم، نمی تونم انقدر بشینم تک تکشون رو بپرسم که کم کم محو بشن و خودشون بفهمن مزخرفن. چرا وقتی بیکار لم می دیم و به سقف خیره می شیم بقیه فکر می کنن آدم بیهوده ای هستیم و باید بلند شیم خودمون رو درگیر یه چیزی بکنیم. کار کنیم که مفید باشیم؟ خب که چی؟ فکر می کنم روی پیشونیم نوشته شده یه علاف تنبل. چون کسی ازم انتظار خاصی نداره. عصر از طرف بنگاه کاریابی زنگ زدن و پیشنهاد کار دادن، دستیار دندون پزشکی. تا این کلمه رو به زبون آورد دهن باز شده یه پیرمرد معتاد که دندونش رو کشیده و خونش بند نمیاد جلوی صورتم اومد، قیافم شبیه آدمی شد که ده تا خرمالوی گس همزمان خورده. 

دوستم بهم زنگ زد و ازم خواست بیرون بریم که گفتم دارم خونه تی می کنم و الان که زنگ زده بالای نردبون در حال تمیز کردن بالاترین نقطه پنجره هام، کلی خسته نباشید گفت منم قطع کردم و جهت خوابیدنمو عوض کردم. اصلن حال و حوصله بیرون رفتن با آدمی مثل اونو نداشتم چون از اوناس که باهاش میری بیرون کلی معذب میشی، دائم از خودش و همسرش تعریف می کنه و با پولی که حتی شوهرشم بابتش تلاش نکرده و از باباش داره بهم پز می ده. از وقتی اومدم وبلاگ خیلی غیبت می کنم، قبلن حتی زحمت فکر کردن درمورد آدمای دوروبرم رو به خودم نمی دادم. 

بالاخره بعد از چند ساعت جلسه، گفتگو توی تالار به نتیجه رسید و پیام تایید شد، دارم به کلمات شک می کنم :/ صداقت، حقیقت، شجاعت، تلاش، انگیزه، غرور، گناه و هزار تا کلمه ی دیگه، آیا هیچکدوم وجود دارن یا اینم یه بازی دیگس؟ دچار بحران وجودی شدم، روزی چند بار دستمو توی دیوار یا هر وسیله دم دست دیگه ای می کوبم و و واقعن انتظار دارم که اتم های اون جسم، اتم های دست منو بین خودشون راه بدن، اونقدر انتظارم واقعیه انگار که دستتون رو نزدیک آتش بیارید و بدونید که می سوزه. وقتیم که دستم رد نمی شه انگار توی مسابقه ی برنده باش سوال آخر رو جواب نداده باشم :|||

نمی دونم یکی از مراحل افسردگی بر اثر تنهاییه یا اوایل دیوونگی یا من طبیعیم بقیه دیوانه ان که هیچوقت هیچ سوالی از خودشون نمی پرسن. 

"بعضی آدم ها حس می کنند در حال غرق شدنی و وقتی جلوتر می آیند تا بهتر ببینند، نمی توانند در برابر وسوسه ی پا گذاشتن روی سرت مقاومت کنند." 

از این جمله خوشم اومد، اونی که کل کتابو با مدادش خط کشیده، اینجا رو از دست داده. شاید اگه شمارشو داشتم براش می فرستادم. راستش خیلی به جسپر دین حسودیم میشه، پدری مثل مارتین دین که عاشقش شدم خیلی کم پیدا میشه، یجورایی مثل احتمال پیدا شدن سوزن تو انبار کاه دو کیلومتری وقتی وسطش رسیدی و یادت نمیاد گشتن رو از کدوم طرف شروع کردی. فکر کردن به پدری که دائم حرف می زنه اونم نه درباره ی گرونی و ت و خاله زنک های مردونه، بلکه می شینه کنارت و از شوپنهاور و نیچه می گه. وقتی هم که حال حرف زدن نداره می شینه کتاب می خونه، تهشم دیوونه می شه. با وجود یه همچین پدری تو هرچقدرم عجیب غریب باشی مهم نیست. بهتر از اینه که یه وصله ی ناجور باشی توی خونوادت، مثل دامادی که همه لباساش شیک و نوئه، فقط وسط راه کفشاش گمشده و فقط هم دمپایی ابری گیرش اومده. من همون دمپایی ابریم، کرمی که نمی شه کاریم کرد :/


امروز تو کار کردن و مهمونی خلاصه شد. هیچ چیز بدتر از این نیست که وقتی بدنتون درد می کنه یهو یکی زنگ بزنه که می خواد بیاد مهمونی و خونه تونم از حضور دیروز دو سه تا بچه به شدت شلوغ و کثیفه. وقتی مهمونا اومدن بحث ازدواج شد و جهیزیه ی دوستم رو تعریف کردم که کاشف عمل اومد اون گرون نخریده، من از قیمتها اطلاع درستی ندارم. یه لحظه احساس کردم اصحاب کهفی چیزیم. چخبره عاخه؟ 

البته اون حجم از کار به خاطر حضور مهمونا ارزشش رو داشت چون یه فلش پر از فیلم از عاطفه تحویل گرفتم. سلیقه ی عاطفه اصلن با من یکی نیست، اون عاشق فیلمای هندی و ترکیه ایه، این چندباری که فلش رد و بدل کردیم برام یه عالمه از این فیلما ریخته و من هم می بینم دیگه :/ 

بعد از فیلم خوابیدم روی تخت به یه نقطه تو ناکجا آباد سقف نگاه کردم و انقدر به هیچ فکر کردم تا مغزم سوت کشید. یه جا خوندم که اگه یه سوال رو مرتب از خودت بپرسی و به هیچ جوابی قانع نشی، حقیقت اون سوال رو درک می کنی. فکر کنم بیشتر به این پی می بری که سوالت کاملن بی معنیه. یعنی چیزی واسه پرسیدن وجود نداره، چیزی واسه فهمیدن وجود نداره و. خب راستش این روش جدیدیه که در پیش گرفتم، یعنی دارم سعی می کنم متفاوت تر فکر کنم. دنبال روشیم که واسم کافی باشه و وقتی دارم تو راه اون باور قدم میزنم دیگه تو راه های دیگه سرک نکشم. هر چند خیلی سخته پیدا کردنش. 

همیشه فکر می کردم به تعداد آدم های روی زمین راه وجود داره و هر کسی روش خاص خودشو واسه به پایان رسوندن زندگیش می تونه داشته باشه ولی هرگز این میل به تقلید رو درک نکردم. واسه خودمون قبیله می سازیم، حرکات و رفتار و افکار همدیگه رو تکرار می کنیم، به خاطر تقلید نکردن خودمون و بقیه رو تنبیه می کنیم، وجود خودمون رو تو کتابای روانشناسی خلاصه می کنیم و هر حرکت تقلیدی رو به یه نشونه تفسیر می کنیم و هزارتا چیز دیگه. ولی هیچ وقت فکر نمی کنیم شاید این درست نباشه؟ شاید همین لیوان آبی که جلوتونه و هیچ کس نمی تونه باور کنه که نیست، حتی اگه شکنجه بشه یا با هزار تا دلیل علمی و غیر علمی توجیهش کنی، وجود نداشته باشه و.

راستی تازگیا از تناسخ خوشم اومده، خیلی بامزه س که هی متولد بشی توی بدنای مختلف و شرایط مختلف، تنها باگش اینه که نمی تونی به یاد بیاری :) من که خوشم اومده ازش. فکر می کنم با این طرز فکرم آخرشم بودایی چیزی بشم.


تک تک سلولای بدنم درد می کنه و سمفونی "چقدر خوبه پتو" راه انداخته. از اول صبح تا آخر شب کار کردیم. انقدر خونه رو ت دادیم تا وسایل تمیز و مرتب سر جای خودش برگشت. البته الان فقط آشپزخونه ی خونه خواهری بود. کل روز خواهری همش مواظب بود که من لباسام خیس نشه، یه لحظه خودم شک کردم شاید بیماری خطرناکی دارم که با آب بدتر می شه و خودم خبر ندارم. وقتی پرسیدم فهمیدم که از ترس مادری این کارو می کنه. گویا سال پیش که بعد از خونه تیش سرماخورده بودم، مادری کلی بهش غر زده بود. واقعا این حجم از احترام و حساب بردن از پدر و مادر تعجب آوره. کاری که من هرگز با خونوادم نکردم. فکر کنم این به خاطر اینه که من دهه هفتادیم و اون شصتی چون دقیقن یه همچین رابطه ای رو من با دهه هشتادی ها دارم و به نظرم خیلی خیلی پرروئن.

بالاخره تونستیم کارها رو به اتمام برسونیم و به خونه برگردیم. بعد از اون تنها کاری که ازم براومد لم دادن زیر پتو کنار بخاری و مزه مزه کردن جز از کل بود. تقریبا اواسط کتابم و باید بگم که از همون اول محوش شدم. چند صفحه یکبار، یک سری جمله هایی که میشه به عنوان نقل  قول استفاده کرد، با پرانتز مشخص شده. بیشترش هم کنارش یه تیک داره، فکر کنم نشونه ی اینه که توی اینستا به عنوان کپشن عکسی که کنار خیابون وایساده و به افق دور دست خیره شده استفاده شده یا کلی عکس دیگه. شایدم گوشه سررسید دختری که نمی خواد فراموشش کنه. یا پسری که می خواد محتوای کانالشو خودش از روی کتاب کپی کنه :/ 

تو اینجور مواقع که بدنم بی استفاده ست، مغزم بیش از حد فعال میشه. انقدر فعال که خودمم نمی فهمم با این سرعت داره چی بلغور می کنه. یه لحظه خیره می شم به دیوار و سعی می کنم سلول ها و اتمهاش رو تصور کنم. یه لحظه سعی می کنم رگهای پشت دستم رو بگیرم و انقدر فشار بدم تا پاره بشه، یه لحظه دستم رو می ذارم روی بخاری تا وقتی که داغ داغ بشه و می کشم عقب یا انقدر کنترل رو پرت می کنم بالا و میگیرم تا یه بار محکم بخوره زمین و صدای فحش بشنوم و ولش کنم. 

راستش اصولا تو این جور مواقع یه نفر تو تاریکی های گوشه ذهنم میگه فقط همین؟ کل دنیا به وجود اومده و تکامل پیدا کرده و به تو رسیده که لم بدی و مسخره بازی دربیاری؟ چرا تو هیچ تی نمی خوری و بی هدف می چرخی؟ بعدش هم عکس های گری وینرچاک(کارآفرین و سرمایه گذار و در کل آدم موفقی که سعی می کنه بقیه رو هم موفق کنه و کلی کلیپ انگیزشی داره) جلوی چشمم میاد و میگه تو چی از بقیه کم داری آخه؟ چرا انقدر ناتوانی؟ 

بعد یهو یه غول گنده میاد با پشت دست می زنه تو دهنش و پرتش می کنه از مغزم بیرون و میگیره یه گوشه با یه لبخند ملیح می خوابه. نمی دونم با این دو بخش وحشتناک مغزم چیکار کنم :/


امروز توی آهنگ با صدای بلند و صداهای بلندی که اوج تحقیر و نیاز به احترام و دیده شدن بود خلاصه شد. اتفاقی عادی توی خونواده ما در زمان های حساس. برای رنگ گردن اتاقم دعوا کردیم، برای آرزوی ازدواج من توسط پدرم دعوا کردیم، برای تمیز کردن خونه دعوا کردیم، سر یه نردبون شروع به خودزنی کردیم، به خاطر این که نمی دونستیم چیکار کنیم جیغ زدیم و به هیچ نتیجه ای نرسیدیم. 

به نظرم بچه برادرم پیش فعالی داره، تمرکز نداره، درساشو یاد نمی گیره،آروم و قرار نداره و مثل یه بچه چهار ساله شیطنت می کنه در حالی که هشت سالشه، هر کاری رو باید چند بار مرحله به مرحله توضیح بدی تا انجام بده، تو مدرسه هرروز وسایلشو گم می کنه و هزارتا چیز دیگه. نمی دونم چطور به زن برادرم بگم که بهش برنخوره. به نظرش ما میمون هایی هستیم که تکامل پیدا نکردیم و تربیت درست و صحیح اون رو نابود کردیم. مطمعنا اگه بهش بگم می گه تقصیر تو و خونوادته :/

همیشه فکر می کردم دختریم که لباساش خیلی کمه و با بقیه دخترا متفاوته ولی متاسفانه زمانی که داشتم جمع می کردم فهمیدم دارم اشتباه می زنم. دو تا ساک بزرگ و دوتا کوله گنده و چندتا پلاستیک بزرگ فقط شامل لباسهای منه، البته یه تعدادی رو انداختم دور و کلی دلم سوخت :/ مامانم به خاطر این که نتونست روی حرفش بمونه که پاشو تو اون خونه نمی ذاره به شدت عصبانیه و به هر بهونه ای یه عالمه غر می زنه. کی قراره این غر زدن تموم بشه؟ ولی گاهی وقتا که فکرشو می کنم همین غر زدنا کل کارامونو جلو برده چون هر کاری میگه انجام میدیم تا حرف نزنه :/ 

خیلی دلم می خواست کتاب بخونم ولی اوضاع انقدر متشنجه که نمی شه تمرکز کرد. هوا نامعموله، یه جمله می خونم نیم ساعت فکر می کنم و حرف می زنم :| امروز روز خوبی نیست امیدوارم فردا که بیدار میشم شنبه باشه.


صبح که بیدار شدم برنامه روز رو می دونستم، خونه تی، قسمت اتاق ها، خونه ی خواهری. وقتی داشتم صبحونه می خوردم شوهر خواهرم، محمد امین، بچه ش رو آورد تا مادری نگهش داره، کاری که تا نزدیک ظهر من انجامش دادم تا مادری بتونه واسه هممون ناهار درست کنه. چون داشتم صبحونه می خوردم و لباسامو نپوشیده بودم نتونستم باهاش برم ولی یکم بعد لباس پوشیدم و پیاده رفتم خونشون. وارد که شدم دیدم کار خاصی انجام نمیدن و تو خودشون درگیرن، منم یه گوشه نشستم واسه خودم که یهو طی یه اقدام جوگیرانه زدم بیرون، اونا فکر می کنن به خاطر شوخیای به شدت مسخره و لوسشون قهر کردم ولی یجور انرژی تو خودم حس می کردم و دلم نمی خواست با لم دادن روی مبل هدرش بدم. وقتایی که کل روز تو خونه باشم انرژی خیلی زیادی درونم ذخیره میشه و وقتی از خونه میرم حتی اگه هیچ کاری انجام ندم کم کم تموم میشه :/ وقتی رسیدم خونه فهمیدم فردا قراره بریم خونه خودمون رو تمیز کنیم. منم ناهارو خوردم و سریع رفتم خونمون. تمام انرژی خالص و جذابم با یکم کار تو خونه کامل تخلیه شد و برگشتم خونه به قصد لم دادن :/

بالاخره تمومش کردم، با وجود این که هرروز کلی کار داشتم تمومش کردم و باز هم فکر می کنم زود تموم شد، دلم می خواست بیشتر از اینا طول بکشه. یجورایی زندگیم رو قشنگ تر کرد و تموم شدنش یعنی برگشت به دنیای مزخرف قبلی که من بدم و بقیه پرفکتن. دلم می خواست پست امروز کامل درمورد این کتاب  باشه ولی فکرشو که می کنم نیاز به هیچ پستی نداره، هر آدمی که اندک علاقه ای به کتاب یا هرنوع نوشته ای داره اونقدر درموردش شنیده و نقل قول خونده که شاید پست من رو بدون خوندن رها کنه و بره :/ 

جزء از کل اثر استیو تولتز، رمانی پدر و پسری پر از ماجرا و طنز و شخصیت های بامزه، به قول اسکوایر، کمدی سیاه و جذابی که هیچ چاره ای جز پا گذاشتن به دنیای یخ زده اش ندارید. نظر خاصی ندارم فقط برخلاف نقدهای منفی زیادی که درموردش خونده بودم و انتظار یه رمان درب داغون و بی محتوا خیلی دوستش داشتم و ازش لذت بردم. تا باشه از این لذتا :)

"خواندن جز از کل تجربه ای غریب و منحصر بفرد است. در هر صفحه اش جمله ای وجود دارد که می توانید نقلش کنید. کاوشی است ژرف در اعماق روح انسان و ماهیت تمدن. سفر در دنیایی است که نمونه اش را کمتر دیده اید. رمانی عمیق و پرماجرا و فلسفی که ماه ها اسیرتان می کند. به نظرم تمام تعاریفی که از کتاب شده نابسنده اند."

(مقدمه کتاب)


این واجب بودن هرروز نوشتن هم دردسری شده ها، هرروز که بیدار میشم فکر می کنم باید یه کار جدید بکنم یا یه فکر جدید که تکراری نباشه. خب خیلیا هستند که دوروبرشون پر آدمه، هرروز خدا خونه خاله و عمه و مادربزرگ و این جور چیزا یا با رفیقا اینور اونور تو پاتوق یا هفته ای یه بار دوست پسر جدید لاو فور اور یا دائم مسافرت و. فکر کنم واسه من وبلاگ زدن اونم هرروز نوشتن یه اشتباه محضه. بیشتر روزا مثل امروز هیچ فکری به ذهنم نمی رسه و از صبح تا شب یا کار دارم یا یه گوشه لم می دم و کتاب می خونم. هم دارم خودمو اذیت می کنم هم اون تقریبا صد نفر بازدید کننده ای که هرروز میان و میرن تا بلکه نشانه هایی از قدم زدن و موفقیت کوچیکی توسط کوآلایی که نهایتا جهت خوابشو عوض می کنه ببینن ولی زهی خیال باطل که این کوآلا هرروز می گه از فردا شروع می کنم اما هنوز اون فردا نرسیده. خدا رو شکر نزدیک سال نوئه و شروع ها به اولین روز سال موکول می شه. 

امروز برادرم و همسرش خونمون بودن، خیلی ریز به شکم درمورد پیش فعالی اشاره کردم که فهمیدم زن برادرم قبلن به این فکر افتاده و بچه رو پیش روانشناس برده که گفته به خاطر پیش فعالی نیست و احتمالن به خاطر تنها بودنش توی خونه و فعالیت کمیه که داره، خیالم راحت شد. راستش روابط خوبی با این پسر ندارم، تو بچگیش تا منو می دید اذیتم می کرد و با من نمی ساخت، منم از مادر پدرش نمی ترسیدم و از خجالتش درمیومدم، زنبرادرم هم تا جای ممکن سعی می کرد من و فرزاد با هم روبه رو نشیم. ولی تازگی ها روابطمون داره حسنه میشه، با هم والیبال بازی می کنیم، واسش انیمیشن میذارم و غذا درست می کنم. ظهر که رسید خونمون با هم رفتیم تو حیاط، اون تو باغچه قلعه درست می کرد و من موکت می شستم. بعد ناهار درست کردم که کلی ازم تعریف کرد و به مامانش گفت یکم از عمه یاد بگیر :) هیچی واسه یه خواهر شوهر پلید مثل من از این جمله بهتر نیست. رفتم توی اتاقم که دنبالم اومد و نشست کنارم، واسه اولین بار یک ساعت تمام کلی حرف زدیم. درمورد مدرسه، آینده، قد بلندش، دوستاش و چیزای دیگه. ازم پرسید اگه می تونستی دوست داشتی چه حیوونی باشی؟ عکس جگوار رو نشونش دادم ولی چیزی نشنیده بود ازش (چرا نسبت به این حیوون مظلوم خوشگل انقدر ظلم شده؟ آدمای زیادی از وجودش خبر ندارن) یه کلیپ کوچیک از فیلم لوسی رو دیدیم که به شدت جذبش شد و قول دادم واسش دانلود کنم. امیدوارم یادم نره.

کل شب رو جلوی تلویزیون لم دادم و با پدری مستند نگاه کردیم، البته لحظه گرگ و میش رو هم دیدیم، چرا تموم نمیشه این لامصب؟ می ترسم تا چند نسل دیگشم ساپورت کنه این سریال و هر صدسال یبار یه خط ریز رو صورت هما روستا بیفته :/


تک تک سلولهای بدنم درد می کنه. صبح تمیزکاری و جمع و جور کردیم و عصر همه وسایل رو آوردیم تو خونمون. اولین وسیله ای که درست کردم و آماده شد تختم بود، مشخصا که مهم ترین چیزه. احتمالا تا چند روز دیگه درگیر وسایلیم و چیدنشون. علی بهم قول داد باغچه رو درست کنیم و توش سبزیجات بکاریم، یه عالمه، فکر نکنم وقتشو داشته باشه و کاری بکنه.


صبح رو در بیمارستان امام حسین(تخصصی کودکان) گذروندیم. چند روزه که روی شکم بچه خواهرم یه تاول خیلی ریز که کم کم فقط به یه نقطه کوچیک صورتی رنگ مثل جای نیش پشه تبدیل شد وجود داره. خواهری به شدت از حساسیت های پوستی وحشت داره و حتی به این پدیده کوچیک و بی اهمیت هم رحم نمی کنه. تازه آخرشم دکتر سرش داد زد تا ولش کرد البته شاید بی اعصاب بود ولی خواهر منم خیلی رو مخه. بچه هیچ مشکلی نداشت :/

تا برگشتیم خونه ناهار رو زدیم به بدن و رفتیم استخر ابوذر ببینیم شرایط و اوضاعش چطوره. راستش به نظرم معمولی رو به داغونه تنها مزیتش این بود که استخرش خیلی خلوته. یکی از خوبی های بیرون رفتن ی اینه که زود به زود ضعف می کنه و می تونی باهاش کلی خوراکی بخوری، کل زحمات تابستونم به هدر رفت البته.

بعد از اون رفتیم کتابخونه و کتابامو عوض کردم، آخرین جلد مجله موفقیت رو خواستم بخونم که از بس غر زد نتونستم تمومش کنم، بردمش طبقه پایین کتابخونه و گالری رو نشونش دادم. یه قسمت عکس های سالمندان بود که خیلی بامزه و قشنگ بود و یه قسمت هم کارای نقاشی بود که من و خواهری محوش شدیم. نقاشش که توضیح خاصی نداد ولی با یه ماده روی بوم طرح های برجسته درست کرده بود (ازش پرسیدم اسمش چیه جوابمو نداد). پیاده تا دروازه دولت رفتیم که سوار اتوبوس بشیم. شهرداری به مناسبت روز درخت کاری جشن گرفته بود و عروسک گردانی و مسخره بازی و رقص یه عالم بچه و این حرفا. البته اون وسطا یکمم از خوبی های کاشت درخت می گفتن. دو دقیقه نگاه کردیم و سریع سوار اتوبوس شدیم و برگشتیم خونه. شب هم کتاب نیروی حال اکهارت تول رو خوندم. نویسنده ای که تازه باهاش آشنا شدم و این اولین کتابشه که دارم می خونم، خیلی خوبه لعنتی. اوایل فکر می کردم فیلسوف ولی بعد فهمیدم یه نویسنده معنویه، مثل کتابای اشو و یه تعداد از کتابای وین دایر. فکر کنم دارم جذب طرز تفکر بودایی ها می شم. خیلی واسم جالب و تازه و هیجان انگیزن. امیدوارم همونی باشن که انتظار دارم تا بتونم یخورده بهشون عمل کنم تا زندگیم بهتر بشه. 

فردا اسباب کشی شروع میشه و فردا شب تو اتاق خودم می خوابم و پست می نویسم :)


دفتری که پر از نوشته بود رو پیدا کردم. یادمه اولین روز عید تصمیم گرفتم شروعش کنم و اسمش رو هم بلا گذاشتم، هر چند وقت یکبار باهاش صحبت کرده م و از زندگیم و افکارم گفته م. شاید این یکی از بهترین کارایی باشه که انجام داده م، چون دارم می بینم که امسال واسه من چطور گذشت. احساسم، یه عالمه برنامه ریزی که محتواش یکیه ولی تاریخاش تغییر می کنه. اهدافم از اول سال تا به حال یجور بوده، فقط روشم تغییر کرده. روزایی که با خوشحالی دفتر رو ترک می کردم و چند روز بعدش که میومد و با عصبانیت تمام به بلا غر میزدم و خودم رو تحقیر می کردم. می دونم لیاقت همه ش رو داشتم چون همش تقصیر خودم بوده و چه قدر سخته فقط تقصیر خودت باشه. همش از امید به آینده و گذر زمان نوشتم و هر چی گذشت بیشتر توی باتلاقی که خودمو توش می بینم فرو رفتم. همیشه در حالت تنفر از خود و سوالات مسخره پرسیدن بودم. امسال تم جالبی اصلن نداشتم و امیدوارم بیست و یک سالگیم انقدر وحشتناک نباشه که بیست سالگیم هست. میبینی؟ هنوزم امیدوارم :/

دلم می خواد بمب هسته ای کوچیک دقبقا وسط مغزم منفجر بشه و فقط سایه ام روی دیوار بمونه. این همه چالش و تمرین امسال داشتم، قانون جذب، کتابای خودیاری و هزارتا چیز دیگه. در جستجوی کورسویی از امید و موفقیت ولی هیچ خبری نبوده. موفقیت چیه اصلن؟ پول زیاد؟ شخصیت کامل؟ روابط عالی؟ زندگی زیبا؟ خب که چی؟

خواستم در لحظه زندگی کنم ولی نتونستم از استرس آینده کوفتی و گذشته لعنتیم خلاص بشم. خواستم یه زندگی سالم داشته باشم و خوش بگذرونم ولی استرس ها رهام نکرد. تمام مدت احساس می کنم همه در حال دویدنند و من اون کودک دوساله ایم که دست مادرشو گم کرده و افتاده روی زمین و گاهی یه لگد از دونده ها می خوره. مغزم جیغ می کشه و ازم می خواد منم بلند بشم، بزرگ بشم و شروع کنم به دویدن. دویدن برای رسیدن به چی؟ نمی دونم. 

می خواستم قهرمان باشم، متفاوت باشم و کاری بکنم که همه دهنشون باز بمونه اما حالا باید کنار یه پیرزن بشینم و هی بهم بگه دخترش تو کدوم کشور درس می خونه و کار می کنه و اشتباه کردم که درسم رو ادامه ندادم.

اشتباهم چیه؟ باید چیکار کنم که از این باتلاق دو ساله لعنتی بیرون بیام؟ باید از زندگیم و خودم چی بخوام؟ 


امروز تقریبا هشت ساعت روی یه صندلی نشستم. ساعت هشت صبح که نشستم سه و نیم چهار نوبتم شد تا بتونم روی یه صندلی دیگه بشینم و بعدش هم تا خونه پیاده برم. چند وقتیه ضعف بدنی شدید دارم، خستگی دائمی، منجمد شدن دستا و پاها، ریزش موی زیاد، فشار خون پایین و رنگ پریدگی :/ سر همین قضیه یسری آزمایش رفتم که هیچ مشکلی نداشتم،  حتی کم خونی و کمبود ویتامین دی که خیلی زیاده. پیرو سری آزمایشات یه سونوگرافی کامل شکم هم انجام دادم و نتیجه رو برای دکتر آوردم. اصولن دکتر از ساعت هفت و نیم هشت پذیرش داره و خود دکتر نه و نیم میرسه و مریض ها رو می بینه ولی بدبختی من این بود که دکتر عمل به تورش خورد و تا بعد از ظهر تو بیمارستان موندنی شد. درواقع از همون اول نگفتن دکتر قراره دیر بیاد، مدل منشی ها رو که بلدین. ده میاد، یازده میاد، الاناس که پیداش بشه و این حرفا. فهمیدم به شدت از و مردای دوروبرم توانایی صبر و انتظار بالاتری دارم، همه تقریبن رفته بودن و برمیگشتن سر می زدن ولی من دقیقن رو به روی یه در شیشه ای بزرگ نشسته بودم و برف رو نگاه می کردم. برف آنچنانی نیومد دونه هاش کوچیک بود و تا میومد به زمین برسه کلی واسه خودش تو آسمون رقص سالسا و باله و تانگو و این چرت و پرتا می رفت، تهشم می چسبید به زمین آب می شد. وقتی تموم شد یهو بارون گرفت محض اطمینان که اگه تجمع پنج تا دونه برف توی یه گوشه پیدا شد آب بشه. در کل روز سرد و ابری وحشتناک قشنگی بود کاش از این روزا همیشه می داشتیم :/ 

ساعت دوازده دکتر رسید و هر مریض رو انقدر طول داد که من فکر کردم اون تو فوتبال دستی ای پلستیشنی چیزی دارن وگرنه این حجم از علاف کردن ملت بعید به نظر می رسه. خلاصه که بعد از علافی های بسیار من هم وارد شدم. نگاهی به آزمایش ها انداخت و گفت هیچ مشکلی نداری فرزندم. تهشم واسه خالی نبودن عریضه یه بسته قرص ویتامین ای و دی، در حالی که کمبود ویتامین دی ندارم نوشت و بیرونم کرد. کمرم شکست لعنتی :/ 

سریع رفتم سمت ایستگاه اتوبوس که سوار بشم و دیدم که نمی رسم به ایستگاه، ته دلم گفتم کاش یکم معطل می کرد که یهو یه 206 جلوی اتوبوس زد روی ترمز و خیلی آروم با هم تصادف کردند، انقدر برخورد نرم بود که هیچکدوم از ماشینا طوریشون نشد ولی راننده 206 اومده بود بیرون و داشت پیراهن چاک می داد. تا من رسیدم به ایستگاه، سریع قضیه رو حل و فصل کردن و من به اتوبوسم رسیدم، یه همچین روابطی داریم ما با کائنات و سرچشمه و اینا.

باورم نمی شد با نشستن انقدر خسته بشم که حال غذا خوردن هم نداشته باشم. فکر نمی کردم نشستن ساده انرژی بگیره ولی هر کی جای من بود زخم بستر گرفته بود :/ به هر حال که تقصیر کسی نبود ولی من امروز به معنای واقعی دهانم سرویس شد برای یه ورق ویتامین ای و چهارتا کپسول ویتامین دی.


یه اتفاق هست که منو خیلی می ترسونه و هر چیزی درمورد اون باعث استرس و وحشتم میشه. بدبختانه خونوادم از این اتفاق کاملن خشنودن و روش اصرار دارن و هر چند روز یکبار منو تو چنان استرس و هولی میندازن که فقط زئوس می تونه نجاتم بده :/  وقتی از آینده انقدر وحشت دارم ترجیح میدم هیچ تصمیمی نگیرم و هیچ کاری نکنم و از هر نوع اتفاقی خودم رو عقب می کشم ولی اتفاقات و مشکلات دنبال من می دون انگار ازشون 6.7 میلیارد یورو ی کردم. شاید همه اتفاق ها بد نباشه ولی مغز من عادت کرده به ترسیدن. می دونم که کارم اشتباهه و باید همه چیز رو بپذیرم و سعی کنم انقدر مقاومت نداشته باشم ولی نمی شه، یه گوشه دلم تاب نمیاره به راضی شدن و با تموم وجود دست و پا می زنه تا در بره. 

این استرس از صبح باعث شد که یکسره پای فیلم بشینم تا الان. لئونارد دیکاپریو اولین بازیگریه که دوستش داشتم، از وقتی فیلم تایتانیک البته سانسور شده ش رو نگاه کردم ازش خوشم اومد، فکر کنم نصف هالیوودو دوست دارم، تنها کسایی که موندن سیاه لشکران که دقت بیشتری می طلبه ولی ممکنه. دیکاپریو نگاه خیلی خاصی داره و از وقتی شروع به دیدن فیلم های صدا اصلی کردم عاشق طرز صحبتش شدم. امروز نشستم پای revenant، شاید از ژانر مورد علاقه ام نبود و خط داستانشو دوست نداشتم ولی بازی دیکاپریو باعث شد تا آخرش نگاه کنم. چقدر خوبه که دیکاپریو اولین کسیه که رویای ناهار خوردن و صحبت کردن باهاشو دارم :)

سال داره تموم میشه و من با دو تا از دوستام باید قرار بذارم و هنوز نذاشتم، کارهای خونه تموم نشده، مهلت کتابام داره تموم میشه ولی خود کتابام نه، استرس فردا شب رو دارم، هنوز کفش نخریدم و باغچه رو درست نکردم، می خواستم برنامه سال بعد رو بنویسم ولی ننوشتم و یه عالمه کار دیگه. تو اینجور مواقع ذهنم می ره رو حالت مرگ نباتی، یعنی فقط خوردن و خوابیدن رو درست انجام میدم :/ کاش دوازده ظهر دنیا تموم بشه :|||


نوشتن اولین جمله تو هر پست واسه من سخت ترین کار ممکنه. یعنی هر شب نیم ساعت به سقف خیره میشم و نگاهش می کنم تا شاید یه ایده ای واسه جمله اول پیدا کنم. نه این که کمبود ایده متن داشته باشم. من می تونم درمورد همین گلدون آلوئه ورام یه پست خیلی طولانی بنویسم ولی همیشه اولین جمله منو عذاب میده چون خودم از اولین جمله هر متن تصمیم می گیرم بخونمش یا نه و فکر کنم اکثر مردمم همینطورن. 

فیلم های ترسناک یا هیجانی و اکشن به شدت واسه من آموزنده ان و بهم یاد میدن قدر زندگیم رو بدونم. شاید جنگیدن برای زنده موندن خیلی جذاب و هیجان انگیز باشه ولی این فقط مال توی فیلماست. تو دنیای واقعی جنگیدن واسه زنده موندن اصلن جذاب نیست، مرگ به خاطر گرسنگی، جنگ و هزار تا چیز دیگه هیچ هیجانی نداره. امروز فیلم bird box رو دیدم و همیشه با دیدن اینجور فیلما فکر می کنم چقدر جون و زندگی آدم عزیز و شیرینه. داستان درمورد یه نیروی آخرامانیه که از رومانی شروع به حمله به مردم می کنه، تا نگاهتون بهش بیفته دچار غم و اندوه به شدت زیادی می شین و خودتونو می کشین. ساندرا بولاک رو خیلی دوست دارم و به نظرم همیشه عالیه. یکی از صحنه های جالبش اونجا بود که دلیل این خودکشی ها رو نمی دونن یهو مرده برگشت گفت شاید یه توطئه از طرف کره شمالی یا ایرانه :/

بعد از اون فیلم big eyes رو دیدم. خیلی قشنگ بود و گریم دهه پنجاهی amy adams رو خیلی دوست داشتم. داستان یه نقاشه ست که تموم آدمای نقاشیشو با چشمای بزرگ می کشه و همسرش تموم آثارش رو به اسم خودش میفروشه. به نظرم عکاسی واسه منظره ها و نقاشی واسه کشیدن آدما فقط جایزه. از حضور آدم توی عکس زیاد لذت نمی برم ولی منظره های بکر رو می تونم ساعت ها تماشا کنم و همین نظر رو به صورت برعکس درمورد نقاشی ها دارم :/ 

عصر رفتم کفش بخرم، مدل شیک و خوشگل خیلی کم پیدا می شد و اونیم که با ذوق پیدا می کردی انقدر گرون بود برگات ریخته می شد. خیلیا جنسای چند سال پیششونو به قیمت الان داشتن می فروختن، ملت فرصت طلبی هستیم. 

شام هم خونه خواهری موندیم و یه عالمه لازانیا خوردیم، دل درد گرفتم :(


امروز از صبح دردسرای خودشو داشت. مادرم ازم خواست اگه دلم خواست و تونستم بعد از این دو سه روز پاشم لباسامو از توی کوله ها و ساکا دربیارم و بذارم تو کمد. منم همه رو درآوردم و گوله کردم و در کمد رو بستم. فیلم لوسی و دانلود کردم و لباس پوشیدم زدم بیرون. تا رسیدم خونه خواهری دیدم اوضاع به هم ریخته س، دقیقن همون لحظه ای که می خواستیم بریم بیرون عمه ی شوهرش هوس کرده بود یه سری بهشون بزنه و ناهارو بمونه. ما هم با عجله و سرعت ناهارو آماده کردیم و دور هم خوردیم. با بدبختی عجیبی رفتیم اسنپ جور کردیم، تازگیا خیلی مزخرف شده و دائم در حالت هنگ و اشتباهه. تا از خونه زدیم بیرون همسایه خواهری با یه دسته دارو اومد و خواست مشاوره بگیره. خواهر من مشاور دارو نیست ولی استعداد عجیبی تو دونستن اسم داروها و کاربرد و عوارضشون داره. تک تک اسماشونو حفظه و وقتی می ریم دکتر یه کاری می کنه که دکترا سرش داد بزنن تو کار ما دخالت نکن. آمپول زن خیلی خوبیم هست و هرجور حساب می کنم آدمی مثل این باید حتمن پزشکی می خوند ولی الان تنها کاری که می کنه آمپول زدن و خوندن آزمایشا و چیزای دیگست. بعد از یکم معطل شدن بالاخره سوار ماشین شدیم. سرراه دو نفر دیگه رو هم سوار کردیم. یکیشون همون دوست سن بالای من که یهو برنامه کوه رو ول کرد و من رو تنها گذاشت بود به همراه خواهر شوهرش. دوست من درواقع دوست خواهرمه، یعنی اول دوست اون بوده بعد با من رفیق شده. شوهرشم با شوهر خواهرم همکلاسی و هم تیمی و رفیق بودن و فامیل دور هم حساب می شدن. روابطمون یکم پیچیده س. به هر حال چهارتایی سوار شدیم و خنده کنان به سمت استخر رفتیم. ساعت یک و نیم بود که سانس شروع شد. تا حالا تو زمستون استخر نیومده بودیم و از شدت خلوت بودنش ذوق کردیم حسابی. بیشترین حد ذوقمون به خاطر سرسره هاش بود، چون دیگه اصلن لازم نبود توی اون صف های طویل بایستیم، مثل عقده ای ها هر کدوم رو پنج شش بار امتحان کردیم، به جز چاله فضایی که هنوز هیچکدوممون جرئتش رو پیدا نکردیم. راستش این که تهش تو یه گودال آب دومتری سقوط می کنی یکم برای کسی که تا همین چند وقت پیش ترس از آب داشته وحستناکه. بیشتر از همه هم اون سرسره ی U شکلو دوست دارم چون یهو زیر پات خالی می شه و دهنت سرویسه، راستش تو دور اول احساس کردم خواهرم که پشت سرمه یکم بالا اومده و تیوپ داره برمی گرده که عزراییل رو جلوی چشمم دیدم و به جای جیغ های مسخره بازی، عربده می کشیدم. باورم نمی شد سرسره ای که سری قبل به خاطرش نیم ساعت توی صف بودم الان مسئولش داشت مگس می پروند. دوباره پیشش که رسیدم گفتم تا حالا شده تیوپ برگرده یا اتفاق دیگه ای بیفته، گفت تا این لحظه نه ولی به قیافت می خوره اولیش باشی، منم چند بار دیگه امتحان کردم تا بهش ثابت کنم درسته خیلی بدشانسم ولی عرضه ی این یکی رو دارم. 
دفعه پیش، تابستون، من و خواهری رفتیم ماساژ،  دوتا دختر اونجا مسئول بودند که خواهری اصلن از کارش راضی نبود ولی من همش از اون دختری که منو ماساژ داد تعریف می کردم و خیلی خوشم اومده بود که خواهری گفت سری بعدی حتمن اونو میگیره. این دفعه، دیدم همون دختره که کارش خوبه و یه خانوم مسن دیگه اونجا کار انجام میدن که من یهو گفتم میشه اون خانوم دوباره واسه من بیاد که خواهری کلی با چشماش فحشم داد و هیچی نگفت.  دوباره من راضی و خوشحال و خواهری متوسط اومدیم بیرون. بهم گفت خیلی خودخواهم و دیگه منو نمیاره، یکم عذاب وجدان گرفتم و ناراحت شدم ولی انقدر این جمله رو تکرار کرد و بعدم که برگشتیم خونه از من به مادری بدگفت که جای عذاب وجدان، ازش بدم اومد و وقتی دوباره گفت نمی برمت گفتم به درک نبر :/ اگه پول داشتم، حتمن پول بلیطی که مهمونم کرده بود رو می کوبیدم تو صورتش ولی هنوز در حد این شکر خوردنا نیستم. بقیه روز به چرت زدن و له بودن به خاطر بیست بار پله ها رو بالا رفتن و گلو درد به خاطر جیغ های زیاد گذشت. سرجمع روز خوبی بود ولی فکر می کنم باید توی کارهام و رفتارام تجدید نظر کنم. من خیلی پرروئم :/ مطمعنم شب خواهری در حالی که لم داد پیش شوهرش داره میگه بچه پررو پول بلیط استخر و ماساژ و آبمیوه شو دادم، انقدر خودخواهه که نذاشت دختره منو ماساژ بده. راستش می دونم بعدن یادش میره اصلن کینه ای نیست ولی از دست خودم خیلی ناراحتم :/ 

با برگشت به خونه جدید و خونه تی فهمیدیم به یه سری وسیله جدید نیاز داریم. صبح زود ی زدیم به خیابون و تقریبا کل یه بلوار رو پیاده رفتیم و یکی دو جا بیعانه دادیم تا فردا بریم جنس رو تحویل بگیریم. واقعا چقدر این آدمای سنتی هنوز ساده اند. مادر من پنجاه تومن پول داده به طرف و میگه این بیعانه باشه من فردا میام سرویسو تحویل می گیرم. بدون هیچ رسیدی می خواست بیاد بیرون که با داد و بیداد من رو به رو شد. مجبورش کردم برگرده و رسید بگیره. می گفت خب می شناسمش دیگه چرا باید زیرش بزنه. چالب این بود که صاحب مغازه از دست من ناراحت شد که نمی شناسمش :/ این روزا خواهر به برادر نمی تونه اعتماد داشته باشه چه برسه به یه مغازه دار. ساعت دو بود که رسیدم خونه و ناهار خوردم و کتابا رو جمع کردم و رفتم کتابخونه. تو اول خیابون شیخ بهایی به مناسبت تولد امام جواد جشن گرفته بودند، البته هنوز شروع نشده بود انگار منتظر بودند شب بشه. خودم رو به کتابخونه رسوندم و کتابا رو عوض کردم. قشنگ ترین قسمت کتابخونه واسه من طبقه دومش که قسمت نشریاته هست. هر سری که میرم جدیدترین جلد مجله موفقیت رو می خونم و برمیگردم. این سری بیشتر با موضوعات تغییر تو سال جدید و داستان موفقیت آدمایی مثل دیپاک چوپرا و وین دایر و برایان تریسی و نیک وویچیچ رو تعریف می کرد.  انقدر مطالب این جلدش واسم جذاب بود که تا بیام برگردم خونه غروب شد و تو اتوبوس با منظره زیبای غروب نارنجی رنگ آخرای زمستون رو به رو شدم. 

دو سه شبه یه خواب راحت ندارم. امشبم همینطور. از شدت اضطراب این که آینده چه اتفاقاتی میفته نمی تونم درست بخوابم. فکر می کنم این اضطرابی که این چند ماهه پیدا کردم طبیعی نیست. توی اینستا یه خانم مشاور در مورد اختلال اضطراب نوشته بود که تموم علائمش رو داشتم البته نه به اون شدت. دوست دارم زندگی آروم و شادی داشته باشم نه این که زندگی خودم و خونوادمو هم سیاه کنم. اضطراب دائمی باعث میشه اعصاب براتون نمونه و حرصتون رو سر بقیه حالی کنید. مثل من که پشت تلفن ی انگار که ازش 6.7 میلیارد یورو بدهکارم حرف می زدم. یا وقتی دیدم بابام داره با نامردی تموم داره بین ما بچه ها یارکشی می کنه تا توی دعواها طرفش باشن شروع کردم به داد و بیداد کردن که دعواهاشون به من ربطی نداره و من دارم روی واقعیشو می بینم و خدا، اگه وجود داره، منو از دست شما دوتا نجات بده.

احساس می کنم توی یه خونه پنجاه سال ساخت چوبی که پی ریزی و ستون هم اصلن نداره روی یه دشت بی آب و علف گیر افتادم که یهو چند تا گردباد بزرگ سمتم میان. باید همزمان درمورد یه عالمه چیز تصمیم بگیرم و هر تصمیمم با توجه به عواقب خاص خودش باشه، اونم منی که مطمعنم قدرت انتخابم اشتباه پرورش داده شده. قدرت انتخاب دارم، به اون اندازه که هر آدمی نیاز داره ولی این قدرت انتخاب فرهنگ و دستورالعمل های خاصش رو دریافت نکرده. مثل درخت انجیری که کج رشد می کنه و جلوی راه رو می گیره :/


بیشتر امروز به پشت میز نشستن و نقاشی کردن دور حاشیه ی سررسید و بی بی دل بازی کردن با کامپیوتر گذشت. یکی از سخت ترین کارها واسه من گوش دادن به حرف زدنای بقیه و تمرکز روی گفته هاست برای همین وقتی یه نفر داره باهام حرف می زنه سرمو با یه چیز دیگه گرم می کنم یا به یه جای دیگه خیره میشم تا بتونم بهش گوش بدم و خیلی از آدما به خاطر این کارم ناراحت میشن. نمی دونم این یه مشکله یا نه ولی وقتی تو چشمای آدما زل می زنم یا سعی می کنم هیچکاری نکنم و فقط گوش بدم کمتر می فهمم. حالا فکر کنین چنین آدمی بخواد پادکست گوش بده، یکی دوتا خودکار برای نقاشی کردن حروم شد و انقدر با کامپیوتر بازی کردم که چشمام دراومد. 

سه جلسه ی سه ساعته رو گوش کردم و خلاصه نویسی کردم. تمومشم حرفای دکتر فرهنگ بود. یجوری آیه و حدیث می گه آدم احساس می کنه درمورد دینش کاملن اشتباه فکر می کرده. تو تموم این مدت فکر این که من نمی دونم چی می خوام نصف ذهنم رو درگیر کرده بود. انقدر به خودم نرسیدم تا توی یه موقعیت گیر افتادم که سریع باید تصمیم بگیرم. کل این یکسال اندازه دوسال واسم گذشت اما گذر این چند روز اصلن حس نمی شه چون دائم درگیرم. احساس می کنم اگه سال نو بیاد این درگیریا کمتر میشه.

ظهر از خونه بیرون زدم که یه سر کوچیک به دوستم بزنم. هوا کاملن آفتابی و خوب بود یهو یه بارون شدید گرفت بدون هیچ ابری. خیلی بامزه بود و عصر هم یه بارون حسابی داشتیم. چی به غیر از یه هوای خنک بارونی می تونه روز آدمو حسابی بسازه؟ 


از ده و نیم صبح تا عصر بیرون بودم، شوهر خواهرم یه کت اسپرت و خواهرم کیف و سه تاییمون کفش خریدیم. بالاخره خرید عید تموم شد و از شرش راحت شدیم. البته وقتی برگشتم خونه با کلی فحش مواجه شدم چون قیمت کفشم تقریبا پنجاه درصد از بودجه ای که تعیین شده بود بیشتر شد. خواهرم و مادرم امروز رو روزه گرفته بودند. شب آرزوهاست مثلن :/ 

یکمی استراحت کردیم و پاشدم دوباره تبدیل به کوزت همیشگی شدم و تموم خونه رو مرتب و آماده کردم. از اونجور مواقع خاص که ساعتای آخر بلند می شی و با سرعت تموم کارها رو یکسره می کنی. مهمونا ساعت نه و نیم اومدن و تا یازده نشستن. اونقدر اعصابم خورد بود که می تونستم با مشت تو صورت نزدیک ترین فرد ممکن بزنم و برام طبیعی جلوه کنه ولی این کارو نکردم. بهم میگه زندگیم تکراری و خسته کننده شده، می خوام با ازدواج بهترش کنم و یه تندعی بدم. خب راستش فکر کنم زوج خوبی واسه لم دادن و اظهار تنفر از روزگار باشه. امروز داشتم فکر می کردم حالا ازدواج نکنم که چی بشه؟ مهاجرت کنم؟ سعی کنم تنهایی با تموم مشکلات ممکن و غیرممکن رو به رو بشم؟ برم جهانگردی؟ راستش من فکر می کنم هنوز نمی دونم چی می خوام. 

بهم گفت از آدمای لجباز بدش میاد ولی نمی دونست دقیقا رو به روی اسطوره لجبازی نشسته. هم ازش خوشم اومد هم خوشم نیومد. نمی دونم چی میشه. خواهرم میگه اگه قضیه ادامه دار باشه و برین مشاوره، مشاور به پسره میگه فقط فرار کن. حالا درسته یکم تنبل و بی نظم و لجباز و یدنده و دمدمی مزاج و پرخاشگر و خودخواهم ولی اینا دلیل نمی شه من آدم بدی باشم :/ دلیل میشه؟ 

بعد از اینکه رفتند کلی مسخره بازی درآوردیم تا خواهری رفت و بعدش یه جنگ اعصاب حسابی بین بابا و مامانم. خوییش اینه که حتی اگه من مقصر شروع جر و بحث باشم تهش منو یادشون میره میفتن به جون همدیگه. فقط وقتی می خوابن دوست داشتنین. سعی کردم با موزیک و گشتن توی کتاب طالع بینی ماه ها سرم رو گرم کنم. مهرماهی ها خیلی عجیبن آدم نمی دونه خوبن یا نه، مهر ماهی میشناسین؟ چجور آدمایی هستند؟ 

خب، پست امشب رو با صدای باران وقتی که روی پله های کنار پاسیو نشستم و گوش سپردم به برخورد قطرات با پنجره های بزرگ روی سقف پاسیو( گلخونه داخل ساختمان) به پایان می رسونم :)))


به شدت قوی بودم. یه دختر ناز کوچولو با دستایی قدرتمند، اونقدر که می تونستم آهن رو به راحتی خم کنم. یکهو یه ردیف از وسایل درب داغون قدیمی، انگار وسط یه سمساری هستم جلوم به ردیف ظاهر شد. مادری گفت: بین همه اینا باید یکیو انتخاب کنی و من نمی دونستم چیکار کنم. ترجیح دادم خرابشون کنم، اولین میله رو که خم کردم دیدم همون مهرماهی بامزه با خونوادش دارن میان نزدیکمون. سریع خودمو توی فر یکی از اجاق گازها مخفی کردم تا نفهمن که من قوی هستم و منو بیخیال بشن. داشتم از استرس می مردم و تمام بدنم می لرزید.

چشمامو که باز کردم به شدت حالت تهوع داشتم، به نظرم با اختلاف حالت تهوع بدترین بلاتکلیفی جهانه. انگار بدنت لمس می شه و تمام تمرکزت روی حرکت ماهیچه های معدست. مدتی طولانی رو نشسته کنار در دستشویی گذروندم. نمی شد این وضع رو ادامه داد. بلند شدم و وارد اتاق شدم، امشب از بد شانسی من خواهری هم حضور داشت، دوست ندارم زمانی که اتفاقات بد میفته کنارم باشه. وقتی مادری داشت توضیح میداد و واسه رد کردن مهرماهی دلیل میاورد دوست داشتم تنها باشم ولی غیر ممکن بود. همشون تصمیم گرفتن توی اتاق من بخوابن. بعد از یکبار لگد کردن پای خواهری به مادری رسیدم و سعی کردم با ت دست بیدارش کنم.

_چی شده؟!

_مامان پاشو، حالم بده.

_نمی خوام. برو بخواب خوب می شی :/

بعد از این که به خودم قول دادم تو اولین فرصت دنبال پدر مادر واقعیم بگردم بزور بیدارش کردم تا بره واسم قرص بیاره. اگه اسم قرص رو بلد بودم عمرن صداش می زدم. دوباره رفتم جلوی دستشویی نشستم و با خودم کلنجار رفتم که یهو یه لیوان و یه قرص جلوی صورتم گرفت. قرص رو که برداشتم گفت بهتره نصفش کنم چون خیلی قویه. واقعا مادر من از بچش با اون حال و دستای خالی چه انتظاری داشت. کل قرصو بلعیدم و نشستم تا اثر کنه. این قرصی که مادرم داده تا حالا چند بار منو نجات داده. سریع حالم بهتر شد و رفتم خوابیدم، این قرص خیلی قویه ولی اثر خواب آلودگیش از دوتا والیوم بیشتره. صبح زود با مشت و لگد بیدارم کردن چون قرار بود ی بریم بیرون. دستام بی حس بود و فکم ول شده بود، مثل معتادای چندین ساله حرف می زدم و گاهی وقتا مجبور بودم با دست دهنمو ببندم :/ نزدیک ظهر سرحال شدم چون یکی از جذاب ترین صحنه ها گشت زدن تو خیابون زیر بارونه. تا نزدیک عصر راه رفتیم تو خیابونا و بعدم برگشتیم خونه. دلم می خواد تا ابد بخوابم. :)


زندگی یه پروژه سخت و طاقت فرسائه که تو ادل درکش نمی کنی. فکر می کنی همه چی قراره به دلخواه تو و تلاش و آرزوهات پیش بره اما اتفاقات مختلف تو رو غافلگیر میکنن. آدمای جدید میان و میرن، خونه های جدید، وسایل جدید، حتی خودتم عوض می شی و مرتب توی یه حالت رفت و برگشتی قرار می گیری. نمی تونم درکش کنم. نمی تونم حرصشو نخورم، هیچ آدمی نمی تونه درست وقتی وسط بازیه بی تفاوت بشینه. 

یکی از بدترین ظلم هایی که پدر مادرم در حق من کردند اینه که وقتی کوچیک بودم فکر می کردند سرم نمی شه و باید به جای من تصمیم بگیرن. این لوس کردن نیست این نابود کردن تموم مهارتهایی که یه بچه باید یاد بگیره، از لباس پوشیدن تا خوردن غذا و حتی فکر کردن درمورد چیزای مختلف. صبر کردند بزرگ بشم و منو بدون هیچ آموزش و کمکی پرت کردند تو دنیای تصمیم ها.سال اول دبیرستان زمانی که برگه های راهنمای انتخاب رشته به دستم رسید مادرم بهم گفت تا اینجا ما کمکت کردیم حالا انتخاب با خودته نتیجشم هر چی بود حق نداری بگی چرا اینطور شد. و من گند زدم. 

زمان کنکور مادرم گفت اگه دوست داری درس بخون اگه دوست نداری ول بگرد ولی نتیجه ش با خودته، پس من یه شهر دیگه قبول شدم، حالا درسته دولتی بود ولی می تونستم تو شهر خودمم قبول بشم. تقریبا سه ماه بعدش که نتایج اومد گفت می تونی بری اما از این به بعد خودت باید زندگیتو بگردونی و من از اول تا آخر اشتباه کردم. بعد از درس گفت الان وقتشه که کارتو انتخاب کنی و من از کار کردنم ضربه خوردم :/

حالا داره مسئله ازدواج رو هم به خودم واگذار می کنه و من از وحشت اشتباه بعدی خوابم نمی بره. میدونم که اشتباه می کنم.


با برگشت به خونه جدید و خونه تی فهمیدیم به یه سری وسیله جدید نیاز داریم. صبح زود ی زدیم به خیابون و تقریبا کل یه بلوار رو پیاده رفتیم و یکی دو جا بیعانه دادیم تا فردا بریم جنس رو تحویل بگیریم. واقعا چقدر این آدمای سنتی هنوز ساده اند. مادر من پنجاه تومن پول داده به طرف و میگه این بیعانه باشه من فردا میام سرویسو تحویل می گیرم. بدون هیچ رسیدی می خواست بیاد بیرون که با داد و بیداد من رو به رو شد. مجبورش کردم برگرده و رسید بگیره. می گفت خب می شناسمش دیگه چرا باید زیرش بزنه. جالب این بود که صاحب مغازه از دست من ناراحت شد که نمی شناسمش :/ این روزا خواهر به برادر نمی تونه اعتماد داشته باشه چه برسه به یه مغازه دار.

ساعت دو بود که رسیدم خونه و ناهار خوردم و کتابا رو جمع کردم و رفتم کتابخونه. تو اول خیابون شیخ بهایی به مناسبت تولد امام جواد جشن گرفته بودند، البته هنوز شروع نشده بود انگار منتظر بودند شب بشه. خودم رو به کتابخونه رسوندم و کتابا رو عوض کردم. قشنگ ترین قسمت کتابخونه واسه من طبقه دومش که قسمت نشریاته هست. هر سری که میرم جدیدترین جلد مجله موفقیت رو می خونم و برمیگردم. این سری بیشتر با موضوعات تغییر تو سال جدید و داستان موفقیت آدمایی مثل دیپاک چوپرا و وین دایر و برایان تریسی و نیک وویچیچ رو تعریف می کرد.  انقدر مطالب این جلدش واسم جذاب بود که تا بیام برگردم خونه غروب شد و تو اتوبوس با منظره زیبای غروب نارنجی رنگ آخرای زمستون رو به رو شدم. 

دو سه شبه یه خواب راحت ندارم. امشبم همینطور. از شدت اضطراب این که آینده چه اتفاقاتی میفته نمی تونم درست بخوابم. فکر می کنم این اضطرابی که این چند ماهه پیدا کردم طبیعی نیست. توی اینستا یه خانم مشاور در مورد اختلال اضطراب نوشته بود که تموم علائمش رو داشتم البته نه به اون شدت. دوست دارم زندگی آروم و شادی داشته باشم نه این که زندگی خودم و خونوادمو هم سیاه کنم. اضطراب دائمی باعث میشه اعصاب براتون نمونه و حرصتون رو سر بقیه حالی کنید. مثل من که پشت تلفن ی انگار که ازش 6.7 میلیارد یورو بدهکارم حرف می زدم. یا وقتی دیدم بابام داره با نامردی تموم داره بین ما بچه ها یارکشی می کنه تا توی دعواها طرفش باشن شروع کردم به داد و بیداد کردن که دعواهاشون به من ربطی نداره و من دارم روی واقعیشو می بینم و خدا، اگه وجود داره، منو از دست شما دوتا نجات بده.

احساس می کنم توی یه خونه پنجاه سال ساخت چوبی که پی ریزی و ستون هم اصلن نداره روی یه دشت بی آب و علف گیر افتادم که یهو چند تا گردباد بزرگ سمتم میان. باید همزمان درمورد یه عالمه چیز تصمیم بگیرم و هر تصمیمم با توجه به عواقب خاص خودش باشه، اونم منی که مطمئنم قدرت انتخابم اشتباه پرورش داده شده. قدرت انتخاب دارم، به اون اندازه که هر آدمی نیاز داره ولی این قدرت انتخاب فرهنگ و دستورالعمل های خاصش رو دریافت نکرده. مثل درخت انجیری که کج رشد می کنه و جلوی راه رو می گیره :/


خیلی دوست دارم التن بگم به عنوان اولین روز عالی بود و یه برنامه کامل واسه هرروزم ریختم و تموم تلاشم رو دارم می کنم ولی متاسفانه از صبح نشستم پای تلویزیون. تو عید بدترین موقعیت واسه این فیلمای قشنگه، خیلی بده که وقت نمی کنم همه رو ببینم هرچند سانسور صحنه ها و حرف ها باعث میشه لذت کافی رو از فیلم نبرم ولی به هر حال لنگه کفش تو بیابون غنیمته :/

عصر یهو گوشی مادرم زنگ خورد، با اختلاف وحشتناک ترین زنگ قبل از صدای ناقوس کلیسا تو فیلم ترسناکا -_- متاسفانه ضربه ی مهلکی که هر سال به ما می خوره از فامیل همین روز اول ساله که عمه م میاد خونمون. وقتی وارد شدن سعی کردیم خوشحال نشون بدیم و رفتیم دم در، حالا شما فرض کنین عمه من پنج تا دختر و یه پسر داره (فکر نکنین هی دختردار شده تا به پسر برسه ها، پسره آخری نیست، ما از اون خونواده هاش نیستیم)  تموم این بچه ها ازدواج کردن و یکی دوتا بچه دارن که سه تاشون حتی از منم بزرگترن :/ انقدر سلام علیک کردیم که آخراش هنگ کرده بودم سلام می کردن جواب نمی دادم و به بعدی خیره می شدم تا اونم رد شه. بالاخره این صف طویل که وسایل نقلیه شون کل کوچه رو گرفته بود تمام شد و پذیرایی هم انجام شد و با کلی به به و چه چه رفتن خونشون. این سری مهمونا یه غول بزرگن که تو اولین مرحله بازی دید و بازدید ظاهر میشن. خدا کنه همین جا تموم بشن دیگه :/

درسته که از خودم و کارهام ناامیدم ولی حس خوبی به امسال دارم، جدی نگیرید پارسال هم همینو گفتم، فکر کنم جو عید و سال نو منم گرفته :/ ولی بازم اعتقاد دارم همه چیز قراره بهتر بشه :) 

سعی کردم بهش فکر نکنم و فراموشش کنم ولی نتونستم، داغیه که دوباره تو دلم تازه شده. ازش ننوشتم و نادیده ش گرفتم ولی نمی تونم، کل دیروز و امروز بهش فکر می کردم. داشتم موفق میشدم بزرگترین اشتباه زندگیم رو از یاد ببرم ولی پیام دیروز صبح کل تلاشمو به باد داد. چرا باید من به قراری که تو دوران سرخوشی و بی عقلیم با یه نفر دیگه گذاشتم پایبند بمونم؟ چرا باید بیست و نهم هر سال برم دم اون کافه لعنتی و بشینم و لبخند بزنم و بگم "واوووو چقدر تغییر کردی پسر"؟ چرا باید سعی کنم به آدمی که همیشه تو پس زمینه ذهنم هست بیشتر فکر کنم؟ چرا فکر می کنه هنوزم انقدر دوسش دارم که به خاطرش هرجوری شده بپیچونم و بزنم بیرون؟ چرا فکر می کنه من عاشقش بودم و تا ابد می مونم؟ چرا ما آدما عشق رو با عادت و وابستگی اشتباه می گیریم؟ 


مادری من یه عادت خاصی داره، وقتی دورش شلوغ باشه نمی تونه همه کارها رو درست انجام بده. مثلن روز اسباب کشی که صبحش قرار بود مادرم غذا درست کنه و من و خواهری بریم آخرین تمیز کردنای خونه رو انجام بدیم دوبار غذاشو سوزوند در حالی که تو حالت عادی خیلی خوشمزه درست می کرد. پیرو این نکته مادر من از از صبح تا شب غذای چند نفررو سپرد به من. با عصرونه ای که طلبکار بودن شد سه بار غذا درست کردن :/ یعنی عملن کل روز رو تو آشپزخونه بودم. عصر هم که بچه ها رو نگه داشتم بیرون کار داشتند و حتی نتونستم استراحت کنم. 

ساعت ده شب بالاخره هرجور شد بیرونشون کردیم این قوم مغول رو. سریع دویدم سفره هفت سین رو چیدم، هر سال خواهری می گه "واسه چی می چینی؟ چه اامی داره؟ حوصله داری؟" ولی من بازم دلم نمیاد احساس می کنم اگه یه عید بدون سفره هفت سین داشته باشم اون سال واسم نحس می گذره و واقعا هم بهش رسیدم :/ خودشون سفره هفت سین ندارن نشونه بی سلیقگیشونه.

سعی کردم تا لحظه سال تحویل بیدار باشم ولی با صدای مسخره بازی های مسیح و آرش Ap تو شبکه سه خوابم برد :) 

سال نو شده، متاسفانه هیچ تغییری تو دنیا نمی بینم. چرا هنوزم مث بچه ها باید فکر کنم که جهان نو شده و همه چی تغییر کرده و خوب شده؟ هیچ برنامه و هدفی هم واسه امسالم ندارم :/ میدونم کارم درست نیست ولی می خوام امسال تجربه های بهتر از برنامه ریزی داشته باشم. می خوام خیلی چیزها رو بپذیرم و بعد به فکر تغییر باشم. دائم می خوام خودمو عوض کنم و همین باعث شده از چیزی که الان هستم متنفر بشم. اول باید خودمو دوست داشته باشم تا بتونم رشد کنم و بهتر بشم. مگر آدم به چیزی که ازش متنفره می تونه اهمیت بده و بهترش کنه؟ 

امیدوارم هممون سال خوبی داشته باشیم و پر از  تجربه های خوب. عیدتون مبارک :)))


این هر سال دم عید آرایشگاه رفتن معضل عظیمیه. این تعداد از خانم کجا بودن تا حالا؟ همه ام یسره دکلره فقط :/ خیلی زشته خب یه تنوع بدین. از اونجا که خانواده ما هیچوقت موافق با جریان رود نبوده خواهری رو راضی کردیم تا بره و موهاشو خرمایی کنه. خیلی بهش میومد و خوشگل شده بود، از ذوق کردناش جلوی آینه روحم شاد شد، چند سالی بود موهاش   رو رنگ نکرده بود و این تنوع روی روحیه ش تاثیر گذاشته بود. وقتی رسید خونه دیدم نمی تونه صحبت کنه،آرایشگرش صورتشو ماسک گذاشته بود و خواهری عجله کرده بود به خاطر نگرانی بچه هاش و همونطور با ماسک اومده بود خونه :) انقدر جلوش نشستم خندیدم و مسخره ش کردم که آخرشم خسته شد و ماسک رو از روی صورتش کشید و یه دل سیر خندید. 

قبل از اومدنش واسشون شام درست کردم تو همون حین شوهر خواهرم به جای نگه داشتن بچه ها رفت لباسای عیدشو پوشید و با کتای قبلیش مقایسه کرد. از این که تو زمان خرید به یه نفر بگم چی بهش اومده، همیشه پشیمون شدم. کتشو پوشیده بود هی راه می رفت می گفت تقصیر توئه من اینو خریدم :/ مگه خودت عقل نداری خب.

امروز برعکس دیروز حس و حال خوبی داشتم، انقدر انرژی داشتم که ی برم کلی گشت بزنم تو خیابونا و بعدم خونه خواهری بمونم مراقب بچه هاش باشم:/ بعد از شام شوهر خواهرم منو رسوند خونه و بالاخره به آرامش رسیدم. آرامشی که چندان نپایید چون همسایه کناری تصمیم گرفته ساعت یک شب تقیر دکوراسیون بده -_- خدا بهم رحم کنه.


متوجه شدم یه نفر تو فامیل هست که بر حسب اتفاق خیلی ازش خوشم میاد. البته فقط دوست دارم از دور نگاهش کنم و جرئت نزدیک شدن بهش رو ندارم. اسمش امیرعلیه، موهاش رنگ موهای آنشرلی یکم تیره تره، پوستش به شدت سفید و بدون هیچ لک یا خال، چشماشم عسلی خیلی نازه، حالت صورتش وحشتناک خوشگل و نازه، فقط عید ها دیدمش و همیشه کت و شلوار می پوشه :/ من از کت و شلوار متنفرم. تازه با اون کت و شلوار یه جفت جوراب کالج خیلی بامزه که کله ی دوتا خرس بود پوشیده بود که تو دلم قربون صدقش رفتم کلی. امیر علی بچه داییمه و پنج سالشه، یادمه روزی که به دنیا اومد زن دایی کوچیکم چقدر به خاطر رنگ موهاش مسخره ش کرد و بهش گفت زشت. بر حسب اتفاق همون زنداییم بچه دار شد، یه دختر با موهای قرمز :/ ولی خب زنداییم خیلی ترسناکه، دخترش خوشگل شد مثلا، الان پنج سال گذشته و امیرعلی روز به روز خوشگل تر می شه ولی اون دختر تپل و زشت و بداخلاقه :/ به شدت به کارما اعتقاد دارم، هر کاری چه خوب یا بد به خودمون برمی گرده. 

صبح که از جا بلند شدم هر چقدر زیر تختم دنبال عینکم گشتم پیداش نکردم، عادت دارم قبل از خواب می ذارم زیر تختم، یعنی کسی نمی بینتش اصلن. بلند که شدم دیدم روی میز کامپیوترمه، تموم برگام ریخت، از پدر و مادرم پرسیدم ولی هیچکدوم جا به جا نکرده بودن، تنها جواب ممکن اینه که خوابگردی می کنم که اونم تو این بیست سال سابقه نداشته و دیشبم وضعیت بدی نداشتم که دلیلش باشه. ذهنم درگیره چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه، مطمعنم دیشب گذاشتمش زیر تختم. :/

ظهر سعی کردم کتاب جهان هولوگرافیک رو یکم بخونم. راستش خیلی وقته دارمش ولی هر وقت شروعش می کنم ناامید می شم چون هیچ اطلاعاتی درمورد فیزیک کوانتوم ندارم و نمی دونم از کجا باید شروع کنم. بعد از رمان های معمایی فیزیک کوانتوم بیشترین چیزیه که دوست دارم درموردش مطالعه کنم، چون به نظرم رشته هایی از حقیقت رو می تونم توش پیدا کنم شایدم اشتباه می کنم.


قبلن فکر می کردم این مسئله درمورد همه چیز کنجکاوم و تا یه جواب قانع کننده به تردید و سوالاتم ادامه میدم کار اشتباهیه، بابتش خودمو اذیت می کردم ولی الان که فکرشو می کنم باعث می شه تو نکاتی که هیچکس بهش اهمیتی نمیده دقیق تر بشم و چیزهای جالبی رو متوجه بشم، به نظرم هیجان انگیز میاد. چرا هر چقدر سوال بزرگتر می شه مردم کمتر براشون اون سوال مهم میشه؟ هرچیزی که بزرگتر، دورتر، بلند تر و. میشه، کم اهمیت تر می شه. 

هر کس منو می بینه می پرسه: درس نمی خونی؟ سرکار نمی ری؟ ازدواج نمی کنی؟ و هزارتا سوال بی مورد دیگه که درمورد زندگی شخصی منه و به کسی ربطی نداره. همتون می خواین یه کاری حتمن انجام بدین، درس می خونین، کار می کنین، پول جمع می کنید، با هم می جنگید، با مشکلات می جنگید، خب که چی؟ وقتی من کار نکنم نه خونوادم از گرسنگی تلف میشه نه چیزی از زندگیم کم میشه نه اونقدر پر توقعم که بخوام چیز بیشتری داشته باشم. چرا درس بخونم و کار کنم؟ دستم تو جیب خودم باشه؟ من هیچ غروری ندارم و اصلن خجالت نمی کشم از بابام پول تو جیبی بگیرم :/ اگه درس خوندن هم واسه اینه که دانشم بیشتر باشه مطمئنا با چرخ زدن تو پیج های سطحی و مزخرف اینستا اطلاعات مفیدتری نصیبم میشه و آسیب کمتری به خودم وارد می کنم. هروقت احساس کردم به پول نیاز دارم حتمن میرم دنبالش الان دوست دارم ول بچرخم و به جای دویدن بایستم ببینم کجای دنیام. 

ظهر فیلم  shack رو دیدم. خیلی واسم جالب بود، شاید داستانش یکم احمقانه به نظر برسه ولی کلی درس می تونی ازش بگیری، درمورد قضاوت، بخشش، گناه، اعتماد و کلی چیزای دیگه. اون صحنه ای که مک با عقل وسط کوه صحبت میکرد رو دوست داشتم. قضاوت یکی از بزرگترین اشتباهات هر انسانه، همه چیز رو به خوب و بد تقسیم کردیم. چیزی که واسه من خوبه ممکنه واسه بغل دستیم بد باشه و همین باعث جنگ می شه. باید چندبار دیگه این فیلم رو ببینم، شاید یه نکته ی ریزی از دستم در رفته باشه. جدیدا دیگه داستان واسم مهم نیست، بیشتر به مکالمه ها، نماد ها و درونمایه های هر قسمت از فیلم توجه می کنم. فیلمایی که فقط سعی می کنن روابط خونوادگی و عشقی رو پیچیده و بعد رمزگشایی کنن، حوصلمو سرمی بره. بعدش فیلم پارک ژوراسیک رو دیدم، آخرین قسمتی که بیرون داده، قبلیا رو دوبله شده تو تعطیلات عید سالای قبل دیده بودم. این سری بهم بیشتر مزه داد. دیدن فیلم با زبان اصلی اصلن قابل مقایسه با دوبله نیست، انگار موز رو با پوست بخوری :/


گاهی وقتا نزدیک غروب یه موزیک خوب بذار که هیچی از کلماتش رو نفهمی، بعد لم بده و به دوردست خیره شو. به یه نقطه نگاه کن و فقط سعی کن فکر کنی. ذهن من می دونه که با چیزهای دنیایی مثل پول و عشق و هر چیز دیگه ای نمی تونه منو پایبند کنه ولی لذتی که با این غرق شدن تو افکار می برم منو گره زده به ذهنی که نه دلم میاد رهاش کنم نه ازش خوشم میاد :/ می گن باید از دست ذهن رها بشیم و به جای اینکه اون ما رو رهبری کنه فقط یه وسیله باشه واسه وقتی که بهش احتیاج داریم، مثل یه کارمند اداره بایگانی. من تا حالا هیچ تلاشی واسه این کار نکردم، یعنی هنوز قانع نشدم به ضرورت همچین کاری واسه زندگیم چه برسه به نتیجه گرفتن و ثابت شدن چنین موضوعی. 

داشتم می گفتم، گاهی وقتا یه همچین حرکتایی، موزیک و لم دادن و خیره شدن و فکر کردن، رو می زنم، خیلی هم کیف میده :) تنها باگ این تفریح غیرقابل کنترل بودنشه، گاهی وقتا یه تایم طولانی رو به یه مسئله فکر می کنم و به نکته یا سوال جالبی می رسم و دوست دارم بنویسمش. درست همون موقع که دست به قلم یا به کیبورد می شم تموم اون افکار نابود می شن، ارزششون رو از دست می دن و نوشتن فقط باعث کلافگی محض میشه. کلمات نمی تونن کامل اون تصاویری که تو ذهنم هست رو بیان کنند و خیلی ساده و احمقانه میشن، شایدم باشن کی میدونه؟! :/

فیلم لوسی به صلاحدید والدین یعنی خواهر و برادرم خشن و مستهجن و ضددین شناخته شد و موند روی دست خودم. من تو سن اینا بودم بیدار می موندم و ساعت یازده شب کینه و امثالهم نگاه می کردم هیشکی کارم نداشت الان این موجودات چه فرقی با من دارن؟ روحیه اینا برگ گله مال ما کف پای فیل؟ چرا انقدر بچه ها رو ترسو و لوس بار میارن این دهه شصتیا؟ خوبه خودشون با سمندون بزرگ شدن. اصلن حیف این فیلم، خودم روزی دوبار می بینمش ناراحت نشه :(

کاش ماه رمضون زودتر بیفته تو عید یکم ملت حال ندار بشن، بشینن خونشون ما رو ول کنن. چقدر خوبه که تونستم خونواده رو راضی کنم همین که مهمونا میان خونمون بسه و من واسه بازدید نمیرم ولی تهش خودم دلم می سوزه که نمی تونم خودم شخصا پاسخ غارتاشونو بدم :/ با همین فرمون بخوان ادامه بدن برق وصل می کنم به در خونمون :)


خیلی دوست دارم الان بگم به عنوان اولین روز عالی بود و یه برنامه کامل واسه هرروزم ریختم و تموم تلاشم رو دارم می کنم ولی متاسفانه از صبح نشستم پای تلویزیون. تو عید بدترین موقعیت واسه این فیلمای قشنگه، خیلی بده که وقت نمی کنم همه رو ببینم هرچند سانسور صحنه ها و حرف ها باعث میشه لذت کافی رو از فیلم نبرم ولی به هر حال لنگه کفش تو بیابون غنیمته :/

عصر یهو گوشی مادرم زنگ خورد، با اختلاف وحشتناک ترین زنگ قبل از صدای ناقوس کلیسا تو فیلم ترسناکا -_- متاسفانه ضربه ی مهلکی که هر سال به ما می خوره از فامیل همین روز اول ساله که عمه م میاد خونمون. وقتی وارد شدن سعی کردیم خوشحال نشون بدیم و رفتیم دم در، حالا شما فرض کنین عمه من پنج تا دختر و یه پسر داره (فکر نکنین هی دختردار شده تا به پسر برسه ها، پسره آخری نیست، ما از اون خونواده هاش نیستیم)  تموم این بچه ها ازدواج کردن و یکی دوتا بچه دارن که سه تاشون حتی از منم بزرگترن :/ انقدر سلام علیک کردیم که آخراش هنگ کرده بودم سلام می کردن جواب نمی دادم و به بعدی خیره می شدم تا اونم رد شه. بالاخره این صف طویل که وسایل نقلیه شون کل کوچه رو گرفته بود تمام شد و پذیرایی هم انجام شد و با کلی به به و چه چه رفتن خونشون. این سری مهمونا یه غول بزرگن که تو اولین مرحله بازی دید و بازدید ظاهر میشن. خدا کنه همین جا تموم بشن دیگه :/

درسته که از خودم و کارهام ناامیدم ولی حس خوبی به امسال دارم، جدی نگیرید پارسال هم همینو گفتم، فکر کنم جو عید و سال نو منم گرفته :/ ولی بازم اعتقاد دارم همه چیز قراره بهتر بشه :) 

سعی کردم بهش فکر نکنم و فراموشش کنم ولی نتونستم، داغیه که دوباره تو دلم تازه شده. ازش ننوشتم و نادیده ش گرفتم ولی نمی تونم، کل دیروز و امروز بهش فکر می کردم. داشتم موفق میشدم بزرگترین اشتباه زندگیم رو از یاد ببرم ولی پیام دیروز صبح کل تلاشمو به باد داد. چرا باید من به قراری که تو دوران سرخوشی و بی عقلیم با یه نفر دیگه گذاشتم پایبند بمونم؟ چرا باید بیست و نهم هر سال برم دم اون کافه لعنتی و بشینم و لبخند بزنم و بگم "واوووو چقدر تغییر کردی پسر"؟ چرا باید سعی کنم به آدمی که همیشه تو پس زمینه ذهنم هست بیشتر فکر کنم؟ چرا فکر می کنه هنوزم انقدر دوسش دارم که به خاطرش هرجوری شده بپیچونم و بزنم بیرون؟ چرا فکر می کنه من عاشقش بودم و تا ابد می مونم؟ چرا ما آدما عشق رو با عادت و وابستگی اشتباه می گیریم؟ 


با صدای بارون از خواب بیدار شدم، در حالی که خواب سیل رو میدیدم. بارون ها شدید بود ولی خدا رو شکر سیل نیومد. تقریبا از ظهر خواهری با بچه هاش اومد خونمون و تا عصر موند. همون اوایل یهو هوا آفتابی شد و باهم رفتیم توی حیاط، بهترین هوای ممکن رو نفس کشیدیم و با بچه ها دویدیم. بعد از رفتن خواهری چندتا مهمون دیگه هم داشتیم. یهو دیدیم خواهرم و شوهرش دوباره برگشتن، شیک و پیک و به عنوان بازدید عید، حالا جالبش اینه که اونا اومده بودن، مامان و بابام رفتن بازدید، دوباره اینا اومدن بازدید. :/

با این اوصاف نه فیلم دیدم نه کتاب خوندم، اگه روزی که توش این دوتا باشه رو جزو علافی هام حساب کنیم، این جور روزها حتی از علافی هم تباه تر حساب میشه، چون چیزی یاد نگرفتیم. من ارزش آدم هایی دوروبرم رو کم نمی کنم، با این که از کسی خوشم نمیاد ولی ارزش روز من رو چیزهایی که توش یاد گرفتم مشخص می کنه. 

قراره بعد از تعطیلات عید دیوارای اتاقم رو رنگ کنم، دوست دارم روش یه عالمه چیزمیز بنویسم ولی اصلن هیچ ایده ای براش نداشتم. البته بزرگترین دستاوردی که وبلاگ واسه من داشت، اینه که تو هر کاری میگم ایده ای ندارم، داستان این وبلاگ تو ذهنم میاد. من این وبلاگ رو فقط بعد از خوندن یه پست زدم، بدون هیچ پیش زمینه ای، سابقه ای توی نوشتن عیا ایده ی خاصی :/ روزای اول نوشتن واسم درد داشت ولی الان چون خوابم میاد فقط دست از نوشتن برمیدارم. احساس می کنم نود درصد دلیل موفق نشدن ما بهانه هاییه که واسه ی شروع می گیریم، وسواسی فکرمی کنیم، ایده آل گرا می شیم، خودمون رو دست کم می گیریم و دنیا رو دست بالا، زمان رو بهونه می کنیم و هزارتا چیز دیگه. 

گاهی وقتام فکر می کنم شاید اصلن انجام دادن کار، هرررکاری اشتباه باشه، ما بدون هیچ برنامه ای بدنیا میایم، تو ذهنمون هیچ پیشفرضی نداریم و بعد از ارتباط با جامعه سعی می کنیم دنباله رو باشیم. اگه مردم جهان من،خ همه انسان های تنبلی بودن و بدون هیچ عذاب وجدان و هیچ فکری درمورد اینکه کار دیگه ای ممکنه انجام بشه فقط استراحت می کردن، قطعا من خودم رو الان بابت خوابیدن ها و تنبلی هام سرزنش نمی کردم. حس می کنم دقیقن شرایط جامعه توی آینده، استعداد و هر چیز دیگه ی زندگی ما موثره، انگار که ما بوجود میایم تا برده افکار پیشینیانمون باشیم و اونو به نسل بعدی منتقل کنیم. مثلا درمورد استعداد، کسی که هیچ وقت تلویزیون نداشته یا با هیچ نوع نمایشی تو زندگیش آشنا نبوده هیچ وقت تو زندگیش هم طرف اون کار نمی ره، ما فکر می کنیم استعداد داریم چون جامعه یا شرایط تصادفا اون کار رو به ما عرضه کرده و ما حس کردیم می تونیم انجامش بدیم، که این بازم چیزهای دیگه می طلبه، مثل فرصت، تشویق ها، موفقیت های کوچیک و چیزای دیگه. یه چیز دیگه هم حال خوبه، ما اگه در زمانی که حس خوبی داریم یا دنبال یه حس خوب می گردیم به چیزی بربخوریم ممکنه بهش علاقه پیدا کنیم ویا حتی فکر کنیم اون تنها استعداد کشف نشده ماست. البته اینا اعتقادات من نیست، ایده هاییه که به ذهنم می رسه وقتی سعی می کنم دنیام رو بهتر درک کنم :/


از بچگی یکی از بزرگترین آرزوهام این بود که تو شهری زندگی کنم که دائم هوای معتدل و بارونی داشته باشه، بیشتر اوقات بارون بیاد و بقیه وقتا ابری باشه، روزهای آفتابی هم خیلی کم توش پیدا بشه :/ این آرزو بیشتر از اونجایی میاد که از وقتی چشم باز کردم تو اصفهان گرم و خشک زندگی میکردم و زیاد هم مسافرت نرفتم. طبق آرزوهام میشه گفت امروز یکی از بهترین روزای زندگیم بود. از وقتی چشم باز کردم هوا بارونی بود و حتی با صدای بارون می خوابم، کم و زیاد شد ولی قطع نشد. 

تنها باگ امروز خستگی وحشتناکم بود. صبح به زور بیدار شدم و با خستگی تمام روزم رو گذروندم، کرختی دست و پا و مخصوصا مغز رو داشتم، راستش خسته تر از اونیم که حتی بتونم گوشی دستم بگیرم و تایپ کنم. به تازگی علاوه بر قرص های تقویتی معمول یه قرص دیگه هم به تجویز پزشک می خورم که از عوارضش سستی و ضعف بدنه و علائم افسردگی. فکر نمی کنم اون مشکل کوچیک ارزش مختل شدن کل روزم رو داشته باشه. قبلن شبها یدونه می خوردم که بعد فهمیدم باید نصف صبح و نصف شب بخورم، با این روش کل روزم به فنا رفت :/ با اون مزه حشیش مانندش -_-

روزهایی که اینطور خستگی ها رو دچار میشم، در کمال تعجب فعال تر می شم، کمد کاملا بهم ریختم رو مرتب کردم، ناهار پختم، رفتم خونه برادرم و هفتاد صفحه از کتاب اثر مرکب دارن هاردی رو خوندم. اثر مرکب کتابی بود که چند سالیه از زیر خوندنش در میرم، انگار که با فهمیدن مطالبش یه مسئولیت خاص به گردن من میفته. اما خب بالاخره خود کتاب اومد توی خونمون، از سمت محل کار شوهر خواهرم به عنوان هدیه عید بهشون داده بودن و اونم آورده بود خونمون. تعلل رو جایز ندونستم و قرضش گرفتم. امروز سعی کردم یکم بخونمش. وقتی این دست کتابای موفقیت رو می خونم خط به خط آه می کشم و احساس می کنم تمام زندگیم رو به هدر دادم، من توانایی های خیلی زیادی داشتم که به خاطر بی مسئولیتی و عمل نکردن به قوانین موفقیت اونا رو هدر دادم و زندگیم رو به ورطه ی فساد کشیدم :/ لعنت خدایان بر من باد. واقعا این کتاب ها جواب میدن؟ راستش زمانی که بچه بودم و وقتی که دوستام رمان های مودب پور رو به همدیگه قرض می دادند ولی من از این کتابا می خوندم به حقیقتشون اعتقاد کامل داشتم، به این که هیچ چیز تصادفی نیست و تمام موفقیت ها با سخت کوشی و تلاش بیش از اندازه معمول یا خوابیدن روی تخت و تجسم اهداف و ثروت به دست اومده. اما الان دیگه اون حس رو ندارم، یعنی شاید بخونمشون ولی تو نظرم بیشتر یجور کسب و کار  میاد تا کتابای مفید، انگار که جلوی تبلیغای ماهواره نشسته باشم :/ جدیدا دارم به بی نظمی و تصادفی بودن بیشتر چیزای جهان اعتقاد پیدا می کنم و این باعث می شه نتونم قبول کنم شانس و فرصت ها هیچ اثری توی موفقیت و خوشبختی ما نداره. اشتباه می کنم؟


هوا به شدت آفتابی بود، علی رغم علاقه م به هوای بارونی، متاسفانه تنها هوای ممکن و خوب واسه پیک نیک رفتنه. خب مشخصه که کل روز رو بیرون بودیم، کنار یه مزرعه گندم، کنار درخت پر از شکوفه سیب و زیر درخت بسک:/ (نمی دونم این چه اسمیه و واقعیه یا نه، برادری گفت ولی به شدت زیباست شکوفه هاش) 

یه گروه شش نفره بسیار بیمزه و نمکدون که فقط هرهر خندیدیم، برنامه ادابازی دانلود کردیم و برای هر اجرا کلی جیغ و داد زدیم، فکر می کردم تو پانتومیم هیچ استعدادی ندارم ولی به شدت اشتباه می کردم :/ مخصوصا تو زمینه فیلم و سریال. نزدیک غروب هوا سرد شد و سریع رفتیم سمت خونه. عاطفه که جدیدن دارم بیشتر از خواهر برادرم تو زندگیم می بینم و باهاش صحبت می کنم با شوهرش همراهمون بودن، یه عالم عکس گرفت، فهمیدم استعداد عکاسیم دارم *_* 

شبو خونه خواهری بساط کردم و کیک پختیم و غذا پختیم و نشستیم فیلم دیدیم :) نزدیک دوازده دیگه خودشون کشون کشون منو رسوندن خونمون -_- فهمیدم استعداد خوبی هم توی چتر شدن دارم :) باریکلا کوآلا

واسه اولین بار نشستم برنامه عصر جدید رو کامل نگاه کردم و با این که از داورهاشون اصلن خوشم نمیاد، بخصوص از احسان علیخانی ولی اجراها رو دوست داشتم، مخصوصا برنده هاشونو :) 

روز خوبی بود، خوش گذشت ولی فیلمام نصفه نیمه موند واسه فردا. باید کادو بخرم ولی نمی دونم چی بگیرم :( هیچ ایده ای واسه ش ندارم.


یکی از لذت بخش ترین کارهای جهان تجسمه. اونموقع که قبل از خواب داری خودتو به خاطر تموم تنبلیا و هیچ کاری نکردنای هرروزه سرزنش می کنی، هرچند فایده ای نداره، یهو خودتو تو اون دنیای ایده آل تصور می کنی که تو کارهایی که می خواستی رو داری انجام میدی. یه روز خوب رو در حالی که همش لبخند به لب داری و یه عالمه کار خفن انجام می دی رو به تصویر می کشی و از این تصویر لبخند به لبت میاد. شاید این تصورات چیزی از زندگی درست نکنه ولی به تنهایی می تونه بار کلی از تلخیا رو کم کنه. البته علما هم می گن که طبق قانون جذب، به هر چی فکر کنی بهش میرسی. فکر رسیدن به این تصورات و تبدیل شدن به اون آدم خاص باعث می شه کلی قند تو دلت آب بشه :) طبق قانون کارما تا تو کاری نکنی اتفاقی هم نمیفته. این یکی قابل قبول تره به نظرم تا نشستن و کار کردن، تصورا می تونن هدفا و برنامه ها رو براتون مشخص کنند، حالا اونی می بره که دنباله تصورات و هدفاش بره. حتما لازم نیست مثل گری وی کارآفرین بشیم یا فیس بوک و گوگل رو تاسیس کنیم یا سیب گاز زده رو اپل کنیم، به نظر من همین که اون شخصیت دلخواهمون رو داشته باشیم و یه مهارتی که دوسش داریم رو دنبال کنیم عالیه. دوست ندارم دائم فقط تصورم از موفقیت درآمدای چند ملیون دلاری یا تاثیر گذار بودن تو تمام دنیا باشه. نمی گم دوست ندارم پولدار بشم ولی دوست ندارم بابتش خودم رو تو زحمت بندازم. داییم یه حرف باحال زد که دوست دارم دنبالش رو بگیرم، فکر می کنم واسه من بهترین راهه :)

راستش اصلن وقت نشد هدفای امسال رو اصلن مشخص کنم، البته تا حالا هیچوقت تو عمرم هدف سالانه نداشتم، یوقت زشت نباشه؟! به خاطر همین واسه امسال نشستم فکر کردم ولی اهدافی که عاقلانه به نظر می رسن، اصلن باعث نشدن ذوق کنم. واسه همین روی کاغذ نیاوردم. احساس بی ارادگی و بی انگیزگی می کنم. نمی تونم بهونه بیارم، من باید مسئولیت اشتباهمو قبول کنم، این کارها واسه این هیجان انگیز نیست چون تمومشون ناتمام های سال قبل و سالهای قبلشن. زندگی سالم، کار کردن روی اخلاق مزخرفم، یادگیری مهارت ها و به کار بردنشون و چیزای دیگه. خیلی بده که هی خودمو ناامید می کنم. 

شایدم روشم اشتباه باشه. خب من دارم این کارها رو هر سال به یه روش انجام میدم، واسه همین خسته کننده شده این برنامه ها. چطوری می تونم واسه خودم جذابش کنم؟ این می تونه یه چالش جدید واسه کوآلا باشه :/


بدترین شروع واسه یه روز می تونه نزدیک صبح بیدار شدن با خوابای بد و دیگه خواب نرفتن باشه، البته اون تیکه ش که پتو رو بغل می کنی و هی تو تختت وول می خوری تا خوابت ببره خیلی حال میده. ولی خب بقیه روز رو خسته گذروندم، خونه خواهری رفتم و چند تا مهمون هم تو خونه خودمون داشتیم. 

توجه کردین کسی که از هر حالتی و هر وضعی ناراحت میشه یهو یه عالمه آدم که برعکس اون خیلی راضی و خوشحالن و اوضاعشون خوبه دوروبرش پیدا می شن؟ این واسه سوزوندن اون بدبخته؟ یا تصادف محضه؟

الگو قرار دادن یه نفر دیگه یجورایی همیشه منفورترین کار در نظرم بود، ولی این روزا نظرم عوض شده، شاید کل زندگیه هیچکسی، نظرم رو جلب نکنه ولی می تونم تو هر جای خاصی به روش یه آدم خاص جلو برم. با اینحال همیشه با تکرار کار یه نفر دیگه حس می کنم دیگه کوآلای همیشگی نیستم و هویتم رو از دست می دم. از این نظرم میشه بهش نگاه کرد که همین هویتی که ازش حرف می زنم هم با الگو گرفتنه، از خانواده و جامعه و هرچیز ممکن. ما از وقتی به دنیا میایم از بقیه تقلید می کنیم تا بتونیم زنده بمونیم و رشد کنیم. هرچقدر هم سعی کنیم متفاوت باشیم باز هم یه تکراره پس بهتره زیادی زور نزنم خودم رو از بقیه جدا کنم :/



خب کوآلاتون بالاخره تصمیم گرفت اهدافشو بنویسه. بالاخره خسته شدم از این وضع زندگی. پنجره رو باز کردم و صندلیم رو گذاشتم رو به روش. منظره حیاط قشنگمون با صدای بارون و بهترین بوی جهان طلایی ترین فرصت من بود. سررسیدم رو باز کردم و هر کاری که می کنم و دوست دارم انجام بدم تو سال جدید رو نوشتم. احساس می کنم مغزم خالی شده. انگار یه کلاف گنده در هم پیچیده توی سرم بود که بالاخره تونستم سرش رو پیدا کنم و وقتی که کشیدمش به راحتی باز شد. انگار یه عالمه مینیون شلوغ که توی سرم داد می زدن رو آروم کردم و یکی یکی بهشون رسیدگی کردم. نوشتم که دوست دارم چه عادتایی رو ایجاد کنم و چه تغییراتی توی سبک زندگیم داشته باشم. نمی خوام آدم جدیدی بشم، من فقط می خوام به بهترین ورژن خودم ارتقا پیدا کنم. یسری اخلاقا باید عوض بشن، کتاب و فیلم هدفمندتر بشن، یسری کارها باید اضافه بشن و یسری حذف. برای اینها عجله ای ندارم، فقط می خواستم جهت تلاشم رو مشخص کنم. می خوام خودمو قبول کنم و بیشتر دوست داشته باشم. بهترین ها رو واسه خودم بخوام نه اینکه حسود باشم و نه چشم دیدن خودمو داشته باشم نه بقیه رو. دلم نمی خواد امسال رو با حسرت اینکه می تونستم ولی کاری نکردم تموم کنم. می خوام ایندفعه به خودم قول بدم که کم نیارم و رها نکنم. اینطوری شاید بهتر باشه از اینکه کمال گرا باشم و با شعار یا انجام نده یا کامل انجامش بده ادامه بدم. به یه تعداد مهارت نیاز دارم و باید با کتاب و اینترنت بهش  برسم پس دیگه هدفمند می خونم و چرخ می زنم :) هیچ دیدی نسبت به وبلاگم ندارم چون فقط دلم می خواد هرروز بیام اینجا و از روزم بگم و از حرفایی بگم که دوست دارم به خودم بزنم. 

به عنوان کار باحال بعدی هم خودمو راضی کردم تا ادامه کتاب دارن هاردی رو بخونم. به عنوان اولین کتاب سال گزینه عالی ایه، راستش دوست ندارم اولین کتاب سال نصفه نیمه رها بشه. به نظرم با بقیه کتابای خودیاری فرق داره. تموم تلاشش اینه که نشون بده واسه موفقیت لازم نیست بهترین و پر تلاش ترین آدم جهان باشیم فقط لازمه به کارهای کوچیک و انتخاب های لحظه به لحظه ی زندگیمون توجه کنیم تا بفهمیم چی داره زندگیمون رو نابود می کنه.

مطمعنا این آخرین امید من نیست، هی شکست می خورم و دوباره شروع می کنم، دیگه خسته نمی شم، دیگه تسلیم نمی شم.


کاش شماها و تموم جهان و آدماش واقعا آفریده های ذهن من بودین. یجور ماتریکس بامزه که تموم اتفاقات توش غیرواقعی باشه. از تصور این که یه سری آدم هم زله رو تجربه کردن و هم سیل رو، عزیزانشون رو از دست دادن یا ازشون بی خبرن، جونشون رو از دست دادن با تموووم خاطرات و آینده و امیداشون، یا همه چیز زندگیشون رو ازدست دادن و بعد از این بلاها باید از زیر صفر شروع کنند تموم سلولای بدنم می لرزه. راستش من تجربه اینجور چیزا رو اصلن ندارم، زله و سیل رو تو دنیای واقعی ندیدم، پس نمی تونم حال کسایی که درگیرشونن رو کامل درک کنم ولی تا همین حد تصور هم باعث می شه قلبم درد بگیره. چقدر این روزا بیشتر از خودم متنفر می شم که کاری از دستم برنمیاد. فقط می تونم امیدوار باشم به این که این یکی آخریش باشه، مرسی که کائنات هر سری می خواد ثابت کنه بدتر از اینم هست.

امروز تولد برادرم بود، درواقع فردا تولدشه ولی ما دوست داشتیم امروز بگیریم :/ از صبح درگیر کیک و کادو و مسخره بازی بودیم :/ فکر می کنم خوشحال شد به فکرش بودیم :) عصر هم رفتیم منزل زنعموی مادرم که تنهاست بساط کردیم و کلی شلوغ بازی. شبم باز خونوادگی دور هم بودیم. خوش گذشت. 

گاهی وقتا به بچه ها که نگاه می کنم، بیشتر اونایی که نمی تونن حرف بزنن، تعادل رو توشون می بینم، زندگی در لحظه و نگران گذشته و آینده نبودن، فکر نکردن و بی احتیاطی های زیاد، خیلی راحت شاد بودن و ناراحت بودن و تغییرات سریع بین حسا توی اونها واسم خیلی جالبه. بچه ها طبیعی هستن، یه انسان بدون هیچ برنامه و آینده نگری. خب شاید ما باید همینطوری بزرگ می شدیم ولی با حرف زدن و ارتباط با بقیه مغزمون برنامه ریزی شد، انقدر ناراحتی و غم دیگران رو دیدیم که حالت طبیعی ما هم منفی شد، شاد بودن رو از خودمون جدا کردیم و به دنبالش رفتیم ولی غم خودش کلید داره هر موقع بخواد میاد تو. وقتی قوانینمون رو بر اساس تعادل در جهان ساختیم چرا خودمون این تعادل و طبیعت رو بهم زدیم؟! می دونم الان شرایط خوب نیست ولی زمانی که شرایط خوبه هم وضع همینه. ما همیشه ناراحتیم و برای این ناراحتی دربدر دنبال دلیل می گردیم و کائنات هم ما رو دست خالی برنمی گردونه. من بچه ها رو تا زمانی که حرف نمی زنن خیلی دوست دارم، ولی وقتی یاد میگیرن حرف بزنن، وحشتناک ترین موجودات جهان میشن.



با صدای هلکوپتر بیدار شدم که یکم بعد تو اخبار متوجه شدم به سمت پلدختر می رفته. خب. از این کمک ها خیلی خوشحالم و از شنیدن خبر سلامتی دوستم بیشتر. نزدیک ظهر هم که از خونه زدیم بیرون، راستش اصلن دلم نمی خواست برم، همون آدمای تکراری همون مکان همیشگی و همون کارهای هر سال سیزده بدر. اما امسال سعی کردم یکم تنوع بدم و کلی کرم ریختم و بازی کردیم و خندیدیم. اول که قرار بود بریم پیش خونواده عمم، خونواده ای شلوغ و پر جمعیت که سالهای پیش قبل از خود ما توی باغمون بودن ولی امسال رفتن باغ پسر خودشون، نمی دونم چرا. بعد هم چندجای دیگه رو بهش فکر کردیم و در آخر فقط با خونواده خودمون زدیم به طبیعت و باغ خودمون. زمینی که روش یه درخت خیلی بزرگ آلوچه، چند تا درخت کوچیک گیلاس و بقیه ش آلبالوئه. به خاطر همین درختاس که هیچوقت آرزوی میوه هاشون به دلم نمونده چون توی تابستون همیشه دوروبرمون هستن، البته مادرم نمی دونه لواشک آلبالو های تابستون پیش رو که توی فریزر قایم کرده بود خورده م (خنده پلیدانه)

اولش نه ولی در ادامه کلی خوش گذشت، البته میتونست شلوغ تر و باحال تر باشه. کل روز هوا آفتابی با نسیم خنک بهاری که روح و جان رو زنده می کرد، بود. دراز کشیدن زیر درختای پر از شکوفه در حالی که به آسمون آبی بدون هیچ ابری نگاه می کنی به شدت لذت بخشه. واسه ناهار سعی کردیم جوج بزنیم که پدرم مثل همیشه جزغاله کرد بیشترشو. دهنم سرویس شد تا بخورم. بعد هم همگی کنار هم لم دادیم و از خواب بعد از ناهار لذت کافی رو بردیم. فهمیدم که با وجود نیتیم به شدت خونوادمو دوست دارم با اینکه از دعواهاشون و حرفاشون و بعضی از کارهاشون به شدت بیزارم، این بیزاری باعث میشه گاهی وقتا اذیت و بی انصافی ای درحقشون بکنم که بعدن از کارخودم تعجب کنم. 

نزدیک غروب با قیافه های عجیب غریب که انگار از میدون جنگ برگشتیم، رفتیم سمت خونه. بعد از یه روز پر فعالیت که از سر تا پات پر از خاک و شاخه درخت و برگ و سبزه عید تکه تکه شده ست هیچی بهتر از یه دوش طولانی نمیچسبه. داشتم لذت می بردم که آخرین مهمون عید هم اومد، خونواده دایی مادرم. عجیب ترین و دور از دسترس ترین خونواده که هیچ وقت سیزده بدر جایی نمیرن و فکر می کنن بقیه هم تو وضع اونان. حالا اومدن هیچی، نمی رفتن. تا اینکه وسطای عصر جدید فهمیدن واقعن دیروقته.

مهمونا که رفتن سعی کردم ادامه کتاب دراکولا رو بخونم ولی یهو با یه اتفاق وحشتناک وسط کتاب خوندن مواجه شدم. نبود یک صفحه از کتاب، اون هم کتابی که هیچ موضوعی رو دوباره تکرار نمی کنه و تمام قسمت ها به هم مربوط و مهمن. گاهی وقتا با وجود عشق و علاقه زیاد کتاب رو رها می کنم و سعی می کنم یه نسخه دیگه پیدا کنم، همیشه هم به باد فراموشی سپرده میشه. ولی خب علاقه م اونقدر به این کتاب زیاده و دلم می خواد بفهمم ادامه ش چی میشه که بیخیال این مشکل بزرگ می شم. یکی از بدترین و جالب ترین کارها همذات پنداری با شخصیت های کتاب هاییه که سعی می کنن ترسناک و معما گونه باشند. الان من همش احساس می کنم نوک ناخن های تیز کنت دراکولا نزدیک به شونمه و هر لحظه امکان داره بازدم های سرد و بدبوش رو روی گردنم حس کنم. همین حس باعث مورمور شدن بدنم میشه، فکر نکنین ترسوام، فقط همیشه خودم رو زیادی توی رمان ها درگیر می کنم.


هوای بهاری هم اثرش رو گذاشت و اون رخوت هر ساله سر و کله ش پیدا شد. کل ظهر و عصر رو پای کتاب دارن هاردی خوابیدم. تا الان نصف کتاب رو بیشتر نخوندم چون ظرف خوندن یکی دو صفحه کاری پیش میاد یا خوابم می بره. هرچقدرم مقاومت کنه ذهنم بازم من می خونمش پس بهتره بیش از حد تلاششو نکنه. عصر که از خواب نازم بیدار شدم همین طور دراز کش توی تخت به ابرای بارونی که جدیدن هم عاشقشونم و هم ازشون متنفرم خیره شدم. چند روزه به خاطر بارون نمی تونم بیرون بزنم یکم راه برم و این موضوع باعث شده حالت افسردگی پیدا کنم. هر چقدر صبر کردم اتاقم کاملن تاریک نشد، ابرهای سرخ رنگ جلوی تاریکی شب و ستاره هاشو گرفته بودند. پاشدم پرده ها رو کشیدم و سعی کردم یکم موزیک شاد گوش بدم تا یکم مخم فعال بشه ولی یهو رفتم تو پوشه ی رمان ها و تصمیم گرفتم کتاب دراکولای برام استوکر رو بخونم. اون بدون هیچ وقفه. نمی دونم امشب می خوابم یا نه. شایدم بخوابم ولی وسوسه ی تموم کردن هفتصد صفحه کتاب تو یه شب رهام نمی کنه.

فردا سیزده بدره و امیدوارم کل روز بارون بیاد. دلم نمی خواد فردا برم بیرون توی پارک جوجه بزنم و بخندم در حالی که دوست مجازیم توی خرم آباد اونطوری توی دردسر افتاده و من ازش بی خبرم. راستش الان که ینفر رو تو اون اوضاع دارم با وجود این که فقط مجازیه و گاهی باهم حرف می زنیم، انگار یکم دارم درک می کنم اون شرایط رو. از اخبار وحشت دارم در حالی که خونوادم تمام وقت شبکه خبر رو نگاه می کنن و حتی اگه سعی کنم نگاه نکنم میان برام شرح میدن. بیش ترشون هم درمورد لرستان و پلدختره. کاش تموم بشه.

همیشه فکر می کردم آدم بی اراده ای هستم. چرا؟! چون کارهام رو با علاقه و ذوق شروع می کنم، روز اول همه چیز خوبه ولی روز دوم. تامام :/ نود و نه درصد کارهام نیمه تمامه و توی بایگانی ذهنم فقط چندتا قفسه حجم گرفته و هر چند روز یکبار هم جلوی چشمم میاد و حسرت می خورم. امروز از دارن هاردی یاد گرفتم که دلیل تمام این کارها چیه. روش من درست نبوده. اراده فقط برای انجام یه کار نیاز نیست، چرای هر کاری بیشتر از چگونه ش مهمه. اگه دلیل واقعی کارهامون اونقدر واسمون ارزش داشته باشه که حاضر باشیم بابتش هر کاری بکنیم و به یه اشتیاق سوزان برسیم، همه چی حله.



صبح رو با انهدام روحی شروع کردم. رفتم سماور روشن کنم که چایی بزنم بر بدن چشمم خورد به کیکی که دیروز مادری واسم گرفته بود، درواقع دیروز که مهمون داشتیم دور از چشم بقیه به مادری گفتم حواسم هست که منو پشم فرش خونه هم حساب نمی کنیا، پروانه شدی دور همه می گردی ولی چشمت دخترت رو نمی بینه که تو آشپزخونه همش کار می کنه. تقریبا دوساعت بعد رفتن مهمونا با کیک و شیر اومد پیشم :) امروز صبح که جلدشو دیدم دوباره یاد دیروز افتادم و خیلی ناراحت شدم. من نسبت به آدمای دوروبرم خیلی بی انصافم مخصوصا پدر مادرم. حالا درسته خیلی به حرف دختر بزرگش گوش میده و همش از اون طرفداری می کنه ولی  گاهی وقتا می بینم کارهایی واسه من کرده که واسه خواهر و برادرم نکرده، از اشتباهاتی چشم پوشی کرده که اگه دوتا بچه دیگه ش بودن حالا استخوناشونو از تو باغچه باس جمع می کردیم. درسته از دعواهاشون و مسخره بازیاشون با هم عصبانیم ولی اینا مربوط به خودشونه، چرا وقتی دارن به من انقدر خوبی می کنن من ناراحتشون کنم؟ دوست دارم ازشون معذرت خواهی کنم ولی.

بعد از خوردن صبحونه زدم بیرون سمت کتابخونه، نحسی روزم با دیدن همکار قدیمیم روشن شد، آدمی که باعث دعواها و دو بهم زنی های بسیار شد و تهشم به همین دلیل اخراج شد. با دیدنم شروع کرد فوضولی که منم هیچی نگفتم و به جاش انقدر سوال پیچش کردم تا بفهمه فوضولی چه حسی داره، هر چند اصلا تمایلی نداشتم بدونم چیکار می کنه بیشتر دلم می خواست قیافشو نبینم که سریع پیاده شد. 

نمی دونم چرا تو کتابخونه دفعه اولی ها میان سمت من، امروزم یه دختر ازم خواست کتاب امانت گرفتن رو یادش بدم، درواقع نخواست یادش بدم انتظار داشت شفاهی بهش بفهمونم که دستشو گرفتم بردم پای کامپیوتر و همه چیو توضیح دادم :) اصلن انگار امروز روز کمک بود، انقدر همه ازم سوال پرسیدن که یه لحظه تعجب کردم شاید رو پیشونیم نوشته "از من بپرسید". البته من ناراحت نشدم، عجیبه که آدم از کمک به غریبه ها خوشحال میشه ولی اگه آشنا یا خونواده باشن، تنبل میشه و بعدشم انتظار جبران داره. سه تا کتاب باحال گرفتم که می خونم و واستون حسابی تعریف می کنم. 

بعد از کلی پیاده روی و اینور اونور رفتن بهترین کار دراز کشیدن زیر پتوی گرم و نرمه. نتونستم بخوابم به جاش وویس های کانال ادریس میرویسی رو تموم کردم. هم جالب و جدید بود هم چرت و پرت زیاد داشت. بعد از گوش دادن تموم وویس ها، فهمیدم تا قبل از بحث اصل گرایی که آخرین بحثش هم حساب می شه هیچ حرف جذاب و جدید نداشته، یجورایی انگار دست گرمی بوده. راستش من اولین بارمه که با آرامش و تمرکز کامل یه صدا رو گوش میدم چون مهارت شنیدنم صفره، سعی کردم با یه نفر شروع کنم که جناب میرویسی خورد به پستم، الانم که تموم شده حس می کنم به یه آدم جدید نیاز دارم واسه گوش کردن تا کم کم یاد بگیرم. اگه کسی رو می شناسین بهم معرفی کنید لطفن.

بعد از ظهر نشستم پای چرخ خیاطی و سعی کردم لباسم رو واسه فردا آماده کنم، تقریبا دوماه کلاس نرفتم و همین امروز یادم افتاده کارام رو انجام بدم، نمونه بارز یه دقیقه نودی مزخرف. راستش موقعی که کار خیاطی می کنم اصلن متوجه گذر زمان نمی شم، نه این که ازش لذت ببرم، چون انگار مشق شب دوران مدرسه ست ازش متنفرم، خیلیم خسته می شم ولی وقتی دارم کارمو انجام میدم اصلن متوجه مکان و زمان اطرافم نیستم و اونقدر غرق کار می شم که تا مادرم نگفت یازده شبه متوجه نشدم و عجیب تر، اولین کاریه که می تونم چندین ساعت بدون هیچ استراحتی انجامش بدم.نمی دونم چرا.


خب فهمیدم که من نسخه نصفه نیمه رو گرفته بودم و درواقع کتاب حدود 1400 صفحه هستش و خوشبختانه نسخه کامل هم سریع پیدا شد :/ کاش از خدا یه چی دیگه می خواستم. از صبح همه به خونمون حمله کردن و مهمون داشتیم، عصر هم بلای خانمان سوز سرمون نازل شد و خاله م با نوه ش اومد خونمون. نوه ش یه بچه سوسول و پررو و تقریبا وحشیه. خاله من انتظار داره که همه دنیا دست نگه دارن و از این موجود ظریف و شکننده مراقبت کنند. درسته که بچه هستن ولی این مورد حتی طاقت یک لحظه بدون باریگارد بودن رو نداره. خیلی عجیب غریبه!

غروب یکی یکی به خوشی و میمنت بیرونشون کردیم و رفتند از خونمون. احساس آسایش می کردم. مقداری از کتاب دراکولا رو خوندم، علاقه من به خوندن این کتاب واقعن عجیبه. خودم رو درک نمی کنم، اولویت های بیشتری هست، مسائل مهم تری هست، کلی کتاب تو دنیا واسه خوندن هست و من دارم داستان کنت دراکولا رو می خونم؟ اشتباهه محضه.

از این بدم میاد که همش سعی کنم خودم رو از عجله کردن نفی کنم. قبلن همیشه بابت این که شروع نمی کنم و با نهایت قدرت به سمت هدف نمی رونم خودم رو سرزنش می کردم، الان دارم سعی می کنم پله پله پیش برم و قبل از حرکت چیزهایی که نیاز دارم رو یاد بگیرم و این باعث دوگانگی میشه. یه روز از خودم خوشم میاد یه روز دلم می خواد دست بندازم خودم رو خفه کنم از دست تنبلی هام. این دو قطبی رفتار کردن ها و انتخاب نکردن یک چیز وحشتناکه، تا داخلش نباشین درکش نمی کنین کامل، و بدتر از همه اون که این روش هیچ کمکی برای پیشرفت نمی کنه و پیشرفت نکردن تو این روزها خودش یجور پسرفته. افتادم توی یه چرخه باطل از کسالت، زندگی یکنواخت و خسته کننده، از اتفاقاتی که قراره رخ بدن به شدت وحشت زده ام و ای کاش امشب حداقل دو سه ماهی واسه من طول میکشید.


من هر شب قبل از خواب با ذوق خاصی هر پست رو می نویسم. فکر این که روزی چند نفر پستام رو می خونن و حالا اگه چیزی به ذهنشون خطور کنه دراون مورد توی زندگیشون واسم می نویسن باعث میشه من هر شب با ذوق پستام رو بنویسم. چرت و پرت زیاد می گم، شاید به نظر زندگی یکنواخت و کسل کننده ای داشته باشم ولی به هر حال اینا ساعتای یه موجود زنده ست و حداقل واسه خودم ارزش زیادی داره. الان که فکرشو می کنم اصلن نداره چون اگه داشت انقدر بی خیال هدرش نمی دادم. کاش همین الان صاعقه بزنه خشک شم :/

خلاصه که بعد از اون لحظات زیبای شب، لحظات زیبای روز رخ می ده که پست می گذارم و نظر های دیروز رو می خونم، که البته امروز این شانس رو نداشتم. از صبح اینترنتم وصل نمی شد و درست تو همون موقعی که یه لحظه وصل شد گوشیم خاموش شد و دیگه روشن نشد. عذابی داره گوشی خراب که نصیب گرگ بیابون هم نشه کاش. خب الان یه پست روی دستم مونده که به خاطر همین فردا دوتا پست می ذارم، اگه دوست داشتین دوتاشو بخونین اگه حوصله ندارین هم که هیچ!!!

نزدیکای ظهر داشتم موفق می شدم گوشیمو روشن کنم که یهو خواهری اومد دنبالم و رفتیم بیرون. خب خرید کردنای خواهر من به این صورته که منو می بره بعد که هیچی نمی خره میگه ببخشید تو رو هم الکی معطل کردم دیگه نمیبرمت و این چرخه چندساله داره تکرار می شه. خب خواهر من، ما دیگه عادت کردیم، خودمون اگه بیکار نبودیم نمیومدیم با تو بیرون :/ ناهار رو هم از بیرون گرفتیم و اومدیم خونه، راستش بعد از ناهار با مامان مثل آدمی که دوروزه نخوابیده گرفتیم خوابیدیم. اصلن راه نرفته بودیم واقعا متعجب موندم!!!؟

بنا بر حسب عادت که اگه عصر بخوابم همون مقدار از خواب شبم کم میشه بقیه شب رو نشستم پای کانال ادریس مرویسی. از اون آدمای بامزه و منطقیه که سعی کردم از صفر شروع کردنش رو ببینم. راستش اینجور آدما انگار دوست داشتنی ترن، آدم هایی که رشدشون، شکستشون، تلاششون و مشکلاتشون رو میبینی، واقعی تر می شن، راحت تر می تونی حرفاشون رو قبول کنی و کلماتشون به دل می شینه، البته سلیقه ایه. مثلن اگه من زندگی نامه دارن هاردی و مشکلاتش رو نمی خوندم محال بود کتابش رو می خوندم و بابت هر پاراگرافش دقیق فکر میکردم. من چند روز قبل تمام وویس های کانالش رو دانلود کرده بودم و امشب فرصت شد که هر کدوم رو دوبار گوش بدم و بهش فکر کنم. نکاتی رو می گفت که بعضی تکراری و بعضی واسه من جدید بود. جالب ترین نکته واسم این بود که توی یکیش درمورد اختلال وسواس فکری خودش گفت و دیدم علائمش دقیقن با من مطابقت داره، فکرهای به شدت زیاد و درهم برهم که عملکرد رو نابود می کنه، زمان گذاشتن واسه فکر کردن به چیزهای بیهوده ای که نه جوابی داره نه اثری توی زندگی من، و نرسیدن به قطعیت درمورد هر بحثی، یجورایی تردید همیشگی. 

موضوعات دیگه ای هم بود مثل اینکه چطور با استفاده از تفریح یا تبدیل کردن به تفریح، یادگیری یک مهارت یا رسیدن به اهداف رو راحت تر کنیم یا مثلا چطور برای تسلط بر زندگی توقعاتمون رو پایین بیاریم، قدم هامونو کوچک تر کنیم و خودمون رو با آدم های خیلی موفق مقایسه نکنیم. هر کس گذشته ای داشته، شاید ده سال پیش اون فرد تو جایگاه ما بوده، به این فکر کنیم که چطور به موفقیت رسیده؟ چه کارهای انجام داده؟ آیا من هم همون کارها رو انجام میدم؟ 

خب من از آقای مقیسه برای آشنایی با این مرد نازنین تشکر می کنم. فکر می کنم خیلی چیزهای دیگه مونده تا یاد بگیرم، من خیلی سریع جا زدم و به خودم شک کردم، شاید ایراد از ندونستن من باشه.


وقتایی که مامانم خیلی می خوابه منم می خوابم، انگار که کل خونه تو حال و هوای رخوت انگیز دم صبح جا مونده. البته هوای دم صبح اگه بیرون باشی یا پنجره رو باز کنی به شدت انرژی بخش و سرحال کننده س، اما زمانی که بین زمان شش تا هفت صبح تو تختت بیدار میشی تک تک سلولهای بدنت نیاز به خواب رو داد می زنن و دوباره خوابیدن میشه بزرگترین لذت دنیا که می تونه تو اون لحظه مال تو باشه. امروز هم تا نزدیکای ظهر همین منوال بود و با مامانم انقدر خوابیدیم که خود خواب زد سر شونمون گفت این چه وضع زندگیه لعنتیا :/ البته مادری حق داشت، روزه بود و نمی تونست کاری انجام بده به جز خواب. همین رویه رو تا عصر کنار همدیگه ادامه دادیم کلی هم خوش گذشت :) 

 عصر که بالاخره تونستیم از خواب بیدار شیم تلویزیون رو روشن کردیم و فیلم خجالت نکش رو نگاه کردیم. فی الواقع از شدت خنده اشک به چشممان آمد، حتی بعد که خواهری تماس گرفت گفت اون هم به شدت خندیده بود. فیلم بدی نبود ولی خنده ما اصلن ربطی به موضوع فیلم نداشت بلکه به خاطر شباهت دقیق شخصیت های اصلی فیلم به پدر و مادر من بود. یعنی هر دقیقه فیلم می گفتیم: این دقیقا بابائه یا: این دقیقن مامانه. به نظرم یه فرصتی براشون بود تا جلوه ای که از بیرون واسه خودشون درست کردن رو ببینن ولی زهی خیال باطل که هیچ چیز به این دو فرشته عذاب کارگر نیست. شاید فیلم رو ندیده باشید، شخصیت زن فیلم یه زن غرغرو و بی اعصابه که سر هر چیزی داد و بیداد راه می ندازه و فحش میده، البته نه فحشای رکیک و مرد  هم یه شخصیت بی خیال و حواس پرته که هر کاری دلش میخواد می کنه و واسش هیچی مهم نیست و تقریبا تو همه موارد گند می زنه، البته تنها تفاوتی که این زن و مرد داشتند مهربونی مرده که تو پدر من وجود نداره و باعث میشه بیشتر اوقات دعوا و بحث داشته باشیم توی خونه. مطمئنم هیچ روانشناسی نمی تونه اینا رو سر عقل بیاره که یکم کوتاه بیان و از سنشون خجالت بکشن.

بالاخره کتاب دراکولا نوشته برام استوکر رو تموم کردم و حس مبهمی دارم. انگار که تمام مدت آخر مسیر رو میدیدم ولی یهو متوجه شدم که تمومش تصور محض بوده و اگه یک قدم جلو بذارم سقوط می کنم روی صخره های نوک تیزی که موج های طوفانزده محکم بهش برخورد می کنن. شاید هم اشتباه می کنم چون کتابی به شدت رنج آور بود. فصل اول تایپ شده توسط آقایی بود که ذره ای از درست نویسی و خوندن متن بعد از تایپ کردن بو نبرده بود و بعضی جاها واقعا می موندم از عجیب بودن کلمات. در فصل دوم خدا رو شکر جناب تایپیست خسته شده بود و تصمیم گرفته بود از اون نسخه ی به شدت قدیمی کپی برداره و به صورت دوتا توی یک صفحه در ادامه ی این پی دی اف قرار بده. خوندن یه رمان قرن نوزدهمی با ترجمه قدیمی به اندازه کافی سخت بود، درد کلمات نامفهوم هم اضافه شد، اما باید بگم که من دختر روزهای سختم، بله تمام کتاب رو خوندم و حتی از داغ کمبود یک صفحه پشت و رو هم گذشتم. اما مثل بقیه رمان های کلاسیک منتظر یه پایان روشن و منسجم بودم که یهو کتاب تموم شد :/ نمی دونم این لعنتی رو از کجا دانلود کردم ولی فکر می کنم شاید اون تایپیست محترم از صفحه 766 به بعد دیگه حتی حال و حوصله کپی کردن رو هم نداشته، شاید هم بچه مدرسه ای بوده که پول تو جیبیش تا همین صفحات رو کفایت می کرده. از فردا باید بیفتم دنبال بقیه کتاب :( اما با وجود تمام اینها حرکت یه مایع سریع رو توی رگ های گردن و دستم حس می کنم. این مایع بعد از خوندن رمانهای قرن نوزدهمی تو بدنم جریان پیدا می کنه، مثل معتادی که تازه بهش مواد رسیده احساس سرخوشی و نئشگی می کنم. اگه می شد از خوندن رمان های قدیمی با اون ترجمه های سخت پول درآورد حالا من حتما یه درآمد حسابی داشتم :)


پ.ن:

عنوان مطلب به معنای "طلوع ماه"ه که توی همین کتاب دیدم و به شدت واسم قشنگ بود.


فهمیدم که توضیح دادن واسه بقیه بهترین کاره واسه یادگیری، وقتی می خواستم توضیح بدم ذهنم تموم اطلاعات درهم برهمو جمع کرد و از کوچیک به بزرگ توی صف گذاشت تا بتونه باهاش یه مطلب منسجم درست کنه، مخصوصا اگه بحثی باشه که نمی خوای کوتاه بیای، چون اگه راه حل و نتیجه درستی نداشته باشی صد در صد مسخره میشی. این روزا درگیر نوشته های سحر شاکری شده م، این دفعه کانال اونو دارم از اول بررسی می کنم و چندتایی پادکست از علی یکانی. تو کانال سحر شاکری یه سری فیلمهای ترجمه شده ش رو دنبال می کنم، دوره ای به اسم رویاهاتو دنبال کن، چطور تنبلی رو کنار بگذاریم و کاری رو که دوسش داریم رو پیدا کنیم. به نظرم چیز جالبیه اما هنوز تمومش نکردم. گاهی وقتا یه چیزیو با نظر مثبت شروع می کنیم و بعد حس می کنیم کاملن اشتباه می کردیم. مثل قضیه اثر مرکب.

با خوندن کتاب اثر مرکب تا قسمتی که اهداف مشخص میشه به کشفی نائل شدم که قبل از خوندن کتاب هم می دونستم، این کتاب به درد من نمی خوره. درواقع مطلبای خیلی خوب و کلیدی داره ولی رفتار من اشتباهه، من برای هر قسمت کوچیک کتاب کلی فکر کردم و تصمیم گرفتم و حالا فهمیدم چرا تا الان تموم نشده، چون این روش به دل من نمی شینه یعنی دستوراتش واسه من جواب نمیده. چرا فکر می کنیم بعضی کتابها وحی منزل اند؟ چرا این حسو نسبت به این کتاب داشتم؟ حالا دیگه اینطوری ادامه نمی دم، کتاب رو می خونم و جزییات مهم رو به خاطر می سپارم تا واسه رسیدن به هدفام ازش کمک بگیرم. این دقیقن مث طرز تفکرم درمورد قانون جذبه، به نظرم ما فقط به یسری جزییات نیاز داریم. حس خوب باعث افکار مثبت و درنتیجه باورهای مثبت و در آخر نتایج مطابق با خواسته ها می شه، خب تا همین جا کافیه، حالا من باید برم دنبال این که چی حسمو خوب می کنه البته نه تو کتابا بلکه درون خودم. اون همه کتاب و تمرین و عوض کردن اسم جزییات و قالب کردنش به مخاطب فقط واسه خالی کردن جیب ملته. وقتی نمی تونیم حال خودمون رو خوب کنیم می ریم سراغ دوره های مختلف و کتابای جدیدتر تا بلکه شاید فرجی بشه، در حالی که اتفاقی نمیفته و فقط پول از کفمون رفته. واسه موفقیت هم همین طوره، یسری جزییات رو بفهمیم کافیه، بعد باید بریم سراغ خودمون و از وجود درونیمون بپرسیم "خب خوشگل خانوم می خوای از کجا شروع کنی؟" البته درمورد مهارت های ذهنی و روانی، به نظرم یادگیری هیچ وقت نباید متوقف شه.

درمورد یادگیری، یاد یه مطلب از محمد رضا شعبانعلی افتادم با موضوع یادگیری کریستالی. شعبانعلی آدما رو از لحاظ یادگیری به دو دسته تقسیم می کنه، آدمایی که هر مطلب و نکته و زباله ای که دم دستشون میاد بدون مهم بودن موضوعشون می چپونن توی مغزشون و آدمایی که زباله جمع می کنند ولی هدفدار، یعنی وقتی توی دنیای اطلاعات به موضوعی برمی خورند که توجهشون رو جلب می کنه رهاش نمی کنند و این موضوع میشه یه نخ که توی شربت آب و شکر فرو میره تا کم کم کریستال ها بهش بچسبن و یه نبات تشکیل بده. خوب من همیشه جزو دسته ی اول بودم، یعنی درمورد بیشتر زمینه ها اطلاعات جسته گریخته ای دارم یا گاهی وقتا اونقدر اطلاعات زیاد بوده که ذهنم سرریز کرده و خیلیاشون از یادم رفته. تو دنیایی که ما داریم بیشترین چیزی که موجوده اطلاعاته، لازم نیست هر چی پیدا می کنیم بریزیم توی مغزمون، یعنی اول درمورد یه موضوع با خودمون به توافق برسیم  و بعد بریم سراغ بعدی و مهم تر از همه زمانی بریم سراغ هر موضوع که بهش نیاز داریم، مثلا یاد گرفتن مکانیکی واسه منی که نه ماشین توی خونه داریم و نه قراره بگیریم به درد نمی خوره. 

ظهر نشسته بودم پای پیج همون دختری که تقریبا عاشقش شده م. تصمیم داشتم تموم 1400تا پستش رو بخونم. راستش اوایل خیلی ذوق داشتم ولی کم کم ذوقم تموم شد و به یه حس بد رسیدم، اونقدر از من جلوتر بود که هیچ وقت بهش نمی  رسیدم، از هیچ لحاظی. خسته شدم از بس واسه هر پستی یه آه سوک کشیدم، از اونطرف هم همش توی سر خودم می زنم که ببین چی شده و تو چی هستی؟ بخواب کوآلا خانم که دنیا رو آب ببره تو رو خواب می بره.


بعد از چند روز رها کردن، همت کردم و رمان دراکولا رو تموم کردم، وقتی پاش می نشستم سرعت خوندنم به شدت بالا می رفت، انگار کلمات رو می بلعیدم. داستان درمورد کنت دراکولاییه که در زمان خودش جنگاوری بی مانند بوده که نذاشته دست ترکها به ترانسیلوانیا برسه، دلیری با هوشی وافر که روی دست پادشاهان می زده. حالا دویست سال بعد مرگش از قبر بیرون اومده تا امپراطوری جدیدی بسازه، اربابی باشه که در خون مردم بیگناه حمام می کنه و از ساختن هیولاهای مثل خودش ابا نداره. دست بر غذا سروکارش با لوسی، دختر زیبایی که طعمه کنت دراکولا بوده و در ادامه خون آشامی مثل خودش میشه، میفته که باعث جمع شدن شش نفر از انسانهای شجاع و قوی و انساندوست میشه و جنگی اتفاق میفته که با پیروزی ایمان به پایان می رسه. نمی دونم پیشنهادش کنم یا نه، سلیقه و حوصله ی خاصی می طلبه، خودمم گاهی اوقات اعصابم به هم می ریخت و رهاش می کردم ولی امان از لجبازی های کوآلا با خودش. خیلی برام عجیبه چطور شخصیت های خوب و بد داستان های قدیم، امروزه کاملن برعکس شده. کنت دراکولای وحشی و خون آشام تبدیل به مرد مهربان و خونواده دوستی می شه که رابطه ای خوب بین هیولاها و انسان ها ایجاد می کنه و پروفسور ون هلسینگ دانا و انساندوست و درستکار تبدیل به پیرمردی خرفت با بی رحمی و مقاومت در مقابل حقیقت میشه، این نتیجه ایه که بعد از دیدن قسمت سوم هتل ترانسیلوانیا می شه گرفت. تموم ظهر رو پشت کامپیوتر بودم و داشت چشمام درمیومد که تموم شد و رفتم خوابیدم، چنان رویایی خوابیدم که نمی تونستم از جام پاشم دیگه. از غروب هم نشستم پای حماسه کولی و اونقدر کنسرت آخر فردی مرکوری رو گوش دادم که حس کردم الان روحش میاد میزنه روی شونم و میگه بسه لعنتی، تو بودی که تا دیروز اسم راک اند رول میومد حاضر بودی گوشات رو ببری ولی صدای تیز سازهای مسخره شون رو نشنوی؟

از فواید این روز همین بس که نشستم یه دل سیر عکس سیاه چاله رو نگاه کردم ولی هیچ حس ترس و شگفتی و ذوق خاصی که تو اینستاگرام باب شده توی خودم حس نکردم، یهو همه ی حزب باد های عزیز متخصص نجوم شده اند و حتی یکی می گفت: "از سیاه چاله نمی شه عکس گرفت، این نور رو فضایی ها بازتاب دادند و هر آن ممکنه بیان به سمتون تا توی رستوران های زنجیره ایشون استیک گوشت ما رو سرو کنند" :/

یه جایی خوندم آدمی که نمی تونه تنها بمونه و از تنهاییش لذت ببره، نرمال نیست، بلکه داره از خودش فرار می کنه و نمی تونه قبولش کنه. بیشتر آدم های دوروبرم اصرار به تفریح دائمی دارن، پارک و خونه ی فامیل و مسافرتای مذهبی و هر دورهمی ممکن و ناممکن و پاساژ گردی ها و خرید هرچیزی که به نظر ارزون میاد و. انگار دائم داریم از یه چیزی فرار می کنیم، یه حقیقت که اگه بیکار بمونیم و تنها به فکر فرو بریم خودشو بهمون نشون میده و چه چیز وحشتناک تر از اون حقیقت؟ نمی دونم اون حقیقت چیه ولی به خاطرش صبر می کنم چون حس می کنم خودشو در زمان مناسب بهم نشون میده، تازگیا به این جمله که هر اتفاقی درزمان خودش رخ میده خیلی اعتقاد دارم، امیدوارم خوش شانس باشم و زود باهاش مواجه بشم.

گاهی وقتام توی ذهنم میگم، چرا تو همش دنبال یه حقیقت پنهان، توطئه ی پیچیده یا نکته ای که هیچ کس فکرشم نمی کرده هستی؟ چرا انقدر دنیا رو پیچیده می بینی؟ راستش انگار که جواب ساده تر از اینهاست، یجورایی انگار اونقدر ساده ست که هیچ کس نمی بینتش.


امروز رو می تونم یه روز کامل در جوار خواهری نامگذاری کنم. از صبح تقریبا با هم بودیم و زدیم بیرون، ناهار مرغ سوخاری براشون درست کردم با یه ترکیب بامزه با کدو. ترکیبی از تخم مرغ و شیر درست کردم و مرغ ها رو باهاش آغشته کردم و زدم توی آرد، تقریبا کارم تموم شده بود که خواهری گفت از شیر های داخل یخچال نخوری ها، فاسده. هر چند ما که خوردیم :) فکر نکنم اونقدرا هم شیر تاریخ مصرف گذشته صدمه بزنه. عصر از اون گپهای خواهرانه زدیم و کلی خندیدیم و تا شب هم بیرون بودیم. 

قبلنا فکر می کردم تموم حرفایی که درمورد مادرشوهر بد میگن دروغه و آخه الکی که آدم با همسر پاره ی جونش یعنی پسرش بد نمی شه و اذیت نمی کنه که، ولی امروز من به چشم خویشتن دیدم که هست. البته فقط به یه نفر اکتفا نکردم، حتی همین مادر خود من که واسه ما دخترا حسابی مایه می ذاره به عروس که می رسه توقعاتش و طرز صحبتش می رسونه که انگار یه دشمنی قدیمی و باستانی ای بین عروس و مادر شوهر هست و نسل به نسل انتقال داده شده. والا من که از این رابطه های پیچیده سردرنمیارم. 

راستش هر چی پیش میره بیشتر روابط و شخصیت آدم ها رو پیچیده و خاکستری می بینم، قبلنا دنیامون به دو شخصیت خوب و بد تقسیم می شد ولی الان دیگه خوب و بدی وجود نداره، بیشتر مردم انقدر خاکسترین که تشخیص و برچسب زدن غیر ممکنه، راستش تعادل تو خوب و بد خیلی عجیب به نظر می رسه، مثل مادری که بچه ش رو کتک می زنه بعد بچه رو بغل می کنه و باهاش زار می زنه. 


" ‌شروع کرده بودم به یافتن خود، تقریبا چیزی نبودم، در نهایت فعالیتی بودم بی محتوا، اما لازم نبود بیش تر باشم. از نمایش می گریختم: هنوز به کار کردن نیفتاده، اما از بازی کردن دست برداشته بودم، دروغگو حقیقتش را در تدارک دروغ هایش می یابد، من از نوشتن زاده شدم."


# ژان_پل_سارتر


درد هر جورش که باشه باعث می شه دائم احساس مظلومیت کنی، لحن حرف زدنت عوض میشه و یجوری جمله هاتو آروم و کشدار میگی که طرف مقابلت بگه خب چه مرگته؟ حالا این درد می تونه از زخم شدن پشت مچ پا باشه یا از معده ای که ورم کرده و انگار یه نفر باهاش گره ی ملوانی زده یا هر چیز دیگه ای. دردی که تمام روز درگیرش بودم و انگار امروز برایم باید پر مشغله میشد. از کلاس صبح بگیر تا ظهر که ی کلی گشت زدیم و عصری که سر به منزل دوستم زدیم و شبی که با جیغ و داد های دوتا گودزیلا مزین شد. 

به غیر از سردرد و دندون درد که با اختلاف بدترین دردهای جهانن، درد های دیگه مثل پا و کمر و دست و معده و قلب و کلیه، باعث می شن دائم خسته باشم و در حال انجام کار. انگار که توی دلم می گم من که این درد رو دارم دیگه با شستن این ظرف ها چی اتفاق بدتری میفته؟ 

مادر و خواهرم باورشون نمی شه من از اتفاقات امکان داره استرس داشته باشم، یجورایی هر چیزی رو به بی جنبگی من ربط میدن. تو جنبه اتفاقات رو نداری. چقدر حرص داره این جمله :/ بی جنبگی فرق داره با اذیت شدن و اضطرابی که دلیل موجه داره. 

از وقتی فایل مقایسه کردن ادریس رو گوش دادم ناخودآگاه شروع کردم به مقایسه کردن خودم با آدمایی که میبینم، حتی اونایی که توی پیاده رو از کنارم رد می شن بدون یه نیم نگاه کوچیک. واقعا چیه این توجه؟ یه کلمه می شنویم و بدون اختیار ثبت می شه توی مغزمون و چشمامون در به در دنبالشه. اشتباهه اشتباهه اشتباهه. چرا قدرتی داریم که هیچ کنترلی روش نداریم؟ مثل اینه که یه بوگاتی بدون ترمز رو توی جاده چالوس بهت بدن برونی.


با وجود کارهایی که دیروز کرده بودم، شش ساعت خواب خیلی واسم کم بود. تا ظهر سر کلاس چرت می زدم و درس رو نصفه نیمه فهمیدم. یکی از بچه ها می گفت دو سه ساله انواع کلاس ها رو میره و به نظرش این استاد خیلی سخت یاد می ده. تا یکم پیش فکر می کردم این بهترین مربی ایه که می تونستم پیدا کنم :/

وقتی رسیدم خونه داشتم میمیردم از خواب، تازه داشت چشمام گرم میشد که خواهری زنگ زد و گفت بعد از ناهار خونه زن داداشم دورهمی دارن و اگه دلم خواست برم. مادری که نبود و پدری هم فاز آشپزی برداشته بود و دقیقن غذایی پخته بود که من دوستش نداشتم و لب هم نزدم. وقتی رسیدم خونه زنداداشم عاطفه هم اونجا بود، واقعا دیگه قیافش واسم تکراری شده. از آدمایی که نیاز دارن بقیه همیشه باشن تا بتونن آه و ناله کنند خیلی خوشم نمیاد. یعنی یجوری که خودشم باورش نمی شد من هم بدنم درد می کنه هم خستم و کلی پیاده روی کردم و به روی خودم نمیارم :/ انقدر حرف زدیم و ادا بازی کردیم که بالاخره خسته شدیم و به سمت خونه ها رهسپار، حدودا ساعت هشت و نیم بود که رسیدم و یادم نیست  چطور لباسامو درآوردم و خوابیدم :/

خب من کلن خودمو به شش ساعت خواب عادت دادم و حدودای سه صبح بیدار شدم. هیچ ایده ای به جز پست نوشتن به ذهنم نمی رسید، دارم به این فکر می کنم که امشب عروسی دوستم بود و من نرفتم. راستش با اون وضع لباس، فکر نمی کردم بقیه چیزهاشم خیلی خفن باشه، به جز آرایشش که اونو به خود آرایشگر سپرده. می دونستم که رفیق صمیمی عروسم و حتمن باید حضور می داشتم و بقولی مجلس گرم کن می شدم ولی من همیشه آدمی بودم که جایی که دوست نداشتم رو نمی رفتم و کاری که دوست نداشتم رو هرگز نمی کردم، البته تو موقع انتخاب رشته نمی دونم این خصوصیتم کجا رفته بود که گیج شدم و دست گذاشتم روی همینی که الان هستم. 



از اون روزایی بود که اصلن حال و حوصله ی اینترنت رو اصلن نداشتم. انگار به زور دستم رو گرفته بودند و بهم گوشی داده بودند که یهو تلفنم زنگ خورد. با دیدن اسمش یاد ای افتادم که دعوت شدم برای مراسم حنابندان دوستم، همون که قبل از عید بهم گفت جهزیه ی گرانقیمتی خریده. نرفته بودم و نمی دونستم چی جواب بدم، صد البته که مادرم رو بهانه کردم. درواقع از چند سال پیش مادرم باهاش لج افتاد و هرجا که می خواستم با اون برم یا هر کاری که خواستم بکنم و به اون مربوط بود رو منع کرد. تمام اشتباهات من توی زندگی رو از چشم دوستم می دید حتی وقتی دانشگاه رفتم و هیچ ارتباطی باهاش نداشتم، بازهم اشتباهاتم تقصیر اون بود. راستش تابستون سال پیش که با یه دختر شونزده ساله طرح دوستی ریختم صرفا برای  این که بهونه و یاری باشه واسه از خونه بیرون زدن که مادرم با اون هم لج افتاد و دست آخر گفت، چه معنی داره آدم رفیق داشته باشه و رفیق بازی کنه. احساس می کنم چون برادر بزرگم به شدت رفیق بازه و مادرم با تموم تلاشش نتونسته جلوش رو بگیره الان داره به من گیر میده، ولی کیه که گوش بده. البته خواهر بزرگم هر کاری می کنه درسته و تموم رفقاش رو چشم مادرم جا دارند. تا کی تبعیض بین بچه ها؟! :/

در ادامه مکالمه گفت قراره چند تا خرید داشته باشد، فردا عروسیشه و همسرشم به شدت سرش شلوغه و ناراحت میشه اگه عروسش دست تنها بره واسه خرید، اولش فکر کردم غیرتیه بیش از حده که بعدش فهمیدم دلیل واقعیش چی بوده. به مادری گفتم دوستم به خاطر اون شب ناراحته و خیلی زشته به عنوان تنها دوستش نرم، قبول کرد. البته نه این که واسه هر بیرون رفتنی بخوام مادری رو راضی کنم، وقتایی که خودم تنهام هر جا و هر وقت که دلم می خواد می تونم برم ولی اگه رفیق همراهم باشه باید راضیش کنم، منم که نمی تونم دروغ بگم تنهام، بهم اعتماد می کنه. 

خریدش شامل چن تا مانتو و شال و شلوار می شد که حسابی بابتش تو خیابونا راه رفتیم، بعدش هم لباس عروسشو تحویل گرفتیم و رفتیم سمت خونه، وقتی لباس عروس گنده و سنگینش رو داشتم تنهایی تو کوچه پس کوچه ها می بردم دقیقن منظور شوهرش از دست تنها نرو رو درک کردم. 

ظهر ناهار خونشون دعوت شدیم، پدرش اونقدر لاغر شده بود که واقعن تعجب کردم، منم جای اون بودم شاید این شکلی می شدم. هر چند از پدرش یه تنفر قدیمی از دوران بچگی دارم که شاید فکر می کنه به یاد نمیارم :/ بعد از ناهار رفتیم خونه دوستم تا یکم جمع و جور کنیم و یکم تزیینات واسه مراسم جهازبینی خونواده عروس و داماد :/ خیلی خیلی رسم مزخرفیه. راستش با اون خرجی که دوستم کرده بود انتظار جهیزیه خیلی خفنی داشتم. ولی نه، تو نصف موارد انگار پولشو دور ریخته بود. به نظرم به جای اون حجم از وسیله، یکم کمتر و با سلیقه تر و مفیدتر می گرفت خیلی بهتر بود. حتی لباس عروسش هم خیلی خوشگل نبود ولی من بروم نیاوردم و کلی تعریف کردم. خودم شخصا اگه کلی خرج کنم و یه نفر بگه زشت و خزه، قطعا اتفاق بعدی خالی شدن یه گلوله توی سرشه. تا اومدن مهمونا صبر کردم و همون اوایلش با زندایی دوستم که خونشون به ما نزدیکه برگشتم خونه. خوش گذشت، خوب بود و کلی بهم درس داد.


انتخاب کردن مهم ترین مسئله توی زندگیه چون تمام مسئولیتش با کسیه که انتخاب کرده، شرایط و محیط و اتفاقات صرفا بهانه ست. آدمایی رشد می کنند که به تموم کارهای روزانشون آگاهند و کم کم عادت های بدشون رو با عادت های سازنده جایگزین می کنند. اهدافشون رو خوب میشناسند و انگیزه ها و ارزش های مطابق با خودشونو دارند. روتین های روزانه باید طوری تنظیم بشه که هر کاری در راستای اهداف بزرگ و بلند مدتمون باشه، شاید قدم های اول سخت باشه ولی وقتی شروع کنیم و راه بیفتیم، کم کم تبدیل به یه حرکت سریع برای رسیدن به اهداف می شه. ما باید مراقب ورودی های مغزمون که شامل کتاب ها و فیلم ها و اخباری که گوش میدیم باشیم چون وارد کردن زباله به ذهن زباله تحویلمون می ده :/ مراقب ارتباطمون با آدم های زندگیمون باشیم چون ما میانگین پنج نفری هستیم که باهاشون بیشتر وقتمون رو می گذرونیم. گاهی وقتا شرایط جلوی موفقیت ما رو میگیرن، پس لازمه تغییر بدیم، شرایط می تونه شامل محیط اطراف، اختلالات فیزیکی و یا حتی ذهنی باشه. فرق آدم های موفق با بقیه اینه که بهتر از انتظارات عمل می کنند، یعنی درست وقتی که به هدفمون رسیدیم یکم بیشتر تلاش کنیم تا خودمون و اطرافیان از نتایج فوق العاده ش متحیر بشیم. 

به نظرم کتاب اثر مرکب خیلی درسای خوبی بهم داد، این که اهدافم رو درست انتخاب کنم و طبق اون اهدافم کارهای روزانه م رو تغییر بدم، و اینکه با قدم های کوچیک شروع کنم نه با پرش های بزرگی که چیزی جز سقوط واسم ندارن. تصمیم جدید کوآلا، عمل به آموزشهای دارن هاردیه. احساس می کنم این یه قدم بزرگ واسه امساله :) هرچند آخریش نیست قراره بیشتر از اینا خودمو سوپرایز کنم. 

با وجود وسوسه های خونواده توی خونه موندم، بیرون رفتن واسه ناهار چیزی نبود که امروز کمکم کنه. کلی کتاب و کلی کار روی دستم مونده. حتی اگه تایم کوتاهی بیرون باشم چنان انرژی ای ازم هدر میره که عملا بقیه روز رو آدم بی مصرفی هستم. درک نمی کنم چرا. هرچند تو خونه موندن هم اثر خاصی نداشت، فقط خوابیدم و فیلم دیدم.تازه دارم درک می کنم چقدر عاشق لباسای هودیم، اگه یه روزی موفق بشم یه طراح لباس واقعی و خفن بشم شاید یه برند ایرانی راه بندازم و یه عالمه لباسای این مدلی بریزم تو بازار یا حتی برندمو جهانی کنم. خب بهتره رویاپردازی های آخر شبمو واسه خودم نگه دارم :)


یه روز یکی از دوستام بهم گفت تو بیشترین چیزی که دوست داری تو جهان، تعریف و تحسینه. راست می گفت من با تحسین و تشویق اطرافیانم خوشحالم، راستش همیشه فکر می کردم همه آدما همینطورن، کیه که با یه تعریف درست حسابی جون نگیره و خوشحال نشه؟ امروز صبح هم همین طور بود، با چند کلمه خیلی خوب کشیدی و کارت خوبه داشتم توی آسمون سیر می کردم. انرژی یه روز کامل رو گرفتم از مربیم. بعد از کلاس با بچه خواهرم توی اتاق خوابیدیم، عجب خواب خوبی بود :) حس می کنم دوباره از دنیای واقعی پرت شده م تو دنیای خواب و خیال، دیگه روی زمین نیستم و همش در حال تصور دنیای ایده آلم هستم، احساس می کنم از خود واقعیم دور شدم و هیچ اهمیتی بهش نمی دم. عصر بیرون رفتیم و چنتا خرید داشتیم، کل روز جوری انرژی داشتم که وقتی رسیدم خونه نمی تونستم بشینم، دائم راه می رفتم. غروب و کمی بعدش هم توی حیاط نشستم و با وجود سردی هوا به آسمون خیره شدم، تغییر رنگ های آسمون دیگه قشنگیای زمستون رو نداره ولی هنوزم خاصه. پیدا شدن یکی یکی ستاره های چشمک زن و ماه پر چاله چوله ی خوشگلمون، شادیمو تکمیل کرد.

چند وقت پیش که تموم وویسای ادریس میرویسی رو گوش دادم، داشت درباره واقع بینی درمورد موفقیت صحبت می کرد، یعنی این که بتونیم سختی های کار و شکست ها رو هم ببینیم نه فقط موفقیت ها و پول های کلان رو، در همین راستا سه کتاب شور زندگی، شور ذهن و شور هستی رو معرفی کرد که یه زندگی نامه کامله، یعنی تمام پستی بلندی های زندگی یه آدم معروف رو شرح می ده، البته به صورت رمان و با نوشتاری ساده و دلنشین. من کتاب شور زندگی رو این دفعه از کتابخونه گرفتم، با ترجمه ندوشن و چاپ سال 63 فقط گیرم اومد. شور زندگی درمورد زندگی ونسان ون گوکه، نقاشی هلندی که با رنج های زیادی دست و پنجه نرم می کرد و در آخر هم خودکشی کرد. البته توی مجله ی موفقیت نوشته بود یه عده ای فکر می کنند که خودکشی نبوده، بلکه قتلی بوده که خودکشی نشون داده شده. (آخرین جلد سال 97) به هر حال که بسی لذت می بریم و امیدوارم همه مایه ی لذتشون رو پیدا کنند :)


هر چند وقت یکبار به حس ددگی از فضای مجازی می رسم، یعنی دلم می خواد یهو همه چیز رو حذف کنم و تا چند وقت از صبح تا شب هیچ دغدغه ای به جز کتابهای کنار تختم نداشته باشم :/ بعد این حس گسترش پیدا می کنه و حتی از آدمای دوروبرم هم بدم میاد، دوست دارم تک تکشون رو تو هر حالتی هستند، خواب یا در حال کار کردن یا در حال ورزش یا بازی کردن یا خوردن، جمع کنم و بگم: "خب که چی؟" همین. :/

بعد از تایم صبح تا ظهری که تو اینترنتم به یه تایم استراحت و تخلیه مغزی نیاز دارم، انگار ذهنم زمان می خواد واسه هضم این حجم از اطلاعات، این دقیقا مصادف می شه با تایم بعد از ناهار که خوابیدن یا لم دادن به شدت چسبناکه. عصر سعی کردم تی به خودم بدم و یکم کارهای کلاسمو انجام بدم. یه رویای بامزه به ذهنم رسید، تصور کردم که یه تلفیقی از دنیای فلسفه و دنیای فشن و مد درست کردم و درباره هر تاروپود لباس می تونم یه نظریه فلسفه مد داشته باشم، تازه داشتم مقاله های ادبی و روانشناسی رو هم باهاش ترکیب می کردم که یهو دوستم زنگ زد. همون دوست سن بالای پایه ی ورزشم که گفته بودم هر چند وقت یکبار میاد پیشم و دوباره محو می شه، یبار خودش واسم توضیح داد که نمی تونه زیاد با آدما رابطه ی طولانی داشته باشه، منظورش دوستاش بود، منم که اصلا واسم مهم نیست و بهم برنمی خوره، هر وقت بره سراغشو نمی گیرم و هر وقت برگرده با آغوش باز ازش استقبال می کنم. قرار گذاشتیم و تا غروب با هم خیابون گردی کردیم. وقتی خسته شدیم برگشتیم خونه و بقیه کارهای فردام رو تموم کردم. نشسته بودم که فیلم هاوکینگ رو دوباره ببینم که یهو خواهری اومد خونمون، سابقه نداشت آخر شب بیان و زود هم رفتن. 

دوباره سوالات قبل از خواب رهام نمی کنه. اگه ما فرض بگیریم ماده حالت پایداره، یعنی نه آغازی داشته نه پایانی داره و همیشگیه و در عین حال بیگ بنگ رو آغاز بعد سوم یعنی طول و عرض و ارتفاع که به دنبالش مکان و زمان هستند، بدونیم. خب حالا بیگ بنگ چطوری بدون زمان به وجود اومده؟ زمان، مکان رو اثبات می کنه، یعنی این دوتا از هم دیگه جدا نیستند، پس در دنیای بدون زمان، حرکت کردن و به وجود آمدن چطور رخ می ده؟ چقدر بده که هیچی بلد نیستم.


دیروز درمورد آدمهایی گفتم که هم ازشون لذت می برم هم ازشون متنفرم. امروز دقت کردم این دقیقن حس من به تموم آدمها و اشیا اطرافمه. وقتی بهم لذت و حس خوب هدیه می کنند بابت این تنفر احساس بی انصافی و نامردی می کنم، یجورایی قدرنشناسی من رو می رسونه. چون وقتی بهش فکر می کنم اگه به یکی خوبی کنم و ته دلش، دوست داشته باشه آخرین باری باشه که منو می بینه به شدت عصبانی میشم، حس می کنم این آدم لیاقت خوبی نداره و چیزی در دنیا جز تنهایی شایسته او نیست. 

وقتی بیدار شدم با شنیدن خروپف خسته مادرم خوشحال شدم، تنها صدای ناموزون و گوشخراش زیبا بعد از یک شب تنهایی، راستی بهتون نگفته بودم مادرم شب ها توی اتاق من می خوابه، وقتی اومدیم تو این خونه بهانه کرد اتاق تو گرمترین جای خونه ست و شب رو تو اتاقم خوابید. البته الان هوا خیلی بهتر شده و دیگه سرد نیست ولی هنوزم اتاق من گرمترین جای خونه ست، می ترسیدم پدرم هم به این نتیجه برسه. 

خواهرم زنگ زد و گفت می خوایم بساط کنیم توی باغ واسه ناهار. دلم نیومد مادری رو بیدار کنم، می دونستم تموم دیشب رو نخوابیده و الان فقط دلش یه بالشت و پتوی گرم و نرم می خواد. آروم لباس پوشیدم و زدم بیرون. خونواده داداشم هم بودند، همه با هم روان شدیم به طبیعت. یه اشتراک خوب توی خونواده من علاقه زیاد به طبیعت و هر نوع سرسبزی و مخصوصا آبه. غذای ظهر رو روی آتش درست کردیم، چایی هم کنارش بود. مادری زنگ زد و غرزد چرا منو بیدار نکردید ببرید که خواهری رفت دنبالش و بعد از کلی وقت رسیدند. برای بچه ها نقشه گنج کشیدم و وقتی برمی گشتیم هر دومتر چاله های کوچک توی خاک دیده میشد. خب، هیچی لذت بخش تر از دراز کشیدن زیر سایه ی درختای آلبالو، وقتی آفتاب داره پاهات رو گرم می کنه و هر از گاهی از لایه شاخه درختا چشمک می زنه نیست. آسمون صاف بود و باد گلبرگ های شکوفه ها رو توی هوا پخش کرده بود. باد که شدید شد از باغ زدیم بیرون و رفتیم سمت خونه. کمی بعد در حالی که بالشمو بغل زده بودم سعی کردم بوی دودی که از موهام میومد رو نادیده بگیرم و به خواب شیرینی رفتم. 

وقتی بیدار شدم هوا تقریبا تاریک شده بود. رفتم کنار پنجره نشستم و به ته مونده رنگ نارنجی آسمون توی افق خیره شدم و از خودم پرسیدم چرا این طوری شدم؟ انگار که هیچ کاری برام اونقدر مهم نیست تا انجامش بدم، هیچ عقیده ای نمی تونه منو راضی کنه، چرا نمی تونم راضی بشم؟ چرا همش حس می کنم یه چیزی اشتباهه یا یه چیزی کمه؟ چی می خوام که خودم نمی فهمم؟


یسری آدم ها هستند که نمی تونی حست بهشون رو مشخص کنی، انگار که هم دوستشون داری هم ازشون بیزاری. نسبت بیشتر آدمای دوروبرم همین حالو دارم، این ربطی به خوبی و بدی هاشون نداره، مشکل خودمه. مثلا وقتی که اصلا حال و حوصله طرفو ندارم می رم پیشش و از با اون بودن لذت می برم و وقتی برمی گردم دوباره حسم بهش بد می شه و به خودم قول میدم این بار آخره، این چرخه تکرار می شه. 

مادری امروز به مسافرت یک شبه رفته و تنها بودم، برای ناهار خونه خواهری لنگر انداختم و یه عالمه غذا خوردیم، هر وقت خواهری پیشم باشه، حالا خونه ما یا خودشون، همونجایی که سفره پهن بوده دراز می کشیم و با هم گپ می زنیم. با وجود این که بیشتر روزها با همیم و خاطره بدون هم دیگه خیلی کم داریم ولی هیچ وقت تو اون تایم حرف کم نمیاریم، همیشه موضوعی واسه بحث هست، از غیبت و مرور خاطره ها گرفته تا مطالب روانشناسی و دکتری و چیزهای عجیب غریب. بیشترین خوبی که این گپا داره اینه که می دونیم یه نفر هست که از درونمون خبر داره و نیازی نیست پیشش خود واقعیمون رو سانسور کنیم، من نمی تونم از افکارم به خواهرم دروغ بگم، اونم همینطوره. امروز یکم از شخصیت خونوادگیمون حرف زدیم، من و خواهرم علاوه بر قیافه(البته اینو بیشتر بقیه میگن) توی طرز فکر و شخصیت هم تقریبا به هم شبیهیم. هردومون شاگرد اول کلاس بودیم ولی از لحاظ هوش هیجانی به شدت داغون، به قول خواهری هوش هیجانیمون با دراومدن از جو درس و مدرسه شروع به رشد می کنه، و خب با وجود دیر شروع شدن بیشتر اوقات از بقیه کم نمیاریم. یهو برگشت گفت تو نسبت به سال پیش خیلی پخته تر شدی. تعجب کردم، خودم چیزی حس نکرده بودم. گفت نسبت به قبل احساساتی و با فکر شدی، قبلن آدم بی خیال و کوه یخی بودی. راستش هیچ وقت خودم رو با آدم قبلی مقایسه نکرده بودم :/

بعدش هم بیرون رفتیم و تا آخر شب با هم بودیم، چرا من کتابمو نمی خونم؟


ونسان گفت: خب، آقا، یک جوان چگونه بفهمد که راه خود را در زندگی درست انتخاب کرده است یا نه؟ فرض کنیم، فکر می کرده که می بایست زندگیش را در فلان راه به کار اندازد و پس از مدتی متوجه می شود به که بکلی برای رفتن بدان راه استعداد نداشته است؟ 

مندس گفت: شما نمی توانید برای همیشه درباره چیزی یقین داشته باشید. فقط باید شهامت و قدرت آنرا داشته باشید که آنچه را که گمان می برید درست است انجام دهید. ممکن است طوری شود که خطا از آب درآید، ولی شما لااقل کوشش خود را کرده اید. و آنچه مهم است، اینست که ما باید، مطابق عقل و تشخیص خود عمل کنیم و قضاوت و ارزش نهایی آنرا به خدا واگذاریم.

از صبح نشستم پای خوندن کتاب شور زندگی، به شدت دوستش دارم، خیلی واقعیه، با بقیه داستانهای موفقیت فرق داره، داستان مردی جوان که تا نزدیک سی سالگی مرتب کارش رو عوض می کرد و دوره های مختلف رو گذروند ولی نتونست راه زندگیش رو پیدا کنه که در آخر به نقاشی رسید، اونهم به نحوی که مورد قبول مردم زمان خودش نبوده. بعد از خوندن این کتاب حس می کنید یه فشار بزرگ از روی قلبتون برداشته میشه، بیشتر زندگی نامه های موفقیت درمورد آدم های فقیر و ناتوانیه که یهو متحول می شن و سعی می کنن تغییر کنند و کم کم شخصیت جدیدی پیدا می کنند که تموم شانس ها رو جذب می کنه و به بهترین نحو ازش استفاده می کنه و میشه موفق ترین فرد. آدم باید شکست ها رو هم قبول کنه، شک و تردید ها رو، قرار نیست همیشه همه چیز خیلی خوب و برنامه ریزی شده، پیش بره. البته هنوز به نصف کتاب هم نرسیدم ولی تا همینجاش هم کنار باغچه ای که باد ملایم بوی یاس ها رو تو کل حیاط پخش کرده به شدت لذت بخش بود. عصر رو با دوستم تو کوچه پس کوچه ها و کنار مزرعه های گندم گذروندیم، بعدش هم دعوتش کردم به صرف باقالی هایی که بعد از ظهر پخته بودم و کلی حرف زدیم و چسبید. دوستم که رفت ی قرار گذاشتیم و رفتیم خونه ی عاطفه، واسش یه دسته گل از باغچمون درست کردم، پر از گلای یاس و رز و آبشاری. شب نشینی خوبی بود، بهم خوش گذشت. 


قرار بود کل روز فقط کارهای عقب افتاده رو انجام بدم و حتی یک دقیقه رو هم از دست ندم. نتیجه این شد که با یکم عذاب وجدان وقتمو کاملن تلف کردم :/ نصف روز رو خواب بودم، دو سه ساعت فیلم دیدم و برخلاف قولم کل ظهرو تو اینترنت بودم :/ اواسط شب فهمیدم که. اوپس، من یه برنامه ای واسه امروز داشتم و تا یکی دو ساعت بعدش فشرده یکی از سه تا کار رو تموم کردم، هنر کردم واقعن، تازه کلی خونه رو بهم ریختم و غر زدم بابت از دست دادن وقت گرانبهام واسه انجام یه کار مفید. 

دیروز انقدر سرم تو فیلم بود که اصلن متوجه دنیام نبودم و تازه امروز تونستم بفهمم که اردیبهشت اومده :)))) سلطنتم شروع شد :دی خب اینطور که مشخصه تا چند روز دیگه بیست و یک سالم می شه و افسردگی پیری می گیرم. بهترین روزا واسه مقایسه با بقیه افرادی که تو بیست و یک سالگی به یه جایی رسیدند. عالیه. به هر حال عاشق اردیبهشتم، عاشق ماه تولدم و دوست ندارم این هوای خنک خوب مخلوط شده با یاس درختی رو با هیچ چیز عوض کنم. چند روزیه بارون نداریم و دوست دارم  از کائنات بارون و راهی واسه رفع تنبلی هدیه بگیرم :/



عنوانم شبیه اسم و فامیل یه شخص خاص شد :) تمام دیشب رو نتونستم بخوابم و نزدیک صبح متوجه اومدن مادری شدم، سریع گرفت خوابید ولی من نتونستم بخوابم. ساعت ده، یکساعتی بود که خواب عمیق و در واقع بیهوشی یک موجود خسته رو تجربه می کردم که خواهری زنگ زد، می خواستند ناهار رو در جوار طبیعت بخورند که با جواب نه قاطع من و مادرم روبه رو شدند. جالب اینکه زیاد خوش نگذشته و شاهد صحنه های عالی ای نبودند، اینست قدرت حضور کوآلا :)

مادری دوباره خوابید و من با یک پیامک خواب از سر پران مواجه شدم. امروز تولد پدرم بود، از طرف  همراه اول دو گیگ اینترنت رایگان گرفتم و روزم به فنا رفت چون تصمیم گرفتم با همین حجم فصل اول سریال فرندز رو دانلود کنم. و خب این کارو کردم :/ چطور می تونم دانلود کنم و تو همون لحظه نگاه نکنم؟! شرم بر من باد. راستش قسمتای اول اصلن به نظرم جذاب نمیومد و داشتم پشیمون می شدم که با روند داستان همراه شدم و آخراش صدای خنده هام بلند شد. تنها مشکلم کمبود زیرنویس کامل و هماهنگه، شاید به خاطرش دوباره تصمیم بگیرم زبانمو تقویت کنم. 

بعد از ظهر با حمله خواهری و زنداداشم از خونه زدیم بیرون، تا غروب خیابون گردی کردیم و توی یه جشن هم شرکت کردیم، بامزه بود.

خب به دلیل دقیقه نودی بودن و عبرت نگرفتن کوآلا یک هفته تمام بیکار نشستم و مجبورم کل فردا رو کار کنم. نمی خوام دغدغه اینترنت و پست داشته باشم، پس پست فردا رو امشب می ذارم، یجور تنوع که هر دو قرن یکبار رخ میده. راستش زیاد از تغییر خوشم نمیاد با اینکه به شدت طرفدارشم :/


قبلن اینطور نبودم ولی جدیدن خیلی معده احساساتی ای پیدا کردم، از این کلاسا نداشتم و هر چی دم دستم بود می خوردم اما این چندوقته دچار بی اشتهایی میشم، یعنی تا صحنه دردناکی می بینم یا چیزی ناخوشایند می شنوم یهو معدم برچسب closed روی خودش می زنه و دیگه هیچی قبول نمی کنه. دلیل بی اشتهایی الانم ون گوکه. وقتی می خوام غذا بخورم یاد معدنچیایی که واسه یه تیکه نون و یه نیم فنجون قهوه جونشون رو کف دستشون می ذاشتن و تو قعر زمین با گازهای سمی و گرمای شدید دست و پنجه نرم می کردند، یا یاد ونسان که وقتی ماهیانه ش تموم می شد چندین روز گرسنگی می کشید و هیچکدوم از آدمای اطرافش بهش پولی قرض نمی دادند، با این که خونواده خیلی معروف و معتبری داشته، میفتم. انگار دلم نمیاد غذا بخورم، خب شاید بگین اون مال دو قرن پیشه ولی من آدم هایی که الان تو همچین وضعی هستن رو تصور می کنم. فکر کنم این رمان زیادی عبرت آموزه، حتی نفس کشیدن رو هم موفقیت می دونم :/ 

ظهر نشستم پای فیلم، داستان پسری بود که قلدرها اذیتش می کردند و تو همین کارها از ساختمون بلندی سقوط می کنه و روی یه گانگستر میفته، وقتی بهوش میان جای روح دوتاشون عوض می شه و گانگستر، تو بدن اون بچه مدرسه ای میفهمه که دوست دختر قبلیش ازش باردار بوده و خبر نداشته. به دخترش یاد میده چطور از پس قلدرها بربیاد و ازش محافظت می کنه و سعی می کنه دل مادر دخترش هم به دست بیاره، دوباره یه ضربه باعث برگشتن روح ها به جای خودش میشه و هپی اند :/ درمورد کتاب نه اونقدرا ولی فیلم رو خیلی بد تعریف می کنم. اسمش the dude in meه، البته جزو فیلمای پیشنهادی حساب نمی شه چونی به نظر من فیلمی خفنه که درونمایه قوی و خلاقی داشته باشه. این سبک فیلمای ارزش خونواده رو درک کن، با وجود محبوب بودن دیگه قدیمی شده.

عصر خواهر اومد خونمون و منو از خواب شیرین ظهرم بیدار کرد تا بریم بیرون، پیاده با بچه ها بیرون زدیم و یه کم راه رفتیم که تو این بین چندتایی کیک و بستنی و چایی نبات و برترین ترکیب جهان یعنی دوغ و گوشفیل هم نصیبمون شد. وقتی برگشتیم خونه با بچه ها آهنگ بیس دار گذاشتیم و حسابی ورجه وورجه کردیم تا خسته شدند. با اومدن شوهر خواهری دوباره زدیم بیرون و کلی تو خیابونا اطراف دور دور کردیم، من که شخصا عاشق بیرون بودن و خیابون گردی تو ساعت دوازده شب به بعدم. امشب خیلی سرده و مادری هم دوباره نیست.


هر سال شب قبل تولدم حس می کنم حتمن فردا یه اتفاق خاصی میفته یا قراره یه روز خیلی متفاوت و خاص باشه ولی فرداش می فهمم که اصلن اونطور نیست، یه روز مزخرف مثل روزای دیگه ست. صبح خواهری تلفن زد و دعوتم کرد به صرف ناهار، چند روز پیش بهش گفته بودم به شدت دلم هوس آبگوشت کرده و حالا برام پخته بود. چقدر خوبه که یه نفر حواسش باشه تو قبلن دلت چی می خواست :) بعد از ناهار با هر چی توی خونه پیدا می شد اتاق رو تزیین کردیم و با هم کیک پختیم. بعد از کلی کثیف کاری کیک رو درست کردیم و همسایه خواهرم با دخترش به اونجا اومدم تا اندکی مسخره بازی دربیاریم و دلمون شاد بشه. 

تا آخر شب هرکاری دلم خواست کردم و در آخر گفتم روز تولدم است :) . ساعت یازده بود که شوهر خواهری از سرکار اومد و خواست منو برسونه خونه که کاشف به عمل اومد ماشین روشن نمی شه و حالا شب رو هم موندگار شدم. از دوری تخت و بالشت و پتوی نازنینم به شدت غمگینم، ای کاش هر چه زودتر صبح بشه تا به وصال یاران با وفایم برسم. چقدر از شب خوابیدن خونه کس دیگه متنفرم :(

خب بیست و یک سال از روز جمعه چهارم اردیبهشت سال هفتاد و هفت ساعت هفت و نیم صبح گذشته و من از اون موجود سه کیلویی ناز و خوشگل تبدیل به کوآلای گنده و تنبلی شدم که هیچ در جهان یاریم نمی کند به جز خودم. نسبت به سال پیش خیلی تغییر کردم، علایقم، تفکراتم، اطلاعاتم، تجربه هام ولی خب هنوز نتونستم تنبلی و قدرت تصمیم گیری نداشتن خودم رو برطرف کنم. هنوز دنیای ایده آلم و هدفهام همون پارسالی ها هستند و هیچ پیشرفت خاصی تو این مورد نداشتم. امیدوارم امسال واسم سال خوبی باشه و بتونم به خودم واقعن افتخار کنم. خیلی بده خودم رودبا موفقیت ها می سنجم، همین پیشرفت های کوچیک هرساله هم یجور موفقیته. باید خودمو دوست داشته باشم :)


صبح با ورودم به کلاس فهمیدم همون کاری که من کردم رو حتی بقیه همکلاسیام انجام ندادن و خوب، متهم شدم به خودشیرین کلاس :/ تا حالا تو زندگیم این لقبو نداشتم. کم کم داشتم حس می کردم تو مدرسه ایم که مربیم با گفتن من یه کلاس دیگه دارم به شدت فعال تر و خلاق ترند، تیر خلاص رو به من زد. نزدیک ظهر یکی از بچه ها یه عالمه لواشک از کیفش درآورد و گفت خودش درست کرده، به همه یه تیکه داد و روزمونو قشنگ کرد، من آلبالو برداشتم و به شدت خوشمزه بود.

تا رسیدم خونه لباسامو ریختم یه گوشه اتاق و پریدم رو تخت که مامانم داد زد بیدار باش خواهرت داره میاد پشت در نمونه، گفتم باشه و خوابیدم. خب انگار که بابام اومده بود و دررو باز کرده بود. با رسیدن خواهری حمله دوتا گودزیلا شروع شد و خوابم به نیم ساعت هم نرسید. با هم غذا خوردیم و نشستیم به گپ زدن، یهو گفتم فردا پسفردا تولدمه :) و واسه خودم ذوق کردم که خواهری گفت چرا میگی؟ من می خواستم فردا با کیک سوپرایزت کنم. و همانا گاهی خواهران شما حماقت های بزرگی را مرتکب می شوند. خب خواهر من چرا نباید تولدمو یادم باشه؟ چرا تو سوپرایزتو لو میدی؟ آخرشم من آرزوی سوپرایز شدن رو به گور میبرم با این خانواده :/ یکم بعد خواهری خوابید و منم وظیفه جذاب خوابوندن گودزیلاشو بر عهده گرفتم، انداختمش رو پام و هی ت تش دادم بلکه بخوابه، می خواست بلند شه اجازه نمی دادم که یه فحش ریز با چشماش داد و پاشد بغلم کرد، تازه فهمیدم باید راه برم به جای اون حرکت تهوع آور و تا یه دور زدم سریع خوابش برد. تنها لحظات آرامش این خونه وقتیه که همه خوابن. خواهری با سردرد بیدار شد، کلی ماساژش دادم و یه قرص هم دادم خورد و بچه ها رو بردم تو اتاقم. چندتا آهنگ گذاشتم و به شدت خستشون کردم تا آروم باشن. بعد از شام هم این قوم مغول به سمت خونه رهسپار شدند. انقدر هوا سرد شده که اگه بارون نیاد خیلی دلخور می شم :/


صبح زود از خونه زدم بیرون به مقصد کتابخونه. امروز خیلی بدشانسانه روی نگاه بقیه حساس شدم و تا متوجه می شدم دست و پام رو گم میکردم، نزدیک بود پهن بشم روی کف اتوبوس، دستم محکم به در کتابخونه برخورد کرد و وسط خیابون یه صندوق صدقات رو تقریبا بغل کردم و نمیدونم چرا. 

تصمیم گرفتم فعلن تا مدتی کتاب نگیرم، پشت این تصمیم منطق عاقلانه ای نبود چون نخوندن کتاب اصلن کار درستی نیست. راستش دارم سعی می کنم به وجود درونیم بیشتر توجه کنم و این وجود درونی بهم میگه فعلن واسه یه مدتی باید کتابو کنار بذارم. با دلشکستگی به مسئول تحویل کتاب خیره شدم، تقریبا کتابا رو از دستم کشید و خیره به کفشام اومدم بیرون. آه از این حسرت.

سریع رفتم طبقه بالا تا مجله موفقیت رو بخونم، سری نیمه دوم فروردین خیلی خیلی خوبه، در کل درمورد تغییره، چطور تغییر کنیم و چه چیزهایی میتونن کم کنند، داستان آدم هایی که تغییر کردند مثل آنتونی رابینز و زیگ یا حتی کارخونه فورد و نوکیا. نیمه اول اردیبهشت رو یه دختر زودتر از من برداشته بود و هر چه صبر کردم سرجاش نگذاشت، منم پاشدم و زدم بیرون. 

تو اتوبوس تصمیم گرفتم وقتی رسیدم اصلن نخوابم و کارهایی که می خوام رو انجام بدم و. خب، نیم ساعت بعدش کاملن خواب بودم. وقتی بیدار شدم دوستم زنگ زد و راه افتادیم به خیابون گردی، یجای خیابون یه درخت آلوچه پیدا کردم. خیلی عجیبه از شهرداری اینکارا برنمیاد، احتمالا هسته ای اتفاقی رشد کرده بود. حسابی هم پربار و خوشمزه :) دستی به شکم رسوندیم و باهم برگشتیم خونه. 

وقتی کتاب می گرفتم احساس می کردم این سه تا کتاب یه بار بزرگ روی شونه های منن، دائم می خواستم کتاب بخونم و کارهای دیگه نمی ذاشت، منم از هردو می موندم. حالا که کتاب ندارم انگار اتاقم تاریک و خفه شده، احساس می کنم یه تیکه گنده از قلبم هنوز توی کتابخونه گیر کرده :( واسه همین نتونستم طاقت بیارم و رو آوردم به پی دی اف هایی که گوشه کامپیوترم خاک می خوردند. گتسبی بزرگ رو شروع کردم و از همون اول به نظرم جذاب اومد. خب. وجود درونیم فقط گفت دیگه کتاب نگیرم نگفت که دیگه نخونم :)


گوگن:خوب چه نتیجه ای می خوای بگیری؟

ونسان: این نتیجه گوگن، مزرعه ای که گندم می رویاند، آبی که در نهر می خروشد، شیره انگور، زندگی بشر، همه این ها یک چیز و از نوع همند. در دنیا تنها وحدت وجود دارد، وحدت وزن، وزنی که همه ما به آهنگ آن رقصانیم؛ مردم، سیبها، رودخانه ها، مزارع کشت شده، ارابه های گندم کش، خانه ها، اسبها، خورشید. گوگن، ماده ای که تو را تشکیل داده فردا در خوشه انگوری راه خواهد یافت. چرا که تو و خوشه انگور از یک جنسید. وقتی من دهقانی که زمین خود را می کارد نقاشی می کنم می خواهم اینطور احساس شود که این دهقان به زمین پیوسته است، مانند خوشه ای که از آن می روید و آن زمین به دهقان پیوسته است. من می خواهم که مردم تابش خورشید را بر او، برکشتزار، بر گندم، بر خیش و اسب احساس کنند. وقتی تو به این توازن کیهانی که دنیا را با خود می کشاند، پی بردی آنوقت به شناختن زندگی آغاز خواهی کرد. تنها این خداست.

ونسان ون گوگ، یکی از کسانی بود که نه به خود بلکه به انسانیت اهمیت می داد. به خاطر همین در جوانی سعی کرد تا از طریق دین به مردم خدمت کند ولی ناکام ماند و سرانجام رسالتی که با آن عطش درونی خودش رو فروبنشاند رو پیدا کرد. آنچه در کتاب مقدس پیدا نکرد رو در ترکیب رنگها جست، در این راه از خانواده و مال و زن و فرزند و قیود زندگی و حتی قیود و سنن نقاشی برید. تنها کسی که واقعا دوستش داشت و هر لحظه کمکش کرد برادرش تئو بود. زندگی فقیرانه و ساده ای داشت، چه بسا روزهایی که گرسنه می ماند و تمام پولی که داشت رو خرج پرده های نقاشی اش می کرد. در همه ی عشقها شکست خورد و از خانواده و مردم ترد شد :/ با خاک و گل، با دشت و گیاه چنان آمیخته شده بود که انگار پیوندی بینشان بود، مثل پیوند شاخه با درخت. طبیعت رو می پرستید برای آنکه پاک و پهناور بود و زیبایی جاودان در خود داشت. با اینکه زندگی پر از غمی داشت و در انتها با بیماری صرع دست و پنجه نرم می کرد که آخرین حمله صرع منجر به کشته شدن خودش شد ولی حالا به عنوان یکی از بزرگترین نقاشان جهانه که زندگی نامه ش به اندازه نقاشی هاش می تواند جذاب باشد. 

کتاب شور زندگی واسه من پیام های زیادی داشت، بهم یاد داد از شکست نباید ترسید و با وجود تمام سختی ها باید رسالت زندگی رو پیدا کرد و بابتش از جان هم گذشت. انقدر واسم عزیز شده که فکر نکنم تا مدتها بتونم کتابی بخونم :/ چقدر کتاب های چاپ قدیم با اون کلمه های عجیب غریب و فونت میخی وارش جذابه واسم.

صبح با دوستم تا پارک قدم زدیم و روی نیمکت ها کلی درمورد هر چیزی به تورمون خورد صحبت کردیم. عصر هم در کنار زاینده رود گذشت، چقدر از دیدن آب روان مخصوصا تو اصفهان لذت می برم. ظهر چهار ساعتی خوابیدم و فکر نکنم حالاحالاها خوابم ببره، فرصتی شد تا کتاب شور زندگی رو تموم کنم، فردا روز سختی در پیش دارم.

پ.ن:

گل های آفتاب گردون اسم یکی از نقاشی های ون گوکه، که خیلی دوستش دارم چون تو اوایل مجنون شدنش کشیده و احساسش تو اون زمان خیلی واسم جالبه. 

کتاب شور زندگی به نویسندگی ایرونیگ استون با ترجمه محمد علی ندوشنه، من تونستم چاپ سال 63 رو پیدا کنم. به نظرم هر جوونی که فکر می کنه اول راهه، بهتره یه بار این کتاب رو بخونه :)


با گرفتگی بدن و آشفتگی وحشتناکی از خواب بلند شدم. از خوابیدن تو خونه ی هر کسی حتی خواهر خودم متنفرم، باورم نمیشه انقدر خوابیدن تو بقیه خونه ها سخت باشه. یکی دیگه از موردایی که دوست ندارم، رسم نخوردن یه صبحانه حسابیه. نمی دونم چرا خواهری تو این مورد اصلن به بقیه خونواده نمی خوره، در واقع صبحانه حسابی می تونه روز آدمو بسازه. وقتی صبحانه درست نمی خورن طبیعیه کل روز یه گرسنگی ملوی همیشگی داشته باشن.

بعد از صبحانه ای که به خاطر من راه انداخته بودند و دو لقمه بیشتر نتونستم بخورم، جمع کردیم و با همسایه خواهری به سمت باغ رفتیم. در واقع این باغ به تازگی خریده و دیوارهاش ساخته شده و شوهر خواهرم به شدت ذوقشو داره، واسه همین این چند روز هروقت میگیم حوصله مون سررفته سریع ما رو برمیداره میبره اونجا :/ بعد از ناهار همگی توی سایه درختا لم دادیم و کلی از همه جا حرف زدیم و مسخره بازی درآوردیم :) این خونواده تنها کسایی هستند که می تونم انقدر کنارشون لوده باشم و تیکه بپرونم و کسی ناراحت نشه :) عصر هم به صورت گلوله های خاک به خونه برگشتیم و خب یه دوش حسابی کلی حالمونو جا آورد :)

چند روزی بود ونسان عزیزم رو به حال خودش رها کرده بودم و با وجود خواب آلودگی سعی می کنم تمومش کنم. چقدر زندگی ونسان تو پاریس جذابه، دلم نمیاد کتابو ول کنم و بخوابم.


صبح زود زدم بیرون، تو راه رفیق صمیمی کل دوران تحصیلیمو دیدم. زهرا یکی از بهترین دختراییه که تاحالا باهاشون ارتباط داشتم. سه ساله با یکی از فامیل های دورشون عقد کرده.  ازش پرسیدم عروسی چی شد که گفت زیر خرجا کمرشون شکسته و دهنشون سرویس شده. با این که اوضاع مالی خونواده زهرا و شوهرش خیلی از ما بهتره، فکر نکنم من بتونم تو همچین موقعیتی قرار بگیرم. خیلی خوشحال شدم از دیدنش و قول دادم لباس عروسش رو خودم بدوزم که گفت حتمن قبلش باهام قطع ارتباط می کنه :/

بعد از گشت زدن وسط م قیمت ها بالاخره یه پارچه پیدا کردم. یهو خواهری زنگ زد و گفت ناهار درست کرده که پرواز کردم اون سمت. البته انقدر دیر درست شد که کاش رفته بودم خونه نیمرو می خوردم. اوضاع گودزیلاهاش خیلی وخیم شده، کاملا غیر قابل تحملن از شدت شیطنت. با اینکه حالشو نداشتم ولی سریع فرار کردم و رفتم خونه. 

بقیه روز به کار کردن و خوردن گوجه سبز یا آلوچه گذشت. آخر شب دیگه مادرمو به کار گرفتم و ازش بیگاری کشیدم. تا وسایلو جمع کردم و رفتم تو اتاقم یهو روی در یه سوسک دیدم، از این کوچولوها. چند دقیقه ای طول کشید که بین سررسیدهام بدرد نخورترین رو پیدا کنم و تصمیم بگیرم با چه جهتی روش بزنم که بیشترین صدمه رو داشته باشه. سوسکه با خیال راحت داشت شاخکاشو تمیز می کرد که با یه حرکت انتحاری نصفش کردم. درواقع پایین تنش کاملن له شد روی سررسید و شاخکاشو دستاش هنوز ت می خورد. مادری مثل فرشته  مهربون با یه دستمال رسید و سریع جمعش کرد. پنج ثانیه بعد داشتم آب می خوردم که دیدم یکی از بچه هاش با خیال راحت داره از آستین لباسم میره بالا. فکر کنم می خواست انتقام عزیزی که از دست داده بود رو بگیره ولی خب ناکام موند. حس می کنم هر لحظه ممکنه بهم حمله بشه.


"گتسبی به چراغ سبز ایمان داشت، به آینده لذتناکی که سال به سال از جلو ما عقب تر می رود. اگر این بار از چنگ ما گریخت چه باک، فردا تند تر خواهیم دوید و دستهایمان را درازتر خواهیم کرد و سرانجام یک بامداد خوش.

و بدینسان در قایق نشسته پارو برخلاف جریان بر آب می کوبیم،و بی امان به طرف گذشته رانده می شویم."

داستان کوتاهی درباره یک جنایتکار ثروتمند سی و چند ساله ست که خونه بزرگی تو لانگ آیلند داره و مهمونی های بزرگ برگزار می کنه. لیست آدمهای دعوت شده نشون می ده که، او نماینده ملتیه که تو اوج سرافرازی و اعتماد به نفس، آلوده به فساد ولی در کار دست پیدا کردن به ستاره ها هستن. گتسبی در جوانی افسر جنگ بوده که عاشق دختری به نام دی زی میشه و تا آخر عمر هم با این عشق زندگی می کنه و با وجود ازدواج دی زی دست از او برنمیداره. صحنه بحث گتسبی و دی زی و همسر دی زی توی اتاق هتل واسه من خیلی جالب بود که با کشته شدن معشوقه همسر دی زی، به دست دی زی تموم میشه. این تراژدی هوس بازها با کشته شدن گتسبی توسط همسر زن کشته شده تموم میشه. گتسبی با وجود جنایتکار بودنش تا آخر داستان معصومیت خودش رو حفظ میکنه و موجود رمانتیک و سرسختی می مونه که نیروی پیش راننده و نگه دارنده ش، عشق به دی زیه. بیشتر داستان تو حالت ابهامه که مثل داستان های جنایی خط به خط داستان رو به دقت می خونی تا سرنخ های کوچیک از دست نره. در کل واسه من داستان جذابی بود. این کتاب توسط اسکات فیتس جرالد نوشته شده با ترجمه کریم امامی. زندگی فیتس جرالد هم خیلی جذابه به نظرم، فراز و نشیب های عشقش با زلدا و بیماری روانیش، تباهی فیتس جرالد و بلند شدن دوباره ش که نتیجه خاصی نداره و در آخر با حمله قلبی فوت می کنه.



یه سری از حرفا هستن که گفتن نداره ولی هر جا می رسی میگی. 

صبح ی در حال خرید و گشت زنی بودیم. قبل از عید یه چیزی گرفته بودیم که هنوز تحویل داده نشده بود، در واقع هر چی سراغ می گرفتیم به هفته بعد و هفته های بعد ارجاع داده می شدیم. امروز رو در رو و با قیافه طلبکارها وارد مغازه شدیم که کلی عذر خواهی کرد و آدرس گرفت و گفت تا یکی دوروز آینده با هزینه خودش میفرسته. تو راه برگشت تصمیم گرفتم برم خونه خواهری که هر بار میرم پشیمون میشم، کسی مجبورت کرده مگه لعنتی؟! براش جریان دیشب رو با لحن طنز تعریف کردم و کلی خندیدیم. خب دقیقن صبحش مامانم صدبار تاکید کرد به خواهری نگم که می ترسه. عصر دورهمی داشتیم با همسایه شو یکم حرف زدیم و رفتیم خونه خواهری شام خوردیم، قرار بود با شوهر خواهری برم که طی اتفاقاتی که به من ربطی نداره ولی خیلی عصبانیم کرده بود که چرا باید جلوی چشم من باشه ترجیح دادم پیاده برم خونه. یکی از بدترین اخلاقای اطرافیانم اینه که واسه خودشون هیچ حریم خصوصی قائل نمیشن و درک نمی کنن دیدن رفتارهای مسخره شون هیچ جذابیتی واسه یه مهمون، هرچند نزدیک، نداره.


بهتون گفته بودم که به شدت آدم ترسوییم. البته نه در همه موارد، فقط درباره تاریکی شب :/ دیروز صبح تصمیم گرفته بودم یکم هیجان و آدرنالین تو وجودم تزریق کنم و به یاد ایام نوجوانی رفتم سراغ داستان های ترسناک، البته نه رستوران آدم خوار ها و زامبیای شهر زد و اینجور چیزا. تنها داستانی که منو می ترسونه داستانهای از ما بهترونه. از بچگی خیلی به این مسائل ماورائی علاقه داشتم و تموم اطلاعات درموردشون رو از تو کتابخونه دوست مامانم پیدا کرده بودم. خلاصه تو اینستا گشت زدم و یه پیج پر از این خزعولات پیدا کردم و از صبح تا شب نشستم پای خوندن. اواخر شب بود که یهو صدای خرخر از کنار گوشم شنیدم و اولش فکر کردم شاید از نفس کشیدن خودمه. نفسمو حبس کردم که یه نفس عمیق کنار گوشم کشیده شد، اومدم پایین تو هال و به توهمات خودم خندیدم و به داستان خوندن ادامه دادم. مامانم که خواست بخوابه دوباره اومدیم بالا و وقتی جاشو پهن کرد منم کنارش رو زمین دراز کشیدم. می خواستم پست بنویسم که یهو دیدم گوشیم بدون اتصال به جایی داره شارژ می شه و چراغ فلش گوشی هم روشن شده بود و خاموش نمی شد، تازه بدبختی من شروع شده بود. نه جرئت داشتم بخوابم رو تختم نه می شد با سروصدای های مامانم خوابید، لامصب چنان خرناس هایی می کشه که باس واسه خرس های گریزلی ورکشاپ بذاره. 

دوباره که مامانمو بیدار کردم فکر کنم می خواست نصفم کنه، پرسید "چه مرگته؟" گفتم "پاهامو می کشن نمی ذارن بخوابم" برداشت منو آورد پایین و دوتایی کنار بابا خوابیدیم. فکر می کرد جامو عوض کنم بهتر می شه و واقعن شد. حالا بدبختی طبقه پایین پر مورچه بود، تا نزدیک صبح پا در بغل خودمو می خاروندم و از سمفونی خروپف های مادر و پدرم مستفیض می شدم که خواب منو برد. 

الان که بیدار شدم فکر می کنم چی میشه ذهن آدم یهو تصمیم می گیره چنین توهماتی بزنه؟ صدای راه رفتن روی سقف و جا به جا شدن اجسام و هر چیز دیگه ای که من دیشب دیدم و شنیدم، مشخصا و کاملا توهمات ذهنم بود. وای فیلم ترسناک سه بعدی که خودم نقش اصلیشم، خیلی حال داد :)


خب دنیا بدون فیلم و اینترنت و کتاب و موزیک و بیرون رفتن خیلی خسته کننده میشه. کاری که من کل شب انجام دادم. روی تخت دراز کشیدم و به نقطه خاکستری رنگ روی سقف که نمی دونم از کجا اومده خیره شدم. با خودم کلی کلنجار رفتم ولی بالاخره خسته شدم. دنیای ذهن خیلی بزرگه، بینهایت تر از جهانی که توش هستیم. سعی کردم این دفعه با دقت بمونم و به چیزی پی بردم. 

من همیشه تو تصوراتم کوآلا نبودم، یه آدم خفن موفق کاریزما، که دست به خاک می زنه طلا می شه. بهترین جاهای دنیا می ره و درست ترین کارها رو انجام میده. هر چیزی می خواد رو داره و مشکل واسش هیچ معنایی نداره. با خونواده و دوستا و آدمای فوق العاده که هرکس میبینه از ته دل آه میکشه. من تو تصوراتم خیلی عالیم، دائم اون تبسم های با شکوه بازیگرای خوشگلو می زنم و همیشه کاری واسه موفق شدن توش دارم. کوآلای واقعی رو تخت لم داده ولی توی ذهنش داره با آدمهای مهم ملاقات می کنه و دائم زندگیش رو بهتر می کنه. این دیوونه بازی های مجازی تمام دقایق قبل از خواب من رو هر شب می گیره. مثل یه سریال طولانی با 365 قسمت :/ حس می کنم دلیل درجا زدنم همینه. دلم نمی خواد این کوآلا رو بپذیرم. و می دونم تا وقتی نتونم خودمو قبول کنم، مسئولیت کارهام رو برعهده نگیرم و زور نزنم خودمو خیلی خفن نشون بدم، هیچ اتفاقی نمیفته. زندگی واسه من یکی زیادی کسالت بار شده. به یکم هیجان نیاز دارم.




دریافت

"من می‌خواهم”

به من سوئیتی در هتل ریتز بدهید، نمی‌خوامش

جواهرات شَنِل نمی‌خواهم

به من لیموزین بدهید، با آن چه کنم؟

به من پرسنل بدهید، با آنها چه کار کنم؟

به من عمارتی در نوشاتل ببخشید، مال من نیست.

به من برج ایفل بدهید، با آن چه کار کنم؟ 

من عشق، خوشی و حال خوب می‌خواهم

پول شما مرا خوشبخت نمی‌کند

من می‌خواهم وقتی که جان می‌دهم دستم بر روی قلبم باشد

با هم برویم، آزادیم را کشف کنیم

تمام کلیشه‌ها را فراموش کنید

به واقعیت من خوش آمدید

از رفتارهای مودبانه‌تان خسته‌ام، زیادی است.

من با دست غذا می‌خورم، بله من اینطوری‌ام.

من با صدای بلند حرف می‌زنم و رک هستم، ببخشید

دیگر دورویی و تظاهر بس است، من از اینجا می‌روم

من از حرفهای دو پهلو خسته‌ شده‌ام

ببینید، به هرحال از دست شما عصبانی نیستم. من همین شکلیم!

من عشق، خوشی و حال خوب می‌خواهم

پول شما مرا خوشبخت نمی کند

می‌خوام زمانی که جان می‌دهم دستم روی قلبم باشد

با هم برویم، آزادی ام را کشف کنیم

پس کلیشه‌ها را فراموش کنید

به واقعیت من خوش آمدید


 امروز از صبح سرگیجه داشتم و انگار دنیا داشت بهم فشار میاورد. به خاطر همین اعصاب نداشتم و با دوتا مرد پررو دعوام شد، صابخونه به خاطر کنتور و مرد فروشنده به خاطر تحویل ندادن جنسا، بهش گفتم که من قبل از عید ازش خرید کردم و اگه جنس رو تحویل نده، پول جنس با قیمت الان رو ازش میگیرم که داغ کرد و کلی داد زد. تو همین حین داشتم ماکارونی درست میکردم که از بس حرف زد خراب شد.

یهویی بابام هم با شلوار خونی جلومون ظاهر شد که اصلن خودش خبر نداشت، درست که نگاه کرد متوجه شد وقتی داشته تو باغچه شاخه یه درخت رو قطع می کرده، اره ساق پاش رو بریده، هاه. اینست انتقام درخت ها؟!



از چند روز پیش فکری افتاده تو سرم، حکمت دائم کتاب خوندن من چیه؟! درموردش خیلی فکر کردم، من با خوندن رمان و هر نوع نوشته دیگه ای فقط واسه خودم یه بهانه جور می کردم برای تنبلی. همیشه یه لیست طولانی و چندتا کتاب روی میز انتظارم رو می کشیدند. از خیلی چیزا واسه کتاب خوندن میگذشتم چون یه سرپوش بود واسه واقعیت. کتاب خوندن خیلی خوبه، دنیاتو بزرگ تر می کنه، یه عالمه درس بهت یاد میده، تجربه هایی که تو زندگیت نمی تونی داشته باشی رو بهت میده ولی با زیاده روی پاهات از روی زمین کنده می شه و پرت می شی وسط آسمونا، فکر می کنی همون تجربه های لذت بخش کافیند واسه ادامه زندگی و یادت میره یه رمان شروع نشده انتظار داستان تو رو می کشه، زندگیت. 

این چندروز که کتاب و فیلم رو تحریم کردم می بینم چقدر زمان اضافه دارم. چقدر از وقتم رو بیش از حد صرف  کاری کردم که خوبه. مغزمو تبدیل کردم به زباله دانی اطلاعات و داستان هایی که بیشتر از فایده هاش، حجم زیادی از تمرکز ذهنمو گرفته. حالا کوآلا داره درد بعد از اعتیاد به خوندنشو می کشه و حالش اونقدرا خوب نیست، واسه همینه همه چی به نظرم کسالت بار شده، انگار جادوی فرشته مهربون توی سیندرلا واسه من تموم شده و برگشتم به دنیای خودم.

ظهر سعی کردم یکم غذا بپزم و کارهای کلاسو انجام بدم. تو فکر بودم بعد از ظهر چیکار کنم که دوستم زنگ زد و دعوتم کرد. با یه جعبه شیرینی و یه شاخه گل رز که از باغچه همسایشون چیده بودم به دیدنش رفتم. تمام عکس ها و فیلم های عروسیشو رو تک به تک نشونم داد. از کلیپی که توی یه عمارت و باغش ساخته بودند گرفته تا خوندن شوهرش تو مجلس عروسیش و ماه عسلش تو استانبول. بعدش نشستیم پشت سر بقیه بچه ها کلی غیبت کردیم و حرف زدیم. تقریبا تمام شکلات تلخ هاشو تموم کردم و یه عالمه ترشیجات خوردم که آخرش فشارم افتاد. با هم خورش قیمه واسه شام درست کردیم و بعد از شام با اسنپ برگشتم خونه، دلم نمی خواست واسه شام بمونم.


"مردم میگن شخصیت هر آدمی تغییر ناپذیره ولی اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی میمونه و نه شخصیت، و در زیر این نقاب غیرقابل تغییر موجودی هست که دیوانه‌وار در حال تکامله و به شکل غیرقابل کنترلی ماهیتش تغییر میکنه.!"

استیو تولتز


صبح هوا عالی بود. با دوستم تا نزدیک ظهر توی پارک بودیم و زیر سایه درختا، با اون نسیم خنک و پر اکسیژن حال می کردیم :/ اصلن هم واسم مهم نبود کل خونواده تو باغ در حال تو سروکله ی همدیگه زدنند.(نمی دونم چرا کلمه ها سخت میان بیرون) وقتی رسیدم خونه نشستم پای کارهای خیاطی. شکافتن نخ ها، یه کار حوصله سربر و بیهوده واره، که من تمام روز انجامش دادم. البته واسه اینکه حوصله م سرنره نشستم توی حیاط، بوی گل های یاس جاشو داده به بوی رزهای قرمز و نارنجی و زرد و سفید. یکم بعد باد سررسید و یه عالمه ابر خاکستری با خودش آورد. نشستن تو ایوون با یه ظرف آلوچه که یکم نمک روش پاشیده شده و نم بارون هم بوش رو کامل کرده خیلی مزه میده. البته این مزه درحالیه که چشماتون از بس زل زدین به لباس جای دیگه ای رو نمی بینه و دستاتونم لمس شده. بعد از این که تموم شد از شدت خوشحالی تا تاریک شدن هوا به ابرها خیره شدم و به هیچی فکر کردم. به اندازه اصحاب کهف دقیقن یک دقیقه بعد از بیدار شدنشون خسته ام :/ هی به خودم میگم کی قراره این نمایش مسخره تموم بشه؟! 

به نظرم این وبلاگ هم تکراری و خسته کننده شده، چیکار کنم از این حال دربیاد؟! 


"نیمه شبی چند دوست به قایق ‌سواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند، سپیده که زد گفتند چقدر رفته‌ایم؟ تمام شب را پارو زده‌ایم، اما دیدند درست در همان‌ جایی هستند که شب پیش بودند، آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند.

در اقیانوﺱ بی پایان هستی، انسانی که قایقش را از ساحلِ باورها و افکار کهنه باز نکرده باشد، هر چقدر هم که رنج ببرد، تکرار و کهنه‌گی را تجربه خواهد کرد.

قایق ما به کجا بسته شده؟ به افکارمان؟ به نا امیدی‌ها؟ به اعتقادهای‌مان؟ به ترسها و نگرانیهای‌مان؟ به گذشته؟

بهتر است بدانیم اگر میخواهیم به پیش برویم و بیشتر تجربه کسب کنیم، قبل از آنکه پارو زدن در رودخانه‌ی روان حقیقت را شروع کنیم، طناب قایق آگاهی‌مان را از ساحل افکار بازدارنده باز کنیم."


"اگر ما متعهد به تغییر خودمان نشده باشیم نمی توانیم دنیا را تغییر دهیم. همه ما در این سیاره عشق بیشتری را خواهانیم. بیایید از دوست داشتن خودمان شروع کنیم. هر چند اگر ما از اطلاعات غلط انباشته شده باشیم نمی توانیم خودمان را دوست داشته باشیم، یعنی افکار و مردمانی که آنها را برای ما انتخاب می کنند: "این طرزی است که باید سخن بگویید، این طرزی است که باید لباس بپوشید، اینطور باید فکر کنید و حرف بزنید." همه زندگیتان، مردم به شما گفته اند که بخندید و شما خندیده اید، گفته اند گریه کنید و شما گریه کرده اید. 

پس شما چه؟ کی شروع کردید به فکر کردن برای خودتان؟ کی انتخاب کردید، آزادی شما کو؟ همین حالا تصمیم بگیرید، گویی به اندازه کافی پیروی کرده اید! به شدت غیر عادی بودن را انتخاب کنید."

رائل


دست و دلم به نوشتن نمی ره. نه تونستم دیروز از بیرون زدنم و نشستن کنار فواره های توی پارک بگم، نه می تونم امروز درمورد افتادن به جون خونه و تمیز کردن و پیدا کردن یه سری وسایل قدیمی حرف بزنم. احساس می کنم کلمات دیگه تو سرم نیستن. حتی حوصله حرف زدن هم ندارم. 


عشق

نامه ات رسیده است. اصلن چرا باید دنبال هدفی باشی؟ اگر به دنبال این بگردی، هرگز پیدایش نمی کنی، زیرا از ازل در درون جوینده بوده است. 

زندگی بی هدف است، زندگی هدف زندگی است. بنابراین کسی که بی هدف زندگی می کند، حقیقتا زندگی می کند. 

زندگی کن! آیا زندگی به تنهایی کفایت نمی کند؟ میل به داشتن چیزی بیشتر از زندگی، نتیجه به طور شایسته زندگی نکردن است، به همین دلیل ترس از مرگ یقه ذهن آدمی را می چسبد، زیرا مرگ برای کسی که واقعا زنده است چه مفهومی دارد؟ جایی که زندگی پرشور و کامل است، وقتی برای ترس از مرگ باقی نمی ماند، وقتی برای خود مرگ هم نیست. 

با زبان هدف فکر نکن، این زبان در ذات خود بیمار است. آسمان بدون هدف وجود دارد. خدا هدفی ندارد، گل ها بی هدف می شکفند، ستاره ها بی هدف می درخشند، چه بر سر انسان بی نوا آمده است، که نمی تواند بدون هدف زندگی کند!

زیرا انسان فکر می کند که دچار دردسر خواهد شد. همیشه کمی فکر به دردسر می انجامد. اگر قرار است فکر کنی، به طور کامل و مطلق فکر کن! آنگاه ذهن چنان از فکر به دوا می افتد که آزادی از فکر را خواهان می شود.

آن هنگام است که زندگی را شروع می کنی.

از کتاب یک فنجان چای، اثر اشو با ترجمه مسیحا برزگر

پ.ن:

این هم اثرات فال حافظ گرفتن با کتاب های اشو از سر دلتنگی برای کتاب :/ 


"واقعیت مثل یک کیسه می‌مونه.

خالی که باشه سرپا وا نمی‌ایسته.

برای اینکه سرپا نگهش داری،

اول باید تمام دلایل و احساساتی رو که باعث موجودیتش شده‌اند بریزی توش.

هر کدوم از ما یه دنیا چیز تو وجودمون داریم. 

لوئیجی پیراندلو"


اوه هرروز دارم فکر می کنم در شرف یه تحول بزرگم و خب هیچ اتفاقی نمیفته. فکر کنم این روند تحول تا آخر عمرم ادامه داشته باشه :) کل روز مثل یه جسد بودم که هر از گاهی ت می خورد. نمی دونم با این حجم از تنبلی و بی حالی و بی انگیزگی چیکار کنم :/ 

قبوله. من گند زدم. این زندگی یه هدیه بود که من با چاقو به جونش افتادم و آتیشش زدم و الان دارم فکر می کنم با خاکسترش چه گند دیگه ای می تونم بزنم. بهترین سالهای زندگیم باید انقدر مزخرف تموم بشه. بدترین قسمت روز زمانی بود که دوستم زنگ زد. این یکی بچه قمه و زمان دانشگاه خیلی خفن و دیوونه بودیم باهم. یکماهه تصمیم دارم باهاش تماس بگیرم و از اسفند سال پیش می خوام برم مدرکم و بگیرم و یه سری هم به دوستم بزنم. اوضاعش بهتر از من نبود، اونم مثل من داره هر چی فیلم دم دستش میاد نگاه می کنه، البته من وسطاش یه کتابی هم می خونم، و بقیه روز داره تو اینترنت چرخ می زنه. یه کمی بهم دلگرمی دادیم که یهو سرم داد زد "من نصف هوش تو رو داشتم الان اینجا نبودم" :/ ازم سراغ تصمیمایی که گرفته بودمو بهش گفته بودم رو گرفت که ماندم از خجالت و عصبانیت.

تو وبلاگ ست گودین یه چیزی خوندم:

Please don’t hesitate. Find something that matters to you and learn it.

اوکی، من بعد از بیست و یکسال زندگی کسالت بار هنوز نمی دونم چی می خوام. کوآلای درونم با عجز ازم می خواد کتابمو بگیرم دستم و درحالی که تو حیاط خونمون لم دادم غرق دنیای خیال بشم ولی یه مادربزرگ پیر غرغروی درونم دارم که میگه فقط خفه شو :/ نمی تونم انتخاب کنم به کدوم گوش بدم چون همش توی حرف همدیگه می پرن. یه عالمه انتخاب هست، می خوام زبان انگلیسی رو یاد بگیرم، می خوام باشگاه برم، دلم می خواد درس بخونم، دوره خیاطیم مونده، دلم می خواد یه درآمد داشته باشم، کلی کتاب با صدای ضعیف سمفونی وار اسممو صدا می زنند، یه عالمه فیلم هست، باید به ازدواج هم فکر کنم، یه عالمه عادت بد دارم که باید تغییر بدم مثل بی نظمی، تنبلی، غذاهای ناسالمی که می خورم، کمبود اعتماد بنفسم، تصمیم گیری مزخرفم و چیزای زیاد دیگه، در آخر هم باید درمورد اعتقاداتم یه تصمیم قاطع بگیرم. همه اینا در کنار خستگی دائمی و بی انگیزگی و ناتوانی من تو اولویت بندی و عمل کردن، یه روز عالی واسه لم دادن گوشه خونه و خیره شدن به سقف می سازه. اصلن تنوعی که واسه وبلاگ می خوام همینه، دوست دارم با ذوق بنویسم و براتون از موفقیت های ریز ریز و کوچولوم بگم ولی هرشب فقط می تونم به خودم غر بزنم چون وقتی می خوام از روزم بنویسم عذاب وجدان می گیرم و یاد میفته باید چه کارهایی انجام می دادم.


با قاشق چوبی، بادمجان ها رو جا به جا کرد و دوباره به درختا خیره شد. بچه ها کل حیاط رو با گلبرگ های گل رز فرش کرده بودن. بابت مرگ اینهمه رز قرمز و نارنجی غصه خورد و سعی کرد توجهش به ماهیتابه رو به روش باشه. 

مادرش روز قبل از جایی یه عالمه بادمجان و کدوی ارزان پیدا کرده بود و از هر کدام چند کیلویی خریده بود. عصر مجبور شد همه را پوست بکند و سرخ کند، آنهم روی گاز توی حیاط :/ انگشتانش همه حنایی رنگ شده بود و کمرش از نشستن روی چهارپایه درد می کرد. پاهاش رو دراز کرد که یهو یه قطره آب افتاد روی پاش. نگاه به آسمون ابری که بیشتر از هر چیزی دوستش می داشت کرد که یه قطره هم خورد توی پیشونیش. کم کم، نم بارون شروع می شد که بچه ها رو با تهدید برد داخل خونه و خودش دوباره برگشت سر جاش. قطره های کوچیک آروم و میفتاد وسط ماهیتابه و با ج و و دوباره می پاشید بیرون. بارون که تند شد در ماهیتابه رو گذاشت ولی از جاش ت نخورد. با غصه به حجم کدوهای باقی مونده نگاه کرد که مادرش با ظرف پر از سیب زمینی خلال شده برگشت و گفت تو که نشستی سرخش کن :/

بارون که تموم شد دوباره بچه ها اومدند بیرون و شروع کردند خرابکاری. محمد امین فکر می کرد داره کباب می پزه و به زور می خواست با بادبزن، کدوهای تو ماهیتابه رو باد بزنه. خواهرش هم رسید و نشستند به حرف زدن، تو همین بین، برادرش هم با زن و بچه رسید. مادر داشت مرغ رو می پخت که با قابلمه پر از کدو و بادمجان و سیب زمینی سرخ شده وارد شد، نمی گم که چقدر از سیب زمینی ها رو ناخنک زده بود. چندتا از بادمجان ها رو ریخت کنار مرغ و بقیه رو بسته بندی کرد و گذاشت توی فریزر. 

موقع افطار که شد غذا رو کشیدند و نشستن پای خوردن که کاشف به عمل اومد بیشتر بادمجان ها تلخه و اونی که امتحان کرده تصادفی خوب بوده. بابت تک تک لحظه هایی که نشسته روی چهارپایه به ماهیتابه خیره شده بود آه کشید :/

بعد از غذا، دورهم نشستند پای سریال های تلویزیون، امسال واقعا صدا سیما گند زده با این سریال هاش، ولی براشون مهم نبود، چایی می خوردن، حرف می زدن، با بچه ها دعوا می کردن و سریال می دیدن. وقتی بالاخره رفتند مغزش این حجم از آسایش رو باور نمی کرد. از شدت خستگی به چیزی جز خواب نمی تونست فکر کنه که یادش افتاد پست وبلاگش رو ننوشته، ماتم گرفته روی تخت دراز کشید و پتو رو کشید روی خودش، هوا سرد شده بود. تا حالا به خودش از بیرون نگاه نکرده بود، سوم شخص. واسش جالب بود.



- همین حالا که اینجا غذا می خوریم نود و نه درصد مردم این سیاره، به شیوه خود با این پرسش رو به رویند"برای چه اینجاییم؟" خیلیها فکر می کنند پاسخ را در مذهبشان یا در ماده گراییشان یافته اند. دیگران ناامید شده اند و زندگی و ثروتشان را برای یافتن این معنا به باد داده اند. افراد کمی اجازه داده ند این پرسش بی پاسخ بماند و زندگیشان را فقط در لحظه بگذرانند، بی آنکه خود را نگران نتیجه این زندگی یا اهمیت آن کنند. 

شاید در وهله اول، این ما را بترساند، ما را در برابر جهان، تمام موجودات جهان، و خود معنای هستیمان، وانهاده به جا بگذارد. اما پس از گذر از نخستین هراس، کم کم به تنها راه حل ممکن عادت می کنیم: تعقیب رویاهایمان. شهامت در برداشتن گام هایی که همیشه آرزویش را داشته ایم، تنها شیوه ابراز اعتماد ما به خداست. 

- پس جستجو چه ارزشی دارد؟

- ما جستجو نمی کنیم، می پذیریم. و بدین ترتیب، زندگی پرر و درخشان تر است. چون می فهمیم هر گام ما، در تمامی لحظات زندگیمان، معنایی عظیم تر از خود ما دارد. درک می کنیم که در هرکجای زمان و مکان، پاسخ این پرسش داده شده. می فهمیم که انگیزه ای برای بودن ما در اینجا وجود دارد، و همین کافی است. 

با ایمان در شب تاریک غرق می شویم، و همان کاری را می کنیم که کیمیاگران قدیمی آن را "افسانه شخصی" می نامیدند، و خود را سراسر تسلیم هر لحظه می کنیم و می دانیم همیشه دستی وجود دارد که ما را راهنمایی کند؛ با ماست که آن را بپذیریم یا نه.

متن بالا از کتاب بریدا، نوشته پائولو کوئیلو و با ترجمه آرش حجازیه. پائولو کوئیلو یکی از دوست داشتنی ترین نویسنده هاییه که تو زندگیم شناختم حتی وقتی کتابایی که ضدش بود رو خوندم، من بهش کاملا اعتقاد ندارم ولی تک تک جملاتی که می نویسه رو دوست دارم و می بلعم. بیشتر کتابهاشو خوندم و کتاب بریدا و کیمیاگر رو خیلی دوست دارم. پیشنهاد می کنم کتابای کوئیلو رو بدون پیش داوری و قضاوت فقط بخونید و لذت ببرید. 

روز  خسته کننده و خوبی بود. صبح یکم دعوا کردیم و یه تعهد واسه تحویل جنس تا شنبه گرفتیم. بعد از ظهر هم رفتم خونه خواهری و کلی حرف زدیم و خندیدیم تا شب شد. شام منو نگه داشت، این دفعه خیلی زحمت کشیده بود و حسابی هم شامش خوشمزه بود، با ذوق ازم پرسید نظرم چیه، من دلم رفت براش و دوست داشتم لهش کنم :/ بعد شام سریع برگشتم خونه و همش فکر می کردم چقدر خونواده من دوست داشتنی و در عین حال غیر قابل تحملند :/ چرا نقاط منفی آدما انقدر می تونه بزرگ بشه که نقاط مثبت فقط واسه همون لحظه به چشم میان؟


واکنش‌های ما، شیوه‌ی اندیشیدن ما، شهودهای ما، به موضوعی که بر پهنه‌ی آن می‌آید بستگی دارند، همان که روان‌شناسان تکاملی آن‌را زمینه موضوع یا رویداد می‌خوانند. کلاس درس یک زمینه است؛ زندگی واقعی زمینه‌ای دیگر. ما به اطلاعات نه بر پایه‌ی بار منطقی‌اش، بلکه از روی چارچوبی که آن‌را در میان گرفته است  و اینکه چگونه در سامانه احساسی-اجتماعی ما ثبت می‌شود واکنش نشان می‌دهیم. ما ممکن است با یک مسئله منطقی واحد، در سر کلاس یک‌جور برخورد کنیم، در زندگی روزانه جور دیگر. 

دانش، حتی اگر دقیق باشد، کمتر به طور مناسب به عمل درمی‌آید زیرا ما گرایش داریم آنچه را می‌دانیم از یاد ببریم. ما حتی اگر کارشناس هم باشیم، از یاد می‌بریم چگونه دانسته‌هایمان را درست پردازش کنیم مگر اینکه حواس‌مان باشد. نشان داده شده که آمارگران گرایش به این دارند که مغزشان را در کلاس درس جا بگذارند و پایشان که به خیابان رسید مرتکب پیش پا افتاده‌ترین خطاهای استنتاجی شوند.

نسیم طالب | قوی سیاه


دیشب تا چهار صبح ی بیدار بودیم و بی هیچ حرفی فقط وول می زدیم و هر از گاهی به هم می گفتیم بیداری؟ انگار این سوال واسمون یجور دلگرمیه. صبح زود خواهری اومد دنبالم و تا شب بیرون بودیم. یه عالمه اتفاق افتاد، واسه اولین بار فلافل پختم و بعد نظاره گر دعوایی عظیم شدیم :/ اونقدر خسته ام که ساعت یک نصفه شب توان تعریف همشو ندارم. وای بر خواب.


علت سر گیجه هام رو بالاخره متوجه شدم، بدن کوآلاییم دچار کمخوابی حسابی شده واسه همین مغزم یاری نمی کنه. چند روزیه سرگیجه وحشتناکی دارم در حدی که اصلن نمی تونم سرم رو از حالت روبه رو تغییر جهت بدم یا یهویی بلند شم از جام. امروز ظهر بعد از کلاس یه خواب حسابی رفتم و این دفعه بدون سرگیجه بلند شدم. هنوز گیج خواب بودم که تصمیم گرفتم برم توی حیاط. هنوز هوا ابریه ولی خبری از بارون نیست. نسیم خنک عصر حسابی سرحالم آورد و بیشتر از نیم ساعت توی حیاط قدم زدم و به درختا خیره شدم. که دیدم رنگشون داره به سمت نارنجی میره. به افق خیره شدم و یکی از قشنگ ترین غروبای زندگیم رو دیدم. آخرین غروبی که به این اندازه زیبا بود رو تو اتوبوس درحالی که از کاشان به اصفهان میومدم دیدم، حالت ابرها و کوه ها و آسمون قرمز و نارنجی که تا دورتر به رنگ هلویی درمیومد وحشتناک قشنگ بود. ابرها به غروب زیبایی بیشتری میدن، البته اگه انقدر زیاد نباشن که خورشید رو بپوشونن. خلاصه که تکیه دادم به دیوار ایوون و محو غروب خورشید بین یه درخت چنار لاغر و یه درخت گرد با برگ های خیلی کوچیک که اسمشو نمی دونم شدم. انگار زیر ابرای قلمبه و پنبه ای فندک گرفته بودن و با آتشی که تمام نمی شد تو پهنه آسمون حرکت می کردند. کم کم رنگ نارنجی جاشو داد به قرمز جیغ و خورشید جاشو داد به ماهی که از پشت ابرا چیز خاصیش معلوم نبود. با خودم گفتم شاید این آخرین غروبی باشه که اینجا می بینم. اونقدر غصه م گرفت که اشک تو چشمام جمع شد، گاهی وقتا تعجب می کنم از این حجم احساساتی بودن خودم. سرمو بالا گرفتم تا اشکی نریزه، چشمم به چندتا کبوتر و گنجشک خورد که تو هوای خنک عشق می کردند که یهو اشک از چشمام ریخت. کم کم سرو کله ی خفاش کوچولوهایی که از بچگی می ترسیدم با این سرعتی که دارن یهو به صورتم بچسبن پیدا می شد که رفتم داخل. این غروب هرگز از یادم نمیره.

سفره افطار رو پهن کردم تا پدر مادرم رسیدن که یهو داد مادرم بالا رفت" خونه های خیلی کوچیکتر دارن با قیمت خونه ما می فروشن، من اگه اینو بدم هیچی دستمو نمی گیره." سریع با ذوق داوطلب شدم و زنگ زدم به مشتری خونه و نرخ جدید رو گفتم. جواب داد نمی تونه پرداخت کنه و بازم گفت صبر می کنه تا فکرامونو بکنیم :/

یکم بعد انگار مادری کم کم نرم شد و زمزمه های خرید خونه ای کنار خواهری بلند شد. نمی دونم چی پیش میاد :| خیلی خوددرگیریم.


رویاهایی که به واقعیت نمی‌پیوندند، می‌توانند ما را خُرد کنند.

اما این ااماً بزرگ‌ترین رویاها نیستند که ما را بیشتر خُرد می‌کنند.

اتفاقاً دردناک‌ترین تجربه،

عملی نشدنِ رویاهایی است که به نظر ساده و قابل دستیابی به نظر می‌رسیده‌اند؛

و آن‌قدر نزدیک بوده‌اند که حتی لمس‌شان کرده‌ایم، اما هرگز به چنگ‌مان نیامده‌اند.

نیکلاس اسپارکس


بیخیال بودن، چیزی که این روزها از خودم زیاد میخوام. انگار که بیخیال شدن و حذف کردن می تونه منو به خواسته هام برسونه ولی خب فکر می کنم وقتی خسته ام باید از یه روش دیگه امتحان کنم. 

دنیا از یه جهت دیگه داره روی سرم آوار میشه. خونه قشنگی که تنها دوست داشتنی زندگیم بود داره فروخته میشه. اون یکسالی که از خونه دور بودم شده بودم مثل افسرده ها و حالا. دلم می خواد مثل بچه ها پا بکوبم و عر بزنم که نمی خوام برم :( من فقط همین یه چیز رو تو جهان دوست داشتم چرا باید ازم گرفته بشه؟ چرا مادر و پدرم باید فکر کنن با فروش این خونه و خرید خونه کوچیکتر می تونن پیریشونو در آرامش و نعمت سر کنند؟ چرا فکر می کنم با رفتنم از اینجا برای دومین بار تو زندگیم قلبم می شکنه؟!

با مامانم از صبح چند تا خونه دیدیم که همه داغون و بدرد نخور بودن، با قیمت هایی که اصلن ارزشش رو نداره. خیلی عصبانیم، خیلی.


 دوست ندارم درمورد حال پست دیشب و حرفایی که زدم فکر کنم. خیلی وقت بود خودمو اینطور عصبانی و خشن ندیده بودم، طوریکه بایستم و با صدای بلند داد بزنم. شاید به نظرتون دختر خیلی غیر جذابی به نظر بیام ولی من وقتی عصبانی میشم در حق خودم این ظلم رو نمی کنم که تو خودم نگه دارم، حتی اگه دلیلم منطقی نباشه. بعد از اون حرفا و عذاب روحی بعدش و تکرار تک تک حرفای وسط دعوا توی ذهنم، با یه شخصیت خورد شده سعی کردم حال بدم رو بریزم توی وبلاگمو گند زدم. 
من هیچوقت فکر نمی کردم این کاررو بکنم، واسه اینجا یه چشم انداز چند ساله داشتم و به چشم یه شروع بهش نگاه می کردم. دوست ندارم از اون آدمایی باشن که تا انگشت کوچیکه شون به پایه مبل می خوره میرن وبلاگو میبندن یا هی میگن می خوایم ببندیم ولی هیچکاری نمی کنن. دفعه دیگه که این تصمیم لحظه ای مزخرف رو گرفتم حتمن حذف می کنم چون یعنی لیاقت نوشتن و کنارتون بودن رو ندارم. 
راستش صبح هم فهمیدم آدم توی عصبانیت یا هر حالت مزخرف دیگه ای هر حرفی رو ممکنه بزنه. وقتی صبح دیدم مادرم اومد بالای سرم و با غصه گفت اگه نخوام خونه رو نمی فروشن و هر خونه ای که من راضی باشمو می گیرن، خیلی تعجب کردم. بحث یه خونه دیگه رو پیش کشیدم که یهو دیدم بابام داره لباس می پوشه بره بیرون. گفتیم کجا میری؟ گفت میرم واسه هیوا آلوچه بچینم :/ واقعا تو اون اوضاع انتظارشو نداشتم. راضیش کردیم یکی دوتا خونه دیگه رو ببینه که دیدم دلش نمی خواست و شروع کرد به زبرلب غرزدن. منم گفتم هرکار دلتون می خواد بکنین منم راضیم. 
در کل این چند روز خونمون تبدیل شده به مرکز بیگ بنگ یه لحظه قبل از انفجار. همه عصبی و نگران. قیمتها به سرعت بالا میره. خونه ی خوب تو منطقه ای که بابام دوست داره کم پیدا میشه. میترسیم بفروشیم و هیچ خونه ای با این قیمت حتی پیدا نکنیم. و من حتی یکروز هم نتونستم ننویسم :/

فکر می کنم از این به بعد زندگیم همین یک ذره حرف واسه گفتن رو نداشته باشه. کاملن مشخصه، یه دوره افسردگی دیگه و بعدشم ادامه روتین امیدوارانه بدون هیچ موفقیتی. امید مزخرف ترین احساس بشریه. من الکی خودم رو گول زدم. قرار نیست اتفاق خاصی بیفته. وقتی خونواده من، منو آدم حساب نمی کنن و بهم می گن تو نمی فهمی با اینکه خودشون منو تربیت کردن چه انتظاری از دنیا باید داشته باشم. غیر از تنفر و رنج چه هدیه ای گرفته م؟! الکی فکر کردم دارم رشد می کنم ولی نمی دونم دارم روی تردمیل میدوم. نه به موجودات ماورایی مثل خدا اعتقاد دارم نه به خودم اعتماد. جهان خیلی زشت تر از رویاهای یه احمق بیست و یک ساله ست. از این به بعد دیگه به آینده فکر نمی کنم وقتی زمان حالم، فرقی با یه باتلاق پر از لجن نداره. وقتی نادانی و ناتوانی داره از درون و بیرون بهم فشار میاره چه کاری از دستم برمیاد. 

اینا آخرین حرفاییه که تو این وبلاگ می زنم، دیگه لازم به گفتن چیزی نیست، آینده من همینیه که می بینید. نمی خواستم چیزی بگم ولی دلم نیومد بدون خدافزی برم. از همتون ممنونم و براتون آرزوی شادی دارم، مرسی که انقدر دوستای خوبی بودید.


دیشب موقع خواب متوجه شدم کل عضله های کتف و زیر فک و پاهام گرفته و با هر حرکتی درد تو بدنم می پیچه، تا به مامانم گفتم سریع یه قرص سرماخوردگی واسم تجویز کرد و یهو یادش افتاد قبلن قرص حساسیت هم ازش خواسته بودم، چند شب پیش فکر کنم یه پشه یا سوسک یا هر موجود دیگه ای منو نیش زده و کل بدنم داغون شده و هر لحظه یه منطقه از بدنم داد می زنه "منو بخارون"، این دوتا قرص رو خوردم و تقریبا بالای نه ساعت خوابیدم، نزدیک ظهر به زور بیدار شدم و کل روز هم تو حالت نیمه خواب بودم، البته این وسط نصف فصل دوم فرندز رو هم دیدم ولی نتونستم کارهای خیاطیم رو انجام بدم. نزدیک غروب سعی کردم یکم کوکو سیب زمینی واسه سحری مامان و بابام درست کنم که دیدم خواهری سررسید، دوباره ادامه شیطنت ها و تمام شدن تمام چیزهای خوشمزه ای که تو یخچال داشتیم. در کل امروز مثل آقای اختاپوس تو باب اسفنجی بودم، با همون حالت صورت و دست ها. چه بلایی داره سر دنیا میاد؟!.


"تصور کردم به فضا رفته‌ام. بالای این همه ابر و لایه‌های هوا جا گرفته‌ام، از آن بالا به زمین نگریستم، و از آن بالا به زمین گوش کردم و دیدم بیش از پیش شلوغ است. فکر کردم و دیدم در قدیم، زمین بسیار ساکت‌تر بوده است. واقعا زیاد حرف می‌زنیم. همه دارند حرف می‌زنند. بیشتر از نیاز. همه فکر می‌کنند چیزی گفتنی دارند. حال آن‌که حرف با ارزش شاید دو سه بار در یک قرن پیدا شود. خود من شخص پرحرفی نیستم. اصلا بیش از آنکه راجع‌به‌چیزی اظهار نظر کنم، دوست دارم یکی دو روز بیندیشم. دلم می‌خواهد حرفم ارزش دو روز فکر کردن را داشته باشد."

ویسواوا شیمبورسکا


برخلاف بیشتر اوقات که دلم لم دادن تو خونه رو فقط می خواست، امروز از همون اولش دلم می خواست بیرون باشم از خونه. ظهر دیدم که خواهری اومده خونمون و ناهار به دست رفتیم سمت خونه شون. با ذوق لباس پوشیدم و پریدم بیرون. دم خونه ش که رسیدیم گفتیم با همسایه ش ناهار رو بیرون بخوریم که دیدیم اعصاب ندارن و رفتیم تو خونه شون. یکم صحبت کردیم تا بعد از ظهر برگشتیم. سر ناهار حواسم نبود و یه عالمه سس فلفلی روی جوجه ها خالی کردم که حسابی دهنم سوخت ولی خوشمزه بود. بعد از ناهار لم دادیم و حرف زدیم و زله ها جیغ زدند. 

عصر شوهر خواهری اومد دنبالمون و ما رو برد به باغ. هوا ابری و خنک بود و گاهی بی هوا چند قطره باران روی صورتت میفتاد. اتاقی که قراره تو باغ ساخته شه فقط در حد دیوارها و خاکریزیه کفه. روی بلوک هایی که قراره لبه ی ایوون باشه کنار هم نشستیم و به درختا خیره شدیم. صبح آبیاری کرده بودند و نمی شد بین درخت ها بریم ولی عوضش چنان هوای خوبی نفس کشیدیم که دلمون نمیومد برگردیم. میوه های سبز رنگ و نرسیده آلبالو روی درخت ها تو باد می رقصیدند و همه چیز با یه موزیک آروم و خوب کامل شد. بی اهمیت به بقیه هندزفریمو گذاشتم و زل زدم به زیبایی های روبه روم. آرامش خیلی زیادی رو تجربه می کردم که بچه ها آویزونم شدن. منم جو رو شاد کردم و با یه آهنگ قدیمی حسابی رقصوندمشون. یکم بعد هم منو رسوندن خونه و الان حالم خیلی بده. کل فکم گرفته و بدن درد سرما خوردگی رو دارم، یه قرص واسه پیشگیری از احتمال سرماخوردگی خوردم و حجم بیحالیم بیشتر شد. امیدوارم فردا روز بهتری باشه.


تو همه فامیلا یه خونواده هست که کسی زیاد باهاشون رفت و آمد نداره. تو فامیل مادریم اون خونواده دقیقن ماییم چون باهاشون تفاوت داریم. خواهر و برادرای مادرم، همیشه تو رفت و آمد و مهمونی اند، دائم تو مسافرت، خوش اخلاق و پایه، روشن فکر و امروزی و پولدار در حد خودشون. خونواده من دقیقن برعکسن.

خب این یعنی من باهاشون زیاد جور نیستم، وقتی که خیلی ریلکس کنار هم نشستن و خودشونو مسخره می کنن و می خندن من یه گوشه دو زانو نشستم و از دور فقط نگاه می کنم :/ همین جور نبودن باعث می شه حتی همون مهمونی های کلی هم کناره بگیرم و اگه برم از یکی دوروز قبلش استرس میگیرم. 

خلاصه اینا مقدمه ای بود واسه امروز، هوای ابری و خنک با گاهی نم بارون و باد خیلی شدید که شب کمتر شد. عصر خونواده تو بنگاه بودن و من تو خونه با زله ها تنها بودم. دعواها و درگیری ها انجام شد و آخرش هم سر خونه به توافق نرسیدند و موکول شد به جلسه بعدی. تا مادرم رسید سریع لباس پوشیدم و رفتیم سمت خونه داییم. این داییم همونیه که گفتم خیلی حسرت بچه اون بودنو می خورم. خیلی باکلاس و امروزی و دوست داشتنیه، طرفدار قانون جذبه و بیشتر سمینارهای موفقیت رو شرکت می کنه، همیشه درحال یادگیری و درس خوندن با اینکه دخترش کلاس هفتمه. شغلشم کارمند بانکه و به شدت خوشگل و خوش اخلاقه. مرد ایده آل واسه زندگی، البته زنداییم هم خیلی خوبه، به شدت با سلیقه و با ت البته گاهی اوقات اخلاق خاص خودشو پیدا می کنه که من نمی پسندم. دوتا بچه خیلی خوشگل و نچسب هم داره که حتی سلام هم نمی کنن به من، یه دختر تقریبا سیزده ساله و یه دختر پنج ساله :/

خلاصه کم کم جمع شدیم و بساط خوردن و نماز و این حرفا جور شد. یهو وسط غذا خوردن به خودم گفتم: "چه خبرته اینا هم آدمن، انقدر خودتو سفت نگیر" خب، خودمو ول دادم و نتیجه ش فوق العاده بود. با همه گفتیم و خندیدیم و زنداییم حسابی باهام گرم گرفت، منم به خاطر مهربونیش کمکش کردم و به تیکه های مسخره ش خندیدم. بعد از ظرف شستن درست حسابی و از کت و کول افتادن یه چایی واسه خودم ریختم و رفتم تو حیاط. داییم با بچه شش ماهه فامیل که شوهر عمه ش حساب می شد روی تاب نشسته بود و بچه ها هلش می دادن. داشتم بهشون نگاه میکردم که داییم پرید پایین و گفت بیا اینجا کارت دارم. منو سوار تاب کرد و امیر علی پسرداییم هم کنارم نشست، یه تاب سواری حسابی کردیم به حدی که پاهامون تا کنار درختای انگور روی سقف رسید و کلی کیف کردیم. رفتم داخل و چسبیدم به زندایی ها و کلی گفتیم و خندیدیم که رفتند باهم هندوانه قاچ کنند و من تنها موندم، از اونطرف دیدم سمیرا تنها نشسته و داشت با یه کاغذ و متن کلنجار میره. سمیرا دختر خاله زنداییمه که تو بچگی چندباری باهم همبازی بودیم و خیلی دوستش داشتم ولی بعدش دیگه از هم دور شدیم و چندبار قبل که دیده بودمش حس می کردم نمی تونم بهش نزدیک بشم. بعد از کلی دعوای درونی پاشدم رفتم کنارش نشستم و بی هوا واسه بار دوم سلام کردم که متوجهم بشه، خیلی حرکت بچگانه ای بود می دونم ولی خب اولین باری بود که واسه حرف زدن با کسی پیشقدم می شدم، به نظرم واسه شروع بد نبود. همه دوستای صمیمیم بهم می گن که اوایل خیلی از من بدشون میومده و فکر می کردن آدم نچسب و مغروریم، حتی دوست دوران دانشگاهمو تو اینستا پیدا کردم و بعدش بهم گفت اگه می دونستم تویی بهت پی ام نمی دادم چون به آدمای دوروبرت اهمیت نمی دی و نمی بینیشون :/ این درحالیه که من همیشه استرس پس زده شدن دارم:/ با سلام گفتن من سمیرا هم خندید و این شد شروع یه بحثی که حسابی گرم گرفتیم و الان که فکر می کنم دوستای من همیشه پرحرف نیستن، من کم حرفم. یکم بعد سمیرا بلند شد و رفت تو اتاق تا کمک کنه اون بچه شش ماهه بخوابه. دیدم با سوار شدن من دختردایی نچسب و مغرورم هم دویده و رفته سوار تاب شده ولی کسی نبود که تابش بده :) دلم خنک شد. خالم بلند شد که بره خونه و پیشنهاد داد ما رو هم برسونه. با همه خدافزی کردم. نمی دونم چرا ولی همه باهام خوب بودن، فکرشو نمی کردم ولی داییم وقتی شروع کردم باهاش حرف بزنم ذوق کرد، احساس می کنم رو من یه حساب دیگه باز کرده. زنداییم خدافزی کردم، خیلی دوسش داشتم و باهاش از کل فامیل خودمون راحت تر بودم، بهش گفتم از دخترت خدافزی کن و اومدم بیرون. زن داییم و داییم اومدن تو کوچه واسه بدرقه که یهو دیدم سمیرا بدو بدو اومد و ازم خدافزی کرد :) داشتم از ذوق پس میفتادم این حجم از رابطه خوب و دوستانه واسم زیادی بود. احساس کردم امشب خیلی خوشگل و خوشتیپ و با اعتماد بنفس بودم. این به عنوان قدم اول کوآلا.


"در زندگی بعدی، کاش می شد مسیر را وارونه طی کنم. در آغاز، پیکری بیجان و مرده باشم و آنگاه راه آغاز شود.

در خانه ای از انسانهای سالمند، زندگی را آغاز کنم و هرروز همه چیز، بهتر و بهتر شود. به خاطرِ بیش از حد سالم بودن، از خانه بیرونم کنند. بروم و حقوق بازنشستگی ام را جمع کنم.و سپس، کار کردن را آغاز کنم.

روز اول، یک ساعتِ طلایی خواهم خرید و به مهمانی و پایکوبی خواهم رفت. سپس چهل سال پیوسته کار خواهم کرد و هرروز ، جوان تر خواهم شد. آنگاه برای دبیرستان آماده ام؛ و سپس به دبستان می روم و آنگاه کودک می شوم و بازی می کنم. هیچ مسئولیتی نخواهم داشت. آنقدر جوان و جوان تر می شوم تا به یک نوزاد تبدیل شوم. و آنگاه نه ماه ، در محیطی زیبا و لوکس ، چیزی شبیه استخر ، غوطه ور خواهم شد . و سپس با یک لحظه برانگیختگیِ شورانگیز ، زندگی را در اوج به پایان برسانم !"

مرگ در می زند

 وودی آلن


تونستم بیدار بشم :) حتی سر کلاس هم خیلی سرحال بودم و درس رو کاملا فهمیدم. همه از مانتوم تعریف کردن و گفتن مبارک باشه. البته هنوزم ایرادای زیادی دارم. وقتی برمی گشتم آفتاب خیلی زیاد بود و تا رسیدم خونه هوا ابری شد و بارون گرفت. صداش برام مثل لالایی بود و در ادامه شش ساعت خواب بی وقفه :) وقتی بیدار شدم هنوز بارون میومد و رعد و برق های زیاد. انگار تو خونه هم هیچ کس نبود که یادم افتاد دیروز گفتن قراره عصر یه خونه نزدیک خونه خواهری رو تو بنگاه معامله کنند. محض اطمینان مامانمو صدا زدم که دیدم توی اتاق یه گوشه خوابیده و هیچ اتفاقی نیفتاده. ازش پرسیدم که گفت ممکنه خونه کناریش رو بخریم، اون بهتره. 

راستش با فهمیدن نخریدن اون خونه دلم آروم گرفت و خوشحال شدم. آخه چند شب پیش خواب دیدم که این خونه رو خریدیم. برعکس واقعیت این خونه به شدت بزرگ و قدیمی ساخت و خرابه وار بود. از علاقه مادرم بخاطر خرید این خونه متعجب بودم و همش جیغ میزدم "این خونه خوب نیست باید بریم". 

با همین فرمون داشتم ادامه می دادم که احساس کردم از سقف همونجای خونه یه چیزی قطره قطره روی سرم برخورد می کنه، دقیقن جای مسح وضو :/ دستمو کشیدم رو سرم و وقتی نگاه کردم یه عالمه خون توی دستم بود. با دیدنش وحشت کردم و جیغ زدنم وحشتناکتر شد "باید از اینجا بریم، من می ترسم، یه چیزی اینجا هست".

یهو مادرم از اتاق های کاهگلی انتهای خونه با چند تا کیسه پر از لباس های من دوید بیرون و پرت کرد توی کوچه و گفت "اگه اینجا رو دوست نداری، از اینجا برو" وقتی منو بیرون کرد به این کارش فکر نمی کردم و تو خواب فقط دنبال این بودم که خونوادم رو از اون خونه بکشم بیرون. با وحشت و حیرت نگاه به خونه می کردم که از خواب پریدم. دقیقن موقع سحری خوردن بود.

امشب که خواهری اومد خونمون با ترس بهم گفت خوابی دقیقن مثل خواب من دیده. خودمون از این خواب دونفره متعجب و متفکریم :/


"پشت پرده ی یک سالن تئاتر آتشی پا گرفت و شعله ور شد. دلقک بیرون آمد تا مردمان را آگاه کند؛ مردمان چنین انگاشتند که او درحالِ جک تعریف کردن است و کف زدند. او تکرار کرد؛ هلهله و تحسین بیشتر شد. حتی به گمانم جهان اینگونه به پایان خواهد رسید: 

با هلهله ای عمومی از سوی حاضرجوابان ابله ای که ویرانی جهان را نیز یک جوک می پندارند."

سورن کی یرکگارد


 ساعت 4:20 صبح، وقتی تک تک سلولای بدنم چیزی جز خواب نمی خوان حرف زدن خیلی سخته. چون کل روز بیحال بودم و نیمه خواب کل شب رو هم بیدار بودم و کارهامو می کردم. بالاخره مانتوم تموم شد و خواستم بخوابم که همه از جا پا شدن واسه سحری. حالا منم و یه شکم پر و مغز نیمه خواب. می تونم واسه کلاس صبح بیدار بشم؟ 


"کسانی که فاقد اهدافی برای پیشرفت هستند، به ناچار رو به سقوط می‌روند. آن‌ها به کسی که سیگار را ترک کرده، یک نخ سیگار تعارف می‌کنند!  و به یک الکلی سابق، یک بطری آبجو! 

وقتی موفق می‌شوید، حسادت می‌کنند. دست از حمایت شما می‌کشند یا سعی می‌کنند شما را به خاطر پیشرفتتان، مجازات کنند! 

شاید سعی دارند شما را آزمایش کنند تا ببینند که راه‌حل شما واقعی است یا نه. اما بیشتر اوقات، آن‌ها شما را پایین می‌کشند چون پیشرفت‌های تازهٔ شما، شکست‌های آن‌ها را نمایان‌تر می‌کند. 

به این دلیل است که هر نمونهٔ خوبی، چالشی سخت و هر قهرمانی، یک داوری است. 

مجسمهٔ مرمری حضرت داود، اثر میکل آنژ، برای هر کسی که به تماشای آن می‌ایستد، به زبان بی‌زبانی فریاد می‌کشد: تو می‌توانی چیزی بیش از آنکه هستی، باشی."

١٢ قانون برای زندگی - جردن بی. پیترسون


خب بالاخره همه چیز تموم شد. احساس پیرمردی رو دارم که بعد از چندیدن سال پیکانی که باهاش همه جا رفته و عاشقش بوده رو می بره تا جلوی چشمش اوراق بشه. همونقدر زجر دهنده و بد. تو بنگاه به عنوان شاهد امضا زدیم و من برگشتم خونه که خریدارها دوباره اومدند پشت در، می خواستند واسه تغییراتی که دلشون می خواست بدن، برنامه ریزی کنند و با متر افتادن به جون خونه. سریع پریدم تو اتاقم و همونطور که دمبل هام وسط اتاق بود دوتا تیکه لباس روشون انداختم تا توی پاهاشون فرو بره و کاملا موفق هم بودم. بعدش بی توجه رفتم سراغ پختن ماکارونیم که تنها چیزیه که می تونم هر سری متفاوت و خوشمزه بپزمش :) 

حالا ما خونمون رو از دست دادیم و بین علما سر انتخاب خونه اختلاف افتاده، بابام یه سری مناطق رو دوست نداره و مادرم یه سری مناطق دیگه، سر هر جا به توافق می رسن من از خونه ایراد می گیرم چون واقعن خوب نیست :/ امیدوارم تهش مجبور نشیم تو کانکس سر کوچه زندگی کنیم.


دیشب موقع خواب متوجه شدم کل عضله های کتف و زیر فک و پاهام گرفته و با هر حرکتی درد تو بدنم می پیچه، تا به مامانم گفتم سریع یه قرص سرماخوردگی واسم تجویز کرد و یهو یادش افتاد قبلن قرص حساسیت هم ازش خواسته بودم، چند شب پیش فکر کنم یه پشه یا سوسک یا هر موجود دیگه ای منو نیش زده و کل بدنم داغون شده و هر لحظه یه منطقه از بدنم داد می زنه "منو بخارون"، این دوتا قرص رو خوردم و تقریبا بالای نه ساعت خوابیدم، نزدیک ظهر به زور بیدار شدم و کل روز هم تو حالت نیمه خواب بودم، البته این وسط نصف فصل دوم فرندز رو هم دیدم ولی نتونستم کارهای خیاطیم رو انجام بدم. نزدیک غروب سعی کردم یکم کوکو سیب زمینی واسه سحری مامان و بابام درست کنم که دیدم خواهری سررسید، دوباره ادامه شیطنت ها و تمام شدن تمام چیزهای خوشمزه ای که تو یخچال داشتیم. در کل امروز مثل آقای اختاپوس تو باب اسفنجی بودم، با همون حالت صورت و دست ها. چه بلایی داره سر دنیا میاد؟!.


"تصور کردم به فضا رفته‌ام. بالای این همه ابر و لایه‌های هوا جا گرفته‌ام، از آن بالا به زمین نگریستم، و از آن بالا به زمین گوش کردم و دیدم بیش از پیش شلوغ است. فکر کردم و دیدم در قدیم، زمین بسیار ساکت‌تر بوده است. واقعا زیاد حرف می‌زنیم. همه دارند حرف می‌زنند. بیشتر از نیاز. همه فکر می‌کنند چیزی گفتنی دارند. حال آن‌که حرف با ارزش شاید دو سه بار در یک قرن پیدا شود. خود من شخص پرحرفی نیستم. اصلا بیش از آنکه راجع‌به‌چیزی اظهار نظر کنم، دوست دارم یکی دو روز بیندیشم. دلم می‌خواهد حرفم ارزش دو روز فکر کردن را داشته باشد."

ویسلاوا شیمبورسکا


ما هنوز درگیر و عصبانی هستیم، چقدر به آرامش یکماه پیشم حسودیم میشه. قبلن به خاطر تنبلی کاری نمی کردم الان به خاطر درگیری ها مختلف. دعواهای مختلفمون تمومی نداره. دائم تو بنگاه ها و تو خونه دعوا داریم. دیشب کلی حرص خوردم، نه به خاطر خودم ولی در آخر با جمله تو چیکاره ای این وسط رو به رو شدم و دارم می بینم چطور خونوادم دارن تموم پولشون رو حروم می کنند فقط به خاطر اینکه فکر می کنند باید این خونه رو بخرن. چقدر دلم می خواد رهاشون کنم و بذارم سرشون کلاه بره ولی بازهم دلم نمیاد. البته در مقابل آدمی که کمکت رو با به تو چه و تو عددی نیستی جواب میده فقط باید کنار ایستاد و نگاه کرد. 

دلم می خواد برم یه جایی که هیچکدومشون رو نبینم. برای یه مدت طولانی.


"ما ریاکارانی را می شناسیم که وحشتناک اند. ما استادی را می شناسیم که لباس های زیبای استادی می پوشید، موهای بلندی داشت و هرگز ریش اش را کوتاه نمی کرد. این مرد کل جهان را با تقدس اش می ترساند. او صد در صد گیاهخوار بود. الکل نمی نوشید. مردم جلوی او زانو می زدند.

   ما به اسم این قدیس ریاکار اشاره نمی کنیم. فقط به گفتن این مورد بسنده  می کنیم که او همسر و فرزندانش را ترک کرد تا مسیر تقدس را دنبال کند. او به زیبایی سخن می گفت و علیه کاری سخنرانی می کرد، اما در خفا، همخوابه های زیادی داشت. برای مریدان مونث اش، روابط ضد طبیعی بسیار نزدیکی از طریق روش های نامشروع ارائه می کرد. با این حال، او یک قدیس بود؛ یک قدیس ریاکار.

زهد فروشان اینگونه اند.

وای بر شما ای ریاکاران، زهد فروشان، چون شما بیرون جام و ظرف را تمیز می کنید اما در درون پر از زیاده و فزونی هستید.»"

کتاب: انقلاب دیالکتیک

نویسنده: سامائل آئون ویور


این چند روز استرس ما تو اوج بود و امروز تو همون اوج خدافزی کرد و رفت. البته من هنوزم نگرانم چون همه چیز قطعی نیست. بذارید کامل تعریف کنم، هر چی می خوام خلاصه بگم دلم نمیاد. همون خونه ای که بهتون گفتم براش خواب دیدم رو چند روز پیش قیدشو زده بودیم، دلیلشم اعلام فروش خونه بغلیش بود، همون همسایه خواهرمه که ما بیشتر روزها خونشون بساط می کنیم. یجورایی انگار این جو فروش و خریدها باعث شده بود اونهام به ولوله بیفتند که خونه رو به ما بفروشند و یه خونه دو طبقه بخرند که واسه آینده ازدواج پسرشون هم باشه. این شد که ما خونه قبلی رو کنار گذاشتیم و با ذوق سراق این خونه رفتیم چون از کناریش خیلی شرایط بهتری داشت و ساختش درست تر بود. حتی قرار بنگاه هم گذاشته بودیم که امروز عصر معامله کنیم و همه چیز رو تموم شده فرض می کردیم که اینجا من وارد قضیه میشم. دوباره کوآلا خواب دید :) زدم روی دست فرعون مصر :دی 

دیشب نزدیک تایم سحری خواب دیدم رو به روی خونه وایسادیم، من و مادری و پدری، و منتظر چشم به در خونه دوختیم که یهو پسرشون از خونه میاد بیرون و به ما میگه "صبر کنید." و میره داخل. یهو گوشه سقف خونشون شروع کرد به ریختن و یه تیکه بزرگش فرو رفت. سه بار پسر صابخونه اومد بیرون و گفت صبر کنید و بعدش هم بیشتر سقف خونه ریخته بود که مادرم با غصه رو کرد به من: "این خونه که هیچی ازش نمونده، فایده نداره. بیا بریم." و داشتیم سه تایی با قلب شکسته دور میشدیم که از خواب پریدم و سر سفره سحری واسه مامان بابام تعریف کردم. بهم گفتن خوابام به خاطر نگرانیمه که منم قبول کردم و تا صبح خوابیدم. 

نزدیک ظهر خونه خواهری جلسه قرآن بود که رفتم بچه ها رو نگه دارم. یکم قبل از اومدن همسایه هاش، پسر صاحبخونه زنگ زد و به خواهرم گفت زمینی که در نظر داشتند رو نمی تونن بخرن و باید صبر کنیم و حتی شاید منتفی بشه. اینجاست که باید به کوآلا ایمان بیارین :))))))

خلاصه ما فهمیدیم که سرکاریم و حسابی قلبمون شکسته بود که همسایه ها اومدند و خبر معامله همون خونه قبلی که در نظر داشتیم هم رسید و انگار الکل ریختند تو آتیش قلب ما. از همه جا رونده و مونده بودیم، مادرم اومد خونه خواهری و سه تایی کلی حرص خوردیم، آخه قضیه خرید این خونه مال یکی دوروز نیست چند روز ما رو تو آبنمک گذاشته بودند و حتی سر قیمت هم کلی منت گذاشتند که به شما ترحم کردیم و ارزش خونه ما بیشتر از این حرفهاست :/

داشتیم سه تایی خاک رس به سر می ریختیم که فکری به سرمون زد و به بنگاهی سر کوچمون زنگ زدیم. یه سری قول و قرارها گذاشته شد. طبق معمول من بچه ها رو نگه داشتم و بقیه رفتند بنگاه و وقتی برگشتند با انگشت جوهری مادرم مواجه شدم، خونه ای نیمه ساز که قراره تا دوماه دیگه کامل بشه و تحویلمون داده بشه با اندازه و ساختی که حسابی عاشقش شده بودند و تو مکانی به شدت بهتر از اون دوتا خونه قبلی رو خریده بود. البته هنوز کارها تموم نشده و فردا قطعی میشه. چنان ذوقی توی خونمون جریان پیدا کرد که تموم استرس ها رو شست. حتی قول خرید امکانات ساخت به سلیقه خودمون رو هم گرفتیم :) احساس می کنم یه بار بزرگ از روی قلبم برداشته شده.


"من فکر می‌کنم لایه‌ی ارزش‌ها” در زندگی، قابل تقلید نیست و حتی برای اون نمیشه چیزی از جنسِ نقشه راه» ارائه کرد.

شاید بشه الگویی رو که ادگار شاین برای فرهنگ سازمانی مطرح می‌کنه، برای زندگی فردی هم مطرح کرد:

سطح اول: مفروضاتی که هر یک از ما در مورد خودمون، جهان اطراف و کل عالم داریم.

سطح دوم: ارزش‌ها و اولویت‌هایی که بر اساس این مفروضات شکل می‌گیرن.

سطح سوم: رفتارها و عادت‌هایی که بر اساس اون ارزش‌ها انجام میشن.

سطح چهارم: آرتیفکت‌ها یا اشیاء و نمادهای ظاهری که می‌تونن نماینده‌ی سطح‌های قبل باشن.

ساده ترین سطح قابل تقلید، سطح چهارمه که ما در دهه‌های گذشته در کشور خودمون زیاد دیدیم: از کراوات تا جای مُهر. از تیغ زدن تا ریش گذاشتن. از تلویزیون‌ها و LCD‌های بزرگ تا کتاب‌خونه‌های بزرگ.

سطح سوم هم به نوعی قابل تقلید هست: زود بیدار شدن. پشتکار داشتن. تلاش کردن. خوش‌گذرونی. افزایش یا کاهش تعاملات اجتماعی. غرق شدن یا فاصله گرفتن از زندگی دیجیتال و هر چیز دیگه.

اما سطح اول و دوم، در زندگی هر کسی، منحصر به خودش هست و در واقع، میشه گفت حاصل عمر هر یک از ما در این لحظه‌ی مشخص، مجموعه‌ی مفروضات‌مون راجع به جهان و سلسله مراتب ارزش‌های ماست»

اگر آلودگی ایدئولوژیک نداشته باشیم، منطقاً نمیشه در مورد درست یا نادرست بودن این‌ها بحث کرد یا کسی رو به قوه‌ی قهریه، وادار کرد که مفروضات یا ترتیب ارزش‌هاش رو تغییر بده.

بنابراین فکر می‌کنم اگر الان من اولویت‌ها و مفروضاتی دارم، برایند زندگی خودمه و مناسب خودمه و مثل یه لباس بر تنِ من درست می‌شینه.

و نفر بغل دستی من،‌ دوست من یا هر فرد دیگری در دنیا هم، اولویت‌ها و مفروضاتش بر تن خودش خوب می‌نشینه.

و شاید بخش مهمی از اون منحصر به فرد بودن” که تک تک ما می‌تونیم داشته باشیم، در پذیرش همین تفاوت‌ها باشه."

محمدرضا شعبانعلی


از اینکه آدمها اوایل خیلی خوبن متنفرم. فکر می کنیم خیلی بامزه و مهربون و پایه ان ولی کم کم دیگه اون حس خوب از بین میره، شوخی ها معنی دار میشه و آدمای رابطه دورو میشن. تا باهمیم میگیم و می خندیم ولی پشت سر هم بد میگیم و تا جایی که ممکنه سعی می کنیم خودخواه باشیم و منفعتی از این رابطه ببریم، حتی به قیمت تموم شدنش.

امروز خونه خواهرم جلسه قرآن بود و رفتم بچه ها رو بردم خونه همسایه ش تا اذیت نکنند. انقدر صحبت کردیم و خندیدیم که عصر شد و رفتیم خونه خواهری به صرف استراحت و لم دادن. همیشه خونه خواهری بساط لم دادن، شیطنت بچه و استرس به راهه. در واقع خواهری همیشه موضوعی برای نگران بودن توی آستین داره. این روزا بهترین موضوع خرید خونه ست. نمی دونم چرا این پروسه وحشتناک تموم نمی شه :/

خونه خواهری یه طوریه که از یه تایمی به بعد دلم می گیره و فقط می خوام فرار کنم، شاید به خاطر بچه ها و فضای خونه ست و شاید هم.

امشب نشستم پای فیلم خریدار شخصی برای بار چندم، کریستن استوارت رو تو این فیلم خیلی خیلی دوست دارم ولی اصلن خط داستانی رو درک نمی کنم، همه چیز مبهم و غیر قابل درکه. با این وجود از فیلم خوشم میاد و مطمئنم باز هم می بینمش :)



انسان معتقد» و نه اندیشمند»، مدام فراموش می کند که همواره در معرض درنده ترین دشمن خود یعنی شک»، قرار دارد.

زیرا در جایی که اعتقاد» حاکم است، شک همیشه در کمین است.

برعکس، برای انسانی که می اندیشد، شک حضوری خوشایند است؛ زیرا برای وی گامی با ارزش به سوی شناختی بهتراست.

تنهایی از آن نیست که آدم کسانی را در اطراف نداشته باشد از این است که آدم نتواند چیزهایی را منتقل کند که مهم می‌پندارد.

از این است که آدم صاحب عقایدی باشد که برای دیگران پذیرفتنی نیست اگر انسانی بیش از دیگران بداند تنها می‌شود.

کارل گوستاو یونگ


تا حالا هیچ حسی نداشتن رو تجربه کردید؟!


"اگر هیچ ماجرای بیرونی بر شما رخ ندهد، پس هیچ ماجرای درونی هم برایتان رخ نمی‌دهد.

قسمتی که از شیطان بر عهده می گیرید -یعنی شادی- شما را به درون ماجرا می کشاند. در این مسیر، حدود پایین و نیز بالای خود را خواهد شناخت.

درک حدود تان برای شما امری ضروری است. اگر آنها را نشناسید، با مرزهای مصنوعی تخیلتان و توقعات همنوعان برخورد می کنید.

اما زندگی شما از سر محبت و لطف نمی پذیرد که توسط مرزهایی مصنوعی، در محاصره قرار بگیرد. زندگی می خواهد از روی این گونه مرزها بجهد و شما با خودتان به جدال و مشاجره خواهید پرداخت.

این ها حدود واقعی شما نیستند، بلکه محدودیت‌هایی دلبخواهی هستند که خشونتی غیر ضروری بر شما اعمال می نمایند.

پس سعی کنید حدود واقعی خود را بیابید. هیچ کس آنها را از قبل نمی‌داند، بلکه تنها زمانی که به آنها برسید آنها را خواهید دید و می‌فهمید.

و این فقط در صورتی بر شما رخ می دهد که تعادل داشته باشید. بدون تعادل از حدود خود تخطی می کنید بی آنکه توجه داشته باشید که چه بر سرتان می آید.

در هر حال، فقط در صورتی به تعادل دست میابید که ضد خود را بپرورانید. اما این کار در ژرفای درون تان برای شما نفرت انگیز است، چون که این کار قهرمانانه نیست."

کتاب سرخ

قلعه ای در جنگل


از آرامشی که توی روزم جریان داشت خوشحالم :) صبح توی کلاس انقدر سر مربی رو خوردم که تهش گفت "تو نمی خوای بری خونتون؟ چقدر سوال می پرسی"، خیلی مربی رو مخیه. همه چی رو توضیح نمیده و خیلی جاها رو ناقص میره، ولی انقدر تجربه داره و تو دوخت تمام مشکلات رو حل می کنه که مشخص نمی شه ولی وقتی یکی مثل من با همون روش انجام میده کلی اشکال داره :/ 

ظهر که برگشتم خونه همش خوابم میومد. توی حالت خواب و بیداری، فیلم تولد یک پروانه رو نگاه کردم. فیلم های خیلی قدیمی رو دوست دارم، البته هر ده سال یکبار. بقیه تایم نیمه خوابی رو با دیدن چن تا مستند گذروندم. 

عصر ی قرار گذاشتیم و رفتیم کابینت سازی. وقتی دیدم با بچه هاش اومده مخم سوت کشید. نشستیم پای انتخاب رنگ و مدل کابینت ها، خواهری اصلن نبود، در واقع سوال می پرسید و تا طرف شروع به صحبت می کرد غیب می شد، می دوید به سمت اره ها و دستگاه ها تا بچه ها رو جمع کنه. بالاخره همه چیز رو خودم انتخاب کردم و حرفاشو زدم. یکی از خوبی هام اینه سلیقه م طوریه که همه راضین :) در واقع تنها موردی که درمورد هیچ کس نمی گه دخالت نکن، انتخاب تو خریده. یه تیکه ام دی اف رو بردم خونمون و همه موافقت کردند. 

بعد نشستم پای فیلم the endless، درمورد دوتا برادره که برمیگردن به کمپی که تو بچگی توش زندگی کردند و با چیزهای عجیبی مواجه می شن، یه جور هیولا که زندگی افراد کمپ رو به دست گرفته و اونا رو توی یه چرخه ابدی زمان گیر انداخته. از نقاشی کشیدنای اون دختره مو فرفری خیلی خوشم میاد. کلن فیلم بامزه ایه. خب مث که برگشتیم به روال سابق.


اصلن روز خوبی نبود، خیلی حرص خوردم ولی بالاخره تموم شد :/ همه چیز. فقط قراره بریم کابینت ها رو انتخاب کنیم و چند بار سر بزنیم تا خونه کامل بشه. همه بابت خرید این خونه خوشحالن و مادرم مهمونی ترتیب داد که من توش حضور نداشتم به دلیل دانلود فصل سوم فرندز، از اون سریالاست که هیچوقت نگران تموم شدنش نیستی :) همشون خوشحالن ولی من حالا حس بدی دارم نمی دونم چرا :/ اصلن دلم نمی خواد دوباره طعم تلخ اسباب کشی رو بچشم، دفعه قبلی تا دوهفته به خاطر جا به جایی فرش ها کمرم درد می کرد.

یه نفر رو فرض کنید که از مسابقه دوچرخه سواری چند کیلومتری تازه خلاص شده، من الان به همون اندازه خسته ام :/ دلم یه کتاب می خواد، نه مثل اعتیاد قبلیم، در حد تفریحی. روزی چند صفحه کوچیک. ولی خب یه عالمه کار عقب مونده دارم. امیدوارم این روزا سریع بگذره و فقط تموم بشه، این اردیبهشت و اوایل خرداد واسه من زیادی طولانی تموم شده.


"امروز(اول خرداد ۹۸) من قدم به ۵۵ سالگی گذاشتم. خبر مهمی نیست؛ اما مهم است که دوستان من بدانند که این مرد ۵۵ ساله، به تعداد کتاب‌هایی که نخوانده است غمگین است؛ به شمار دست‌هایی که نگرفته است، پشیمان است و به عدد مهربانی‌هایی که نکرده است، خاطری آزرده دارد. فریبکاری سپهر تیزرو، او را خام کرد و آینده را چنان فراخ و بلند نمایاند که همه‌چیز را به آن حوالت داد. در خانۀ او کتاب‌هایی است که سال‌ها چشم به دست او دوخته بودند که از قفس کتابخانه بیرون آیند و از روی میز مطالعه بر چشم او بتابند؛ اما او همیشه به آنها وعدۀ فردا داد؛ فردایی که هیچ حُسن و امتیازی بر امروز و دیروز نداشت. اگر امروز از این مرد بسترنشین بپرسند که تنها وصیت تو به جوانان و میان‌سالان و حتی پیران و بیماران چیست، می‌گوید بخوانید و بخوانید و بخوانید. درد ما ندانستن نیست؛ درد ما خودداناپنداری و بی‌اشتهایی به دانستن و خواندن است. کتاب‌، تنها گنج جهان است که نه در زیر خاک، که در جلو چشم ماست و ما آن را نمی‌بینیم." 

رضا بابایی


"بگذارید باد بوزد و خورشید بتابد. همه چیز را خوشامد بگویید. وقتی با قلبی باز با زندگی هماهنگ شوید، هرگز بسته نخواهید شد.

البته زمان اندکی باید صرف آن کنید و حالت باز بودن را حفظ کنید؛ وگرنه دوباره بسته خواهید شد. 

باز بودن، یعنی آسیب پذیری.

وقتی باز هستید، احساس می کنید که چیزی نادرست می تواند وارد شما شود و این یک احساس نیست، بلکه یک احتمال است. به همین دلیل است که مردم بسته اند.

اگر در را به روی دوستی باز کنید که وارد شود، دشمن هم ممکن است بیاید. افراد هوشمند درهایشان را بسته اند. آنها برای اجتناب از دشمن، حتی در را به روی دوست هم باز نمی کنند، اما کلِ زندگی آنها مرده می شود. 

هیچ اتفاقی نخواهد افتاد؛ زیرا اساسا چیزی نداریم که از دست بدهیم و آنچه را واقعا داریم، هرگز نمی توان از دست داد. آن چه از دست برود، ارزش نگاه داشتن ندارد.

وقتی چنین ادراکی ملموس شود، فرد باز می شود. می بینیم که حتی عشاق هم در حال دفاع از خود هستند. آنها اشک می ریزند و فریاد بر می آورند که هیچ اتفاقی نمی افتد. آنها تمام پنجره ها را بسته اند و در حال خفه شدن هستند. هیچ نور تازه ای نتابیده و زندگی غیرممکن شده است؛ زیرا هوای تازه به نظر خطرناک میرسد. 

هرگاه احساس باز بودن می کنید، سعی کنید از آن لذت ببرید. این ها لحظاتی نادر هستند، در این لحظات بیرون روید تا بتوانید باز بودن را تجربه کنید.

وقتی تجربه به طور ملموس در دست شماست، می توانید ترس را رها کنید و خواهید دید که باز بودن را تجربه می کنید. خواهید دید که باز بودن، گنجی است که بیهوده آن را از دست می دهید. این گنج چنان است که هیچ کس نمی تواند آن را از شما بگیرد. هرچه آن را بیشتر با دیگران سهیم شوید، غنی تر می شود. هرچه بازتر باشید، بیشتر وجود دارید."

 اشو

 در هوای اشراق


با اینکه درمورد اشو شک دارم ولی باز هم با بعضی حرفاش حال می کنم. امروز واسه من روز خواب بود، کلشو خوابیدم خیلیم حال داد، البته اگه باد و گرد و خاکی که کل اتاق رو گرفت اجازه میداد. دیشب باد خیلی خفن و شدید بود که یهو یه چیزی محکم خورد تو پنجره اتاقم و افتاد پایین، پرده ها رو کشیده بودم و فکر کردم شاید پلاستیکی چیزی باشه. صبح که بیدار شدم یه کاغذ الگوی خیلی بزرگ و سفید رو توی حیاط دیدم که کلی خوشحالم کرد، نشونه شانسه دیگه. 

کتابخونه مو تمیز کردم، یه عالمه کتاب درسی رو جمع کردم و در آخر چهارتا کتاب داستان که حسابی باهاشون خاطره دارمو پیدا کردم. 

فکر می کنم یه چیزی تو این روزام کمه، یه کاری یا یه چیزی جا مونده و من حواسم بهش نیست. نمی دونم چیه ولی در نهایت می فهمم، وقتی که خیلی دیره واسه برگشتن و ادامه دادنش.


"به آرامی آغاز به مردن می کنیم اگر، سفر نکنیم، اگر کتاب نخوانیم، اگر به اصوات زندگی گوش ندهیم، اگر از خود قدردانی نکنیم.

به آرامی آغاز به مردن می کنیم، زمانیکه خودباوری را در خود بکشیم، وقتی نگذاریم دیگران به ما کمک کنند.

به آرامی آغاز به مردن می کنیم اگر، برده عادات خویش شویم، اگر همیشه از یک راه تکراری برویم، اگر روزمرگی را تغییر ندهیم، اگر رنگ های گوناگون به تن نکنیم، اگر با افراد ناشناس صحبت نکنیم.

به آرامی آغاز به مردن می کنیم اگر، از شور و حرارت، از احساسات سرکش و از چیزهایی که چشمان را به درخشش وا می دارند و ضربان قلب را تندتر می کنند، دوری کنیم.

به آرامی آغاز به مردن می کنیم اگر، هنگامیکه با شغل‌مان شاد نیستیم، آن را عوض نکنیم، اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنیم، اگر ورای رویاها نرویم، اگر به خود اجازه ندهیم که حداقل یک بار در تمام زندگی ورای مصلحت اندیشی برویم.

امروز زندگی را آغاز کن!

امروز مخاطره کن!

امروز کاری کن! 

نگذار که به آرامی بمیری!

شادی را فراموش نکن!"

مارتا مدیروس


حالش دست خودش نیست، ظهرا انقدر گرمه که نمی شه تحملش کرد و عصرا یهو باد می وزه و همه آسمون رو پر از ابر می کنه، هر از گاهی به جز باد، بارون هم داریم ولی کم.

یه تایمی دلم دغدغه و هیجان می خواد، بعد وقتی داخلشم و از شدت نگرانی خوابم نمیبره، یهو دلم هوس آرامش و علافی قبلیم رو می کنه. منم مثل هوای این روزام. به هیچی راضی نمیشم.

تا وقتی درگیر قیمت ها نباشی نمی فهمی چقدر همه چی گرون شده، امروز که رفتم واسه خرید پارچه واقعن برگام ریخت. مادری یه کم پول بهم داد و گفت "با این می تونی بهترین پارچه رو بخری، سلیقه به خرج بده". و عصر، من یه پولی هم خودم گذاشتم روش تا بتونم ارزونترین پارچه رو بخرم. چخبرتونه؟! درگیریم جنگ میشه یا نمی شه؟ جنگ پیش وضعیت الانمون باس لنگ بندازه :/


بعدا نوشت:

این نوشته قرار بود دیروز پست بشه که به دلیل مسخره بازیای گوشیم و دسترسی نداشتن به اینترنت، نشد که بشه. 

از احوال امروز همین بس که کل صبح و ظهر رو تو بانک گذروندم و چرت زدم تا بتونم علت مسدودی کارتم رو متوجه بشم و بقیه روز هم به یه خونه تی کوچیک تو اتاق ها و شروع یه سریال جدید گذشت :)


"اندیشه وجود جنبه های مرئی و نهفته حیات از مدتها قبل برای فلسفه شناخته بوده است. 

اذغان می شد که رویدادها با پدیدارها فقط یک جنبه جهان، جنبه ظاهر، را نشان می دهند، جنبه ای که از وجود واقعی  تهی است در لحظه برخورد ما با جهان واقعی به وجود می آید و در مقایسه با جنبه دیگر بسیار کوچک و بی اهمیت است. جنبه دیگر، یعنی ذات معقول را واقعا موجود فی نفسه می دانستند و می گفتند که فکر ما نمی تواند آن را درک کند. 

اما هیچ خطایی نمی تواند بزرگتر از این باشد که جهان را به پدیدارها و ذات معقول تقسیم کنیم. 

پدیدارها را از ذوات معقول جدا بدانیم و بگوییم که اینها به طور مستقل از یکدیگر وجود دارند و می توان هر یک از آنها جداگانه درک کرد. 

این یک جهل کامل فلسفی است که در نظریه های روح گرایانه دو بنی به روشن ترین وجهی خود را ظاهر می سازد. 

تقسیم پدیدارها و ذوات معقول فقط در ادراک ما وجود دارد. 

جهان پدیداری» صرفاً تصور نادرست ما از جهان است.

《این جهان همین جهان فراسوی است که به طور عجیبی درک شده است.》"

ارغنون سوم 

پیتر دیمانویچ آسپنسکی


روزایی که چیزی واسه گفتن ندارم، کلی شوق دارم و یه کلمه دون خالی تو مغزم ولی روزایی مثل امروز پر از اتفاق، یه عالمه حرف دارم و تقریبا از شدت خستگی دارم بیهوش میشم. فکر کنم نوشتن روزنوشت تو آخرای شب اصلن ایده خوبی نباشه. البته وسط روز اتفاقات کامل نیست و فردا صبحشم کل حس و حال روز قبل پریده. اصلن وقتی روز بعد از خواب بیدار میشم انگار دوباره متولد شده م، همه چی از صفر شروع می شه و باورم نمی شه روزنوشت دیروز رو من نوشتم، چقدر چرت. 

خلاصه حالا که خواب داره منو می بره، فکر کنیم به متن بالا. خودم الان چیزی نمی تونم درک کنم ولی فکر کردم چیز باحالیه.


امروز کوآلاتون یه مجموعه از احساس بد که زیر مجموعه اصلیش تحقیر بود رو تجربه کرد. انگار واقعن فقط پدر مادرم نیستند، هیچکس تو دنیای اطرافم منو آدم مهمی نمی بینه، حتی یادمه یه جایی یه نفر بهم گفت: همه می دونن چقدر خوبی ولی هیچکس نمی تونه دوستت داشته باشه :/ این جمله هیچوقت از ذهنم بیرون نمی ره، برداشتم اینه که هیچکس نمی تونه اونقدرا منو مهم حساب کنه. من هیچوقت اون شاگرد اول مهم نبودم، حتی وقتی تو دبیرستان با بچه ها خرابکاری می کردیم هیچکس منو تنبیه نمی کرد، اصلن کسی منو نمی دید. حتی اونروزی که تو مسابقه استانی حسابداری قبول شدم که کلن دوتا دختر و دوتا پسر قبول شدند هیچکس بنر اسم منو سردر مدرسه ندید، خودم بهشون نشون دادم. حتی اونروز که وسط چهارتا مراقب داشتم خیلی ضایع از روی برگه تقلب می کردم هیچکس بهم محل نداد. حتی وقتی که با دوستام بیرون میرفتم من همون نفر سومی بودم که کنار جدول راه میره و باید برای راه باز کردن بکشه عقب. حتی.

آدم باید یه سری چیزا رو قبول کنه، این آدم خاصی حساب نشدن و همیشه تو حاشیه بودن تو هر اتفاقی، شاید همون چیزیه که من باید تو زندگیم قبول کنم. انتظار ندارم آدم خاص و مهمی باشم، فقط یکم نیاز دارم منو ببینند، بهم گوش بدن و توجیح کنن. سعی کردم با شوخی های بی مزه و مسخره کردن توجه بقیه رو جلب کنم، موفق هم بودم. ولی دیگه خسته شدم.


"اگر در ذهنت تعریف کرده باشی که فقط با رسیدن به مقصد است که اجازه داری لذت ببری ، در اینصورت ممکن است هرگز از لذتهای بیشمار مسیر بهره‌مند نشوی! مبادا خودت را از لذتهای مسیر محروم کنی."

دکتر شیری


"شاید بهتر باشد تو هم بدانی. بگذار بگویمت که قصد دارم تا آخر به گناهانم ادامه دهم. چون گناه شیرین است، همه به آن بد می‌گویند، اما همگی آدم‌ها در آن زندگی می‌کنند. منتها دیگران در خفا انجامش می‌دهند و من در عیان؛ و این است که دیگر گناهکاران به خاطر سادگی ام بر من می‌تازند."

فئودور داستایفسکی


قضیه از اونجا شروع میشه که من یه دختر خاله دارم، در واقع دوقلو بودن ولی غیر همسان، مخصوصا تو اخلاق. هر چقدر خواهرش خوش اخلاق و مهربون و مظلومه، این یکی غد و مغرور و نچسبه. همیشه هم با ما چپ بود. تنها وقتی که دوستش داشتم روزی بود که پدرش فوت شد، وقتی میدیدم چطور توان تحمل این غم رو نداره دلم حسابی براش سوخت. دلم می خواست غمش رو کم کنم، ولی خب من اونموقع فقط دوازده سالم بود، البته الانشم که 21 سالمه نمی تونم کسی که ناراحته رو آروم کنم. 

گذشت تا اینکه پسردایی من عاشقش شد و حسابی افتاد دنبالش تا ازدواج کردن، که البته ما واسه عقدش نرفتیم، نمی دونم چرا. حتی با اینکه با ماشین عروس اومدن دم خونمون. فکر کنم مامانم دعواش شده بود، این دعوا ها تو خونواده مادری من کاملن عادی و غیر قابل درکه :/

بعد از عقدشون پسردایی من شروع کرد به تپل شدن  و انگاری که ازدواج حسابی بهش ساخته بود و از اون طرف هم دختر خالم مجبورش کرد به رژیم های عجیب غریب و من درآوردی ملت. البته هیچ فایده خاصی نداشت.

گذشت و بچه دار شدن و حالا یه دختر کوچولوی ناز و خوشگل دارن، فکر کنم چهار ساله باشه، سرجمع سه بارم ندیدمش تا حالا. بعد از اون یه دعوای حسابی بین پسرداییم و پدرش درست شد که کل خونواده رو بهم ریخت و خالم و داییم شدن دشمنای حسابی و این زن و شوهر بیچاره موندن با هزار تا حرص.

عاقبت تغذیه نادرست و عصبی شدن بیش از حد، شد چیزی که نباید می شد. صبح با تلفن مادربزرگم متوجه شدیم پسرداییم معده درد شدید داشته، چندماه پیگیری کرده و متوجه شدند سرطان معده داره، عمل انجام دادند و قسمتی از معده رو خارج کردند، البته هنوزم تموم نشده، باید شیمی درمانی کنه و همون بدبختیای کسایی که سرطان دارند. امیدوارم زنده و سالم بمونه، دلم واسه دختر کوچولوش مرسانا می سوزه.


"در زندگی نیازی به جست و جوی معنا نیست

زندگی نه بی‌معناست نه با معنا

معنا یک چیز ذهنی است

زندگی یک طعم است

آیا تا به حال فکر کرده‌ای طعم چه معنایی دارد؟

به هنگام خوردن اسپاگتی، آیا میپرسی که طعم آن چه معنایی دارد؟ 

به هنگام نگاه کردن به غروب آفتاب، با رنگ‌های بسیار زیادش که در تمام افق پخش شده است، آیا پرسیده ای که غروب آفتاب چه معنایی دارد؟

سوال اشتباه بپرس تا به جواب اشتباه برسی."

اوشو


از یه قسمت از شخصیتم به شدت متنفرم. اینکه وقتی با آدمایی که شخصیتشون با من فرق داره روبه رو می شم بعد یه مدت زمانی منم مثل همونا میشم. یعنی وقتی با آدمهای مختلف جور میشم یه جنبه از شخصیتم که به اونا میخوره رو میبینم، بعدن که بهش فکر می کنم باورم نمیشه من این کارو کردم. مثل امشب.

یه بیرون رفتن که از همون اولش حرفای خیلی زشت تو دهنم افتاد و تا آخر ادامه داشت. عصبانیت خیلی مزخرفم، مسخره کردن و تیکه انداختنم به یه دختر کوچک تر از خودم و چندتا چیز دیگه. علاوه بر اون حرف زدن بدون کوچکترین فکری و پرحرفی با حالت غرور و حس آدم خاصی بودن. این چندشناک و مزخرف ترین شخصیتیه که از خودم تا الان دیدم، به طوری که هر وقت با این خونواده بیرون میرم تا یکی دوروز حس تنفر از خودم رو دارم. و بدتر از اون بعد از یکسال هنوز نتونستم این رابطه رو حذف کنم، چون میدونم بدون این آدما حوصلم سرمیره.

امروز همش خونه خواهری بودم و کمی هم کمکش کردم، از این لحاظ روز خوبی بود.


"زندگى مثل یه کابوسه، سیاه و 

دردآور و پوچ». بـه نظر من 

تنها راه چاره براى شاد بودن، 

سر خود کلاه‌گذاشتنه! هممون 

باید براى زنده‌بودن یه داستان 

خیالى ببافیم. اگه بخواى رک و 

راست باشی‌زندگى کوفتت» 

می‌شه و نمی‌تونى تحملش کنى."

| وودى آلن |


گاهی وقتا از متنایی که میذارم بدم میاد، شاید واقعا این حرف از وودی آلن نباشه. نمی دونم.

اگه یه روزی مجبور بشم بین درام و جنایی یکی رو انتخاب کنم، صد در صد اون جناییه. از همون بچگی فیلم های کارآگاهی و پلیسی رو خیلی دوست داشتم و به جای برنامه کودک هشدار برای کبری 11 می دیدم (لامصب هیچوقتم تموم نمیشه). بزرگتر که شدم طرفدار شرلوک هلمز بودم و وقتی سریالشو با بازی بندیکت کامبربچ دیدم عاشقش شدم و این روند عشق جنایی و معمایی ادامه داشت. کتابای دن براون، مخصوصا رمز داوینچی و طلسم گمشده واسه من بهترینا بودن. الان هم دوباره یه سریال دیگه شروع کردم، البته این دفعه کره ای. راستش خیلی بیشتر از مدلای آمریکایی دوسش دارم، داستان روون تر و قابل درک تری داره واسه همین گره های پشت سر همش واسم جذابه، هرچند خیلی قوی نباشه. شما چه سریالای جنایی رو دوست دارید؟

این سریالی که می بینم، اسمش پسر روانسنجه، درمورد پسریه که می تونه با لمس کردن آدما و اشیا، اتفاقاتی که درموردش احساسات شدید داشتند رو ببینه، مثل صحنه های قبل از مرگ. حالا از این روش میخوان تو حل پرونده های پلیسی استفاده کنند. نصفشو بیشتر ندیدم و فکر نکنم تا پیدا شدن قاتل خوابم ببره.

یهویی دلم خواست شانسمو تو نوشتن داستان امتحان کنم. ولی نمی دونم کی می شه این ترس از نوشتن رو رها کنم.


گاهی وقتا احساسات انقدر ضد و نقیض میشن که نمی دونم باید کدوم رو به عنوان اصلی انتخاب کنم. اینجور مواقع وقتی خونواده م چند نفری بهم هجوم میارن و می خوان یه تصمیم قاطع بگیرم واقعن دلم می خواد تکه تکه شون کنم. من از کجا بدونم زندگی توی یه شهر دیگه رو دوست دارم یا نه؟

بدم میاد که تو همین موقعیت هزارتا احتمال مزخرف ریخته میشه وسط که نمی دونی واسه کدوم زار بزنی. حتی نوشتن مزایا و ضررها هم فایده ای نداره وقتی نمی دونی کدوم واست مهم تره. انتخاب کردن و تصمیم گرفتن اون هم موقعی که کل زندگیم تحت تاثیر قرار میگیره تا آخر عمر انقدر سخته که حاضرم بابتش فرار کنم به همون صخره ای که رو به غروب آفتابه. 

وقتی یه نفر نظرتون رو درمورد چیزی می پرسه نگین من هیچ نظری ندارم، شاید یه کلمه حرف شما که تو ذهنتونه بشه یه راه حل واسه اون بیچاره ای که گیر کرده وسط یه کلاف نخ داغون شده.

امروز صبح زود خواهری اومد دنبالم که بریم بلیط بگیریم، خوشبختانه زود رسیدیم و تا نزدیک ظهر کارمون حل شد. قرار شد دوشنبه برن مشهد یک هفته ای. مطمئنم به خواهرم با دوتا بچه کوچیک شیطون که یه جا بند نمی شن و شوهری که وقتی به بچه داری می رسه بی مسئولیت ترین آدم جهان میشه، اصلن خوش نمیگذره. فقط امیدوارم سالم برن و برگردن. کنار آژانس که روبه روی صدا سیما بود نشستیم به بستنی خوردن و مسخره بازی سر طرز خوردن دختر خواهرم. بعدش راست بینیمونو گرفتیم و رفتیم پل خواجو آب بازی و تا زانو خیس آب شدیم. 

تا پل شهرستان پیاده رفتیم و به چنان بدبختی ساعت دو ظهر جمعه تاکسی گیر آوردیم که تا رسیدیم خونه رو به غش بودیم. البته یهو خبر رسید یکم دیگه مهمون داریم و با همون حال نزار شروع کردیم به جمع و جور کردن و پذیرایی و این حرفا.

عصر هم ی و شوهرش و دوتا بچه ها رفتیم لب آب نشستیم و گذر عمر دیدیم، که یهو سروکله خونواده دایی مامانم پیدا شد و تا شب دورهم نشسته بودیم به حرف زدن. واسه من جذاب تر از نگاه کردن به انعکاس نور چراغ های سفید و نارنجی روی آب سیاه رنگ نبود. کم کم سر و کله ی ابرها پیدا شد و آسمون رو قرمز کرد. نشستن توی محیط باز و نگاه کردن طولانی مدت به رعد و برق خیلی حال میده، اولین بار بود تجربش می کردم. یهو ترکیب باد و گردوخاک شدیدی شروع شد که مجبور شدیم بلند شیم و بساط چایی به دست سوار ماشین هامون بشیم و برگردیم خونه. روز شلوغی بود، خسته شدم.


"جنگاور آگاه است که چون از گفت و شنود با خود باز ایستد جهان دگرگون خواهد شد، و باید برای آن تکان مهیب آماده باشد.

جهان چنین و چنان یا فلان و بهمان است، فقط از این رو که این ما هستیم که به خود می گوییم آنچنان است که هست. 

اما اگر از به خود گفتن این نکته باز ایستیم که جهان چنین و چنان است، جهان هم از چنین و چنان بودن باز می ماند. گمان نکنم که تو اکنون برای چنین تکان پر مهابتی آماده باشی؛ پس، باید آهسته آهسته جهان را واگردانی."

کتاب حقیقتی دیگر


گذشتن از چیزهایی که داشتی و خاطراتت، ومن باعث اتفاقات بهتر تو آینده نمیشه. گاهی وقتا لحظه به لحظه بد و بدتر میشه، فکر می کنی این دیگه آخرشه و قراره بعدش مثل فیلما به خوبی و خوشی تموم بشه ولی مثل این که تا نفس میکشی قرار نیست ولت کنه. 

رفتنی وجود نداره، ایستادی و بقیه چیزها حرکت می کنند، نزدیک می شوند، خاطره می سازند و می روند. این تویی که این گوشه فقط تلنباری از یادگاری ها و زخم هایی که روی بدن و قلبت جا مونده. هر لحظه تا ابد طول میکشه، زمان نمیگذره تا وقتی که توی گذشته نحس خودت باقی موندی و هر لحظه مرورش می کنی. دیدن یه عکس از سالیان قبل چقدر می تونه آشفته کننده باشه واسه کسی که نمی تونه فراموش کنه.

و در کنار همه اینها لحظه هایی هست که نمی بینی و راحت از کنارشون عبور می کنی. لحظه هایی که می تونستی با خاطرات خوب پرشون کنی، ولی تو همش درگیر گذشته بودی و بعد از چند وقت هنوز همون آدمی هستی که تو گذشته بودی. رهایی، تو بهش نیاز داری. باید این زنجیر های محکمی که با دستای خودت ساختی رو پاره کنی و از این غار بی سروته بیرون بیای. بذار خورشید آرامش بهت بتابه.


‍ "از کسانی که می کوشند

آرزوهایت را کوچک

و بی ارزش جلوه دهند،

دوری کن

افراد کوچک

آرزوهای دیگران را

کوچک می شمارند،

ولی افراد بزرگ به تو می گویند که 

تو هم میتوانی بزرگ باشی"

مارک تواین


اول از همه با یک روز تاخیر عیدتون رو تبریک میگم :) امیدوارم واقعن این همه سختی ارزشش رو داشته باشه و به چیزی که به خاطرش روزه گرفتین، برسین.

امروز واسه من شلوغ پلوغ بود. از صبح که بیدار شدم یهو هوس دلمه برگ مو کردم. خودم نشستم و یه عالمه با برگ های درخت انگور تو حیاطمون درست کردم که آخرش فقط پنج تا دونش به من رسید :/ چون ظهر خواهری و برادری ریختن خونمون و ناهار رو موندن. عصر ی و مادری، ریختیم خونه مادر بزرگم و نشستیم به حرف زدن و خندیدن. در واقع بقیه کاملن جدی با هم بحث میکردن ولی حرفاشون انقدر بامزه بود که من و خواهری از خنده غش کرده بودیم. 

با اومدن خاله کوچیکه، این دفعه سه تایی می خندیدیم. داییم و زنداییم هم رسیدن و بحث به مریضی پسر دایی بزرگم تغییر کرد، نگرانی دوباره بهمون برگشت و یه کم به غصه نشستیم و برگشتیم خونه. واسه شام خواهری سوپ پخته بود که یهو برادرم هم رسید و دور هم خوردیم.

 بقیه شب هم به فیلم دیدن طی شد، دقیقن تو جای حساسش با صدای برخورد کلنگ یا هر وسیله دیگه ای با دیوار از جا پریدم. البته همه جا رو نگاه کردم ولی جاش رو پیدا نکردم، فکر کنم تو خونه همسایه بغلی بود. همین اتفاق کل حس فیلم دیدنم رو پروند، منم تو همون جای حساس رهاش کردم. مثل اینکه قضیه جدیه، از خونه بغلی صدای داد و بیداد میاد :/


شیخی به زن گفتا مستی

هر لحظه به دام دگری پا بستی

گفتا شیخا هر آنچه گویی هستم

اما تو چنان که می نمایی هستی

خیام


دیشب نزدیکای صبح، حدودا ساعت چهار و نیم بود که با صدای زنگ از خواب پریدم. سعی کردم دوباره بخوابم که بعد از چند دقیقه دوباره صدای زنگ شروع شد و این مسخره بازی تا ساعت پنج و نیم که دادم دراومد ادامه داشت.

مادری عادت داره شب ها تو گوشیش واسه نماز صبح آلارم با صداهای نابهنجار برای اطمینان از بیدار شدن میگذاره، عادت داشت گوشیشو کنارش میذاشت و سریع بیدار میشد قطعش می کرد. گویا دیشب بر حسب تصادف و اشتباه گوشی روی اپن آشپزخونه جا مونده بود و مادری هم کنار من توی اتاق خروپف می کرد و این صدای ناموزون اصلن ضرری به خواب نازش نزد. بالاخره مادری رو بیدار کردیم و صدا خفه شد، حالا هر کاری می کردم خوابم نمیبرد :/ این شد شروع خستگی و قرمزی چشمام تا آخر شب.

بعد از کلاس رفتم خونه خواهری و اندکی کمکش کردم، ناهار رو هم ی اونجا بودیم. فردا عصر میره به سمت مشهد. تو همون ظهر داغ که تخم مرغ مینداختی روی آسفالت نیمرو می شد برگشتیم خونه. بعد هم به طرز عاشقانه ای زیر باد کولر دو سه ساعت خوابیدم :) 

کل عصر و شب رو هم لم دادم و به تغییر هوای داغ به باد شدید و ابری و بارونی خیره بودم. این تغییر یهویی واسم بامزس، کاش تا آخر تابستون ادامه داشته باشه و شبهامون همین قدر خنک باشه. آخر شب در حال گشت زنی تو کامپیوتر بودم که چشمم به یه کتاب خورد به اسم شیخ و ، باز کردم و شروع کردم به خوندن، این داستان یه فصل از کتاب صحرای م، به نویسندگی محمدعلی جمااده ست. تا حالا ازش کتابی نخوندم ولی اسمش خیلی آشناس، مثل اینکه تو دوران مدرسه درموردش خوندم.

به هر حال که داستان درمورد آخرته، دم و دستگاه عدالت و بهشت و جهنم برپا شده و ملت دم ترازو منتظر سبک سنگین اعمالشونن. این وسط زنی از خدا دادخواهی می کنه به خاطر ظلم یه . خدا هم ازش می خواد داستانشو تعریف کنه و زن از جوانی و مسافرت مشهد رفتنش میگه که توی راه پدر و مادرشو از دست میده، وقتی به نیشابور می رسه از فشار بی پولی کم کم به تن فروشی می رسه، گویا این شیخ از مشتریانش بوده. بعد از مدتی این زن بیمار میشه و بی پول، وقتی که توی کوچه افتاده بود این شیخ سرو کله ش پیدا میشه و کتکش میزنه و فحش و ناسزا میده. کمی بعد سرو کله خیام پیدا میشه و این زنو نجات میده و  شعر بالا رو میگه. خلاصه که زن بر اثر افسردگی و بیماری میمیره و اون شیخ نمیذاره تو قبرستان دفنش کنن. بعد از اون هم خدا با خیام طرف حساب میشه و گفتگویی بر اساس اشعارش ادامه پیدا می کنه. واسم جدید و جالب بود دوست دارم کتابشو کامل بخونم ولی خب ندارم فعلن.


یک هفته تمام وقت داشتم که کارهای خیاطیم رو انجام بدم ولی این کاررو نکردم و سپردم به جمعه و شنبه که تو اونام گند زدم. 

اون از دیروز که همش بیرون بودم و مهمون داشتیم، اینم از امروز. صبح خواهری اومد دنبالم و رفتیم دنبال آرایشگاه که یه جای ارزون و خوب پیدا کردیم. موهای دختر خواهرمو که کوتاه کرد منم جلو رفتم واسه موخوره ای که چند وقت بود درگیرش بودم. بعد از این که کوتاه کرد وحشت کردم، از وسط کمر رسیده بود به نزدیک شونه هام. کلی غصه خوردم :( ازش پرسیدم مشکلم چیه که گفت باید به موهام روغن زیتون یا بادام بزنم. بسی چندش و چرب :/

عصر هم که مجبور شدم تا یه جایی پیاده برم و برگردم که کل توانم تموم شد. تو راه عمومو دیدم که داشت بهم می خندید، جلو که رفتم گفت: به باد دادین رفت. گفتم هم به باد دادیم هم کلاه سرمون رفت. گفت: خونواده ما هم تو خرید عم تو فروش کلاه سرش میره ولی بازم حیف از اون خونه بود. غصه به دلم برگشت :(  از شدت خستگی شبم هیچکاری نکردم:/ کاش همون دیروز که وسط باد و بارون شدید گیر کرده بودم تو خیابون، باد منو برده بود -_-


"می گویند، در این جهان اندازه ی خوشی بر میزان درد چربش دارد، یا دست کم توازنی بین این دو برقرار است. باشد، اگر خواننده مایل است به اِجمال از صحت و سقم این عقیده آگاه شود بگذار  تا بین حالِ دو حیوان که یکی در حالِ دریدن و خوردنِ دیگری است قضاوت کند. در بدبختی و مصیبت از هر قماش، بهترین کار این خواهد بود که در اندیشه ی آنان باشیم که در مقایسه با ما باز هم در شرایطی دشوارتر گرفتارند؛ و این هم ملجأ و تسلی خاطری است که درش بر روی همه کس گشوده است. با این حال تقدیر و سرنوشت انسان در نهایت چیزی است بس نفرت انگیز و هولناک.

در این جهان ما چون گوسفندانی هستیم زیر نگاهِ خون ‌بار قصاب، که ایشان را یک به یک شکار خود می ‌سازد. بنابراین آن زمان که از سرنوشت شومی که ما را چشم در راه است غافلیم خوش ‌ترین روزهایمان را می‌گذرانیم. غافل از بلایایی چون بیماری، فقر، معلولیت، و از کف دادن قوای باصره و یا مدرکه. کم اندازه از آلام و محن هستی در این حقیقت مستتر نیست که زمان، این چهره‌ی دژمناک اربابی تازیانه در دست، یک دَم ما را رها نمی ‌سازد، همواره زیر فشار و اضطرابمان می گذارد و رخصت نفس کشیدنمان نمی ‌دهد."

آرتور شوپنهاور

در_باب آلام جهان


با شوپنهاور موافقم. درد به خوشی می چربه، فقط یه مساله ای هست.

به نظرم احساس درد یا لذت فقط یه انتخابن. اتفاق های مختلف که رخ میدن این ماییم که انتخاب می کنیم حالمون خوب باشه یا بد، مثلا ممکنه شنا واسه یه نفر لذت بخش ترین کار جهان باشه و در مقابل یه نفر دیگه از خیس شدن متنفر باشه. این ماییم که احساس درد یا لذت رو برمیداریم. مثلن همین وضعیت اقتصادی، واسه یه عده شده منبع درآمد و پول به جیب زدن و واسه یه عده مایه فقر و بدبختی. دیدگاه ما و انتخاب احساس خوب یا بد، عمل ما رو تو هر موقعیتی مشخص میکنه. هر اتفاق می تونه یه مشکل باشه یا یه فرصت بستگی داره چطور نگاهش کنی. البته این فقط نظر شخصی منه، می تونه درست نباشه. شاید موجودی به اسم شانس نقشی مهم تر از دیدگاه داشته باشه.

دیشب رو خونه خواهرم خوابیدم. نصف شبانقدر هوا سرد بود که با وجود اینکه پتو روم کشیده بودم از شدت سرما بیدار شدم. و چقدر لذت داشت این خنکی. 

بخت بد مامانم هم پاشد با من اومد وگرنه تنهایی تو اون خونه خیلی حال میداد، اصلن تنهایی توش خوف نمی کنی درست برعکس خونه خودمون که انگار هر لحظه ممکنه بهت حمله بشه.

صبح برگشتیم خونه و فرش شستیم، آخرین روزهاییه که تو این خونه می مونیم و باید برای همیشه باهاش خدافزی کنم، غیر قابل باوره. مدت زمانی که واسه تحویل خونه تو قرارداد نوشتیم تا آخر خرداده و خونمون تا آخر تیر کامل نمیشه. خریدار خونه قبول نکرد یکماه اضافه تر بمونیم و گفت اونم خونشو فروخته و جایی واسه رفتن نداره. قراره یکماه باقی مونده رو طبقه بالای خواهرم زندگی کنیم. هم تجربه جالبیه هم خوشم نمیاد از این آوارگی.


خب بالاخره منم دعوت شدم، چه مصیبتی برای کسی که با وبلاگ اصلن آشنا نیست، حتی واسه یه آپلود عکس ساده یا لینک کردن هم انقدر به مشکل می خوره که رهاش می کنه :/

به هر حال ممنونم از آقای حمید آبان که منو دعوت کردند. با توجه به بقیه پست ها یه تعداد پیشنهاد برای توسعه وبلاگ رو اینجا میارم:

1. فعال کردن امکان تهیه ی نسخه پشتیبان

2. امکان منشن کردن بقیه وبلاگ ها در پست ها و کامنت ها

3.طراحی اپلیکیشن موبایل با تمام قابلیت های وبلاگ

4. تنوع بیشتر قالب ها و طراحی قالب راحت تر بطوری که نیاز به بلد بودن کدنویسی نباشه
5. اضافه شدن منوی مطالب مرتبط زیر هر پست
عرض دیگه ای نیست فقط امیدوارم مدیران عزیز بیان بالاخره وبلاگشونو پیدا کنن و بهش سر بزنن :/ والا هیچ خبری نیست که.

"You know, you don't need to grow old to die. I was dying at the age of 20 as a result of no direction and no purpose.


ببین ؛ قرار نیست -ااما- پیر بشى تا بمیرى. من خودم توى بیست سالگى به خاطر بى هدفى داشتم مى مردم"

Grant Cardone


تک تک سلولای بدنم درد می کنه. اسباب کشی رو هیچ جوره نمی شه بهش با دید خوب نگاه کرد :/ از خونه تی هم بدتره لامصب.

زندگیم تو دنیای رویاها خیلی پررنگ تر شده، مثل سی کارد تو کتاب در رویای بابل :| شاید آخرشم مثل اون سرم بی کلاه بمونه. هیوای تصوراتم با خودم خیلی فاصله داره، یکی باید منو برگردونه و تو واقعیت راهم بندازه.


"وقتی به همه چیز و همه کس اهمیت می‌دهید، احساس می‌کنید که حق دارید همیشه در آرامش و شادی باشید و همه چیز باید دقیقا همان طوری باشد که شما دوست دارید. اما این یک بیماری است، و شما را زنده زنده خواهد بلعید. شما در این حالت، هر اتفاق ناخوشایندی را بی عدالتی می‌بینید؛ هر چالشی را یک شکست می‌دانید؛ هر ناراحتی را یک ناسزای شخصی تلقی می‌کنید؛ و هر مخالفتی را یک خیانت تصور می‌کنید. در جهنم کوچک خود که به اندازه‌ی فکرتان است، گیر می‌افتید؛ در حس حق به جانب بودن و خشم خود می‌سوزید؛ و بی وقفه در چرخه ی بازخورد جهنمی می‌چرخید؛ بدون اینکه به جایی برسید."

هنرظریف بیخیالی 

مارک منسون 


امشب شب دومیه که خونه خواهرمیم. وضعیت به همون اندازه که انتظار داشتم داغونه. در واقع داغون تر از چیزی که انتظارشو داشتم :/ وحشتناکه. 

من آدم درونگراییم و همیشه دوست دارم یه مکان خصوصی واسه خودم داشته باشم، جایی که وقتی از بقیه خسته میشم یا دیگه تحملشون واسم سخته برم اونجا و ازشون دور باشم. حالا این فضا کاملا از بین رفته، حس می کنم به قدیما برگشتیم که همه خونواده در کنار هم زندگی می کردند. البته جالب هم هست :/

شوهر خالم مسافرته و مادرم امشب برای تنها نموندنش رفته اونجا و من تنها موندم با صدای جیغ و گریه ی آدم هایی که طبقه ی پایین با هم درگیرن. نمی دونم چطور حس دوگانه م رو از این اتفاقات واستون توضیح بدم، هم خوشحالم هم عصبی و وحشت زده.

عصر با خواهرم که الان همسایه ما هم حساب می شه یه پیاده روی دو ساعته خفن داشتیم، البته اون وسطا یکم خرید هم کردیم :/

حالا که فضای خصوصیم از بین رفته، دیگه از حال روحیم خبر ندارم، اونقدر تو طول روز خسته میشم که وقتی هم واسه رویا پردازی ندارم. نمی دونم چیکار کنم.



گاهی وقتا واقعا احساس حماقت عجیبی می کنم. چرا باید یه سری اتفاقات احمقانه امروز برای من پیش بیاد و من فقط بشینم و همکاری کنم. امروز فهمیدم تنها دوستی که دارم دشمن منه و هر کاری می کنه تا منو بندازه توی چاله ای بدون انتها :/ من همیشه تو اینجور موقعیتها خیلی احمق ظاهر می شم و بعدن که بهش فکر می کنم انقدر از دست خودم عصبانی می شم که کاش صاعقه بزنه خشکم کنه همین حالا.

با اینکه خسته ام و خوابم میاد نمی تونم چشم روی هم بگذارم، وقتی طرفم یه آدم دوروئه چرا من انقدر گیج و منگم که بذارم طرفم هر کاری می خواد بکنه و منم یه قربانی دیوانه با یه لبخند "لطفا منو خر کنید" باشم. بعدش دو نفر بابت کار امروزم منو لعنت کردند که یکیشون مادرم بود.

ولی این تموم شدنی نبود، جایی رفتم که نباید می رفتم و کاری کردم که نباید می کردم و شب هم گند دوم رو زدم و آبروی خودم رو تمام و کمال پیش خودم و مادرم بردم. چقدر یه انسان می تونه بی فکر باشه؟ چه فعل و انفعالاتی تو مغزم رخ داد که نتونستم بفهمم چیکار باید بکنم؟ پس کی قراره بزرگ بشم؟ 

دوست دارم از این دو کارم درس بگیرم و ارتباطم رو با اون رفیق داغونم قطع کنم و یکم موقعیت شناس باشم. یعنی می تونم خودمو تغییر بدم؟ قبل از هر کار و هر حرفی یکم می تونم فکر کنم؟


بعدا نوشت:

این پست مال دوروز پیشه، فرداش زنگ زدم به دوستم و یه دعوای حسابی داشتیم. حالا که به اونروز فکر می کنم اونقدرام وحشتناک نبود ولی ارزش اون ناراحتی رو داشت تا واسم درس عبرت باشه. سه روز بدون اینترنت سر کردن حس عجیبی داشت، هم دلتنگی و کنجکاوی که یعنی حالا چه اتفاقی افتاده، کی پست گذاشته، کی نظر گذاشته و. هم حس آزادی و رها شدگی بامزه ای که این چند روز داشتم. خواهرم امروز از مشهد رسید. انگار شلوغی و سروصدا از زندگیمون بیرون رفته بود که دوباره برگشت، شاید برای خیلیا آزار دهنده باشه ولی واسه من آرامش بخشه.


"سکوت را بر هم مزن.

نتیجه فریادها، 

پژواکی ست که نهایتا به خودت برمیگردد.

در سکوت اما،

قادر به شنیدن اسرار خواهی بود."


امروز توی باغ یه بچه گربه خیلی کوچولو پیدا کرده بودیم که فکر نکنم بیشتر از چند روز سن داشت چون گوشت نمی خورد ولی وقتی یه پاکت کوچیک شیر رو دم دهنش گذاشتم خیلی خوشحال شد و همه ش رو خورد. کلی به سرو گوشش دست کشیدم و وقتی کار می کردم همش بین پاهام با هر چیزی که اطرافش بود بازی می کرد. دوست داشتم با خودم بیارمش خونه ولی خب هم اجازه آوردنشو نمی تونستم بگیرم هم این که اون بچه گربه حتمن به مادر داره، من اجازه ندارم بچشو بم. خلاصه که واسه من روز بامزه ای بود مخصوصا بعد از خوردن یه عالمه چایی آلبالو. :) 


"این مغز است که دنیا را اینچنین پیچیده نشان میدهد. ما در حقیقت در حال نظاره دنیایِ مغزِ خود هستیم که در طولِ ابعادِ زمانی اینچنین ساخته شده است."


شعله های سوزان خورشید صورتش رو می سوزوند، درد از نوک انگشتای دستش شروع میشد و تو تمام بدنش پخش میشد، لباسش با تمام نازکی بازهم اذیت میکرد. 

شاخه ای را پایین کشید، صدای درخت درآمد، برگ ها را لمس کرد تا دستش به آن یاقوت قرمز رنگش برسد. با نوک انگشت جدایش کرد و به صدای افتادنش روی پارچه گوش داد. 

اینطور مواقع بیشترین چیزی که بهش مزه میداد آب به شدت یخی بود که درکنارش بود. چقدر فکر به دوش شب هنگام و خواب بعدش آرامبخش بود.

خوب، بهتره کلی بهتون بگم، بالاخره وقتش شد که حاصل دسترنج یکساله به دست بیاد و همه خانواده دست به دست هم دادیم تا میوه های باغ آلبالو رو بچینیم. من هم با وجود کارهای خیاطی در کنارشون هستم. میوه چینی واسه من خیلی زجر آوره چون تو اوج گرما باید این کار انجام بشه.

به غیر از اون کمی از شدت ناراحتیم کمتر شده، دارم عادت می کنم و کنار میام، دیگه حتی وقت فیلم دیدن رو هم ندارم و فصل چهارم فرندز مونده روی دستم. ببخشید به خاطر یه عالمه ستاره روشن، عادت هرروز خوندن پست ها و کامنت گذاشتن واسم لذت بخش بود و مرسی که به یادم هستین، وقتی به خونه جدید بریم به روال قبلیم برمیگردم ولی حالا.


"اگر بت ها را واژگون کرده باشی کاری نکرده ای ،وقتی واقعا شهامت خواهی داشت که خوی بت پرستی را در درون خویش از میان برداشته باشی‌."

نیچه


کسی هست که خیلی دوستش دارم، هم از بودن باهاش لذت میبرم هم رنج می کشم، هر نگاهم و هر حرفم مملو از علاقه و حسادت به طور همزمانه. مگه میشه دوتا حس همزمان نسبت به یکنفر وجود داشته باشه، هم عشق و هم نفرت :/

در واقع هر وقت میبینمش دلم می خواد جامو باهاش عوض کنم، موقعیت، خانواده، ظاهر و هر چیزی که داره رو داشته باشم، اینجور وقتا از خودم بدم میاد. فکر می کنم زیاده خواهم. بودن در کنار این فرد کمبود اعتماد به نفسمو چندین برابر بیشتر می کنه، حتی اون یک درصد خوبی رو دیگه نمی بینم و توی آینه با تنفر به خودم نگاه می کنم. چرا نمی تونم انقدر خوب باشم که دلم از خودم راضی باشه؟!


"شمس تبریزی گوید: اگر سخنی را شنیدید و به دلتان نشست، بدانید که آن سخن حق است و به دنبال آن بروید، پس بر این باور باشیم که: متبرکند انسان های اندک شماری که پیوسته در روح دیگران جاری هستند و آدمی را از روزمرگی به روز سبزی می برند. - شمس تبریزی


تو دو تن هستی، یکی بیدار در ظلمت و دیگری، خفته در نور!  یادمان نرود، در دفتر دیکته فردایمان بنویسیم: باید انسان بودن، پاک بودن ،مسئول بودن و در اندیشه سرنوشت دیگران بودن وظیفه نباشد، بلکه صفت آدمی باشد!"

برگرفته از کتاب لطفا گوسفند نباشید


امروز هم به کار گذشت، ظهر از شدت گرما خون دماغ شدم :/ امروز اوج کاراییمون بود که بعد از چیدن صد و خورده ای کیلو آلبالو با کمر درد شدید به خونه برگشتیم. م به هم دیگه قول دادیم فقط فردا رو بریم و دیگه نریم که پدرم رسید و گفت فردا بنگاهی که از ما آلبالو می خرید بسته ست و کار کنسله. حال چه کنیم :|||

امروز دوباره به بچه گربه شیر دادیم و انقدر لای دست و پامون بود که پدرم از ترس له کردنش، چون یه دفعه بی هوا پاشو گذاشت روی دم گربه و خیلی ناراحت شد، اونو به یه جای دورتر برد و رهاش کرد. خیلی ازش خوشم اومده بود، در واقع اولین گربه ای بود که باهاش رابطه برقرار کرده بودم. وقتی سرش رو نوازش می کردم، خرخر بامزه ای می کرد و دور دستم میپیچید و با دونه های آلبالو مثل یه توپ بازی می کرد و هرجا میرفتم دنبالم میومد. :(


جرأت کنید راست و حقیقی باشید.
جرأت کنید زشت باشید!
اگر موسیقی بد را دوست دارید، 
رک و راست بگویید.
خود را همان که هستید 
نشان بدهید.
این بزک تهوع انگیز دوروئی 
و دو پهلویی را از چهره روح خود بزدایید، 
با آب فراوان بشوئید!
ژان کریستف

امروز دومین روزیه که بدون مادرم سپری میشه، مادری که با کلی سفارش به سمت مشهد رهسپار شد. و این دوروز خیلی بد داره میگذره. فکر می کردم وقتی بره می تونم با آزادی کامل بیرون برم و هرکاری می خوام بکنم ولی اصلن بهم خوش نگذشت، در واقع آدم های زندگیم این اجازه رو بهم نمی دن.
اسم اون گل رو بالاخره فهمیدیم، کاج مطبق. گیاهی به شدت لوس و حساس، فکر کنم از منم بدتره :/
گاهی وقتا خیلی بد درمورد بقیه قضاوت می کنیم و در پی این قضاوت یه سری حرفا می زنیم که طرفمون تعجب می کنه از این حجم بدفکری. از نگاهی که موقع این فکرا و حرفا بهم انداخته می شه متنفرم. از اینکه یه نفر بدون فکر بهم بگه آدم فروشی و بقیه رو به عزیزات ترجیح میدی متنفرم. از اینکه به خاطر دیدنت وسط ظهر و گرما غذا به دست میام پیشت و قربون صدقه بچه های شیطون و پرسروصدات میرم و بهم میگی آدم فروش متنفرم. از اینکه وقتی با رنجش دارم وسط همون ظهر و گرما برمیگردم خونه، بهم نیشخند میزنی و میگی "حالا قهر کردی؟!" حالم بهم می خوره. 


آدمها فکر می کنند ؛ اگر یک بار دیگر متولد شوند ، جورِ دیگری زندگی می کنند . شاد و خوشبخت و کم اشتباه خواهند بود . فکر می کنند می توانند همه چیز را از نو بسازند ، محکم و بی نقص ! 
اما حقیقت ندارد
اگر ما جسارت طور دیگری زندگی کردن را داشتیم ، اگر قدرتِ تغییر کردن را داشتیم ، اگر آدمِ ساختن بودیم ، از همین جای زندگیمان به بعد را مى ساختیم !
آنتوان دوسنت اگزوپری

خب این چند روز دوباره شلوغی های خودشو داشت، از شبی که تو خونه خاله ط سر شد، باغذاهای خوشمزه و فرداش که رفتم سرکار خاله و به عنوان کمک(آشپزی که سرم نمیشه) کلی ظرف شستم و کار پسر لاغری که اونجا کار می کرد رو کمتر کردم :) 
بعدش دوروز تمام دستمون بند بود به رب پختن :/ مادرم از وقتی پسر عموم بهش گفت اگه بدونین تو این ربا چی میریزن دیگه هیچوقت نمی خورین آستین رو بالا زده و حماسه ی مقاومتی دیگه رقم زد، البته با بیگاری کشیدن از من.
دیروز هم به مناسبت خونه جدید و دور هم جمع کردن فامیل، بساط آش رشته رو تو خونمون برپا کردیم و تقریبا نصف فامیل رو توی خونمون جا دادیم و کلی حرف و حدیث. خاله ط واسمون یه گل خوشگل و بزرگ آورد که اسمشو نمی دونم و اصلن طرز نگهداریشو هم سر در نمیارم. دوتا گلدون میناکاری شده کوچیک هم بود که زیادی ناز و خوشگلن.
راستی جدیدن به یه فرقه علاقه مند شدم، گنوسیسم، قدمتش برمیگرده به زمان سومری ها که اعتقاد داشتند خدایان ما در واقع موجوداتی فضایی به شدت پیشرفته ای هستند که ما رو توی آزمایشگاهشون خلق کردند و به زمین فرستادند. بعضیا اعتقاد دارن این موجودات (آر ها و آنوناکی ها) از انرژی و آگاهی ما تغذیه میکنند که خیلی فانتزیه :/ 
به هر حال که آدم هر لحظه از این جهان فانی بیشتر تعجب می کنه :)))


از آدم‌ها بت نسازید، این خیانت است هم به خودتان ، هم به خودشان !

خدایى می‌شوند که خدایى کردن هم نمی‌دانند ، و شما در آخر می‌شوید سر تا پا کافر به خداى خودساخته .!

فردریش نیچه


چقدر تو این مدت تو دلم باهاتون حرف زدم، حتی یه شبایی خواب بیان رو میدیدم. راستش بعد یه مدت روزانه نویسی مغزم عادت کرده بود به دقت کردن به اتفاقات و تصور چطور نوشتنش برای پست گذاری. اون لحظه هایی که یهویی با خودم می گفتم جون میده واسه نوشتن و.

امروز تولد پسر برادرمه، یه شیطون نه ساله که هروقت منو می بینه باهام مچ میندازه یا هرکار دیگه ای که توش زورورزی باشه تا خودشو بهم اثبات کنه که همیشه هم با شکست مواجه میشه :/ هیچی واسه تولدش نخریدم :( درواقع اصلنم براش مهم نبود، کلن یه حالت خنثی و تو باغ نبودنی داره :/

دیشب تصمیم بر این شد که خونه ما تولد برگزار بشه و با حضور خونواده مادری به خوبی برگزار شد، البته به خوبی که نه. خیلی کسل کننده بود :(

بهتون نگفته بودم تو این مدت طی یک عملیات انتحاری خیاطی رو رها کردم. اینم به بقیه کارهای نیمه تمام زندگی کوآلا، که تقریبا نود و نه درصد کارهامو دربر میگیره اضافه شد. منم که بیکار موندن در توانم نیست، سریع یه کلاس دیگه ثبت نام کردم :/ البته این دفعه باشگاه رفتم باشد که اندکی زیباتر گردم ::)

دلم می خواست با آ بیرون برم که مادر گرام با یه حرکت جانانه منو نشوند تو خونه، خدا ازش نگذره. از خونمون خوشم میاد، غروبای قشنگی داره، یه ترکیبی از کرمی و نارنجی خوش رنگ و ملایم.



سلام.

عادت به سلام کردن ندارم کلن ولی به نظرم بعد این سی و چند روز غیبت صغری لازمه دیگه :) چقدر دلم واسه این صفحه تنگ شده بود. چقدر الان عوض شده م. بهتره جو گیر نشم، در واقع این حسیه که هرروز صبح درمورد خودم دارم. چقدر همه چی تغییر کرده :/

از این یکماه بگم که حیف نتونستم با جزییات تعریف کنم. خلاصه که ما کوچ کرده بودیم خونه خواهرم، صبح به جای صدای خروس یا آلارم گوشی با گریه بچه بیدار می شدیم و شب هم همون گریه بچه واسمون لالایی بود، چقدر این مامان باباها سختی می کشن بیچاره ها :/ خوابم ندارن این گودزیلاهای لامصب.

خوبی این روزا همسایه رو به رویی خواهرم بود که حسابی با هم مچ شدیم و تقریبا بیشتر روزها از صبح تا شب با هم بودیم، مادر و دختر 16 ساله ای که چند روز پیش 17 سالش شد، خیلی باهم جور بودیم و به شدتم حرف واسه گفتن داشتیم :)

هم دوران سختی بود هم خوب بود، از خواهرم ممنونم که با وجود دوتا بچه به شدت شیطون ما رو هم کنار خودشون قبول کرد، البته ما طبقه دوم بودیم که اینم ظاهری بود. بیس چاری پایین بودیم :/

فاینالی، چند روز پیش با هزارتا بدبختی خونه رو تحویل گرفتیم و اسباب کشی دوباره. واقعا واسم سواله چطور یه خونواده کلا اجاره نشین هستن؟ ما تو کل زندگیمون دو سه بار اسباب کشی کردیم همه وسایلمون شکسته و خراب شده :/ 

حالا دوباره به آرامش سابق بدون دوتا بچه که روی مغز آدم دوی ماراتن میرن برگشتیم و می تونم بنویسم، اونقدر که انگشتام خشک بشه. قلم نیست که :/

یه عالمه ستاره روشن دارم و کلی ذوق واسه خوندن همشون *_* 

کامنت ها رو خوندم و ممنونم ازتون که به یادم بودین، ذوق مرگ شدم ^_^ 



بیشتر آدم‌ها، در نوعی بی‌خبری همیشگی زندگی می‌کنند. آن‌ها همیشه امیدوارند که چیزی اتفاق بیفتد و زندگیشان را دگرگون کند!
حادثه‌ای، برخوردهای اتفاقی، بلیت برنده بخت آزمایی، تغییر ت و حکومت!
آن‌ها هرگز نمی‌دانند که همه چیز از خودشان آغاز می شود.!
حکایت آنکه دلسرد نشد
مارک فیشر

احساس می کنم وسط یه فیلم گیر کردم، روی یه صندلی نشستم و این صفحه روبه رومه که انتخاب می کنه من چی ببینم و چه اتفاقی بیفته نه من. هیچی زندگیم دست خودم نیست و ازش متنفرم.
دیگه دوری مامانم کم کم داره فشار میاره، جاش توی خونه خالیه. فکر می کردم اگه نباشه احساس راحتی و آزادی می کنم ولی الان احساس می کنم یه تیکه بزرگ از قلبم کنده شده. فکر نکنم بشه مادرا رو با وجود تموم اذیت های ناخواسته شون دوست نداشت :/
این علاقه من به خوش گذرونی اون هم توی این منطقه از جهان حسابی داره واسم بد تموم میشه، خوشی به ما نیومده. باید تمومش کنم و برگردم توی دنیای تنهاییم.
و خب علاقه بعدی هم داره واسم بد تموم میشه، اشتیاق گنوسی ها، راستش خیلی دوستش دارم بهم احساس زندگی توی یه فیلم علمی تخیلی خیلی خفن میده که من توش جزو سیاه لشکریم که همیشه از کادر دوربین بیرونه ولی نقششو اجرا می کنه :/ نیروهای تاریکی و نور و فرازمینی های دوست و دشمن خیلی بامزه تر از همه افکار قبلیمه. صد در صد، این حقیقتی نیست که من دنبالشم. تو یه جایی خوندم اگه دنبال دروغ شنیدن نیستی هرگز از حقیقت سوالی نپرس. این دنیای ما هم جذابیت های خودشو داره :)
دیشب با رفیق فاب دوران دانشگاهم صحبت میکردم و کلی حرص می خورد از علاف بودنم. می گفت اگه هوش منو داشت تا حالا بورسیه شده بود و فرار کرده بود از اینجا. واقعن من راهو اشتباه اومدم؟! دارم با خودم چیکار می کنم؟!


.

من خسته تر از آنی بودم که بدی ها را با بدی جواب بدهم و "هوی" باشم در جواب ِ "های"ِ آدم ها .
خسته تر از آنی بودم که روحم را شرحه شرحه کنم تا بفهمند که در موردم اشتباه می کنند یا بفهمند که به کار من ، کاری نداشته باشند ،
و بیخیال تر از آنی ؛ که از کسی کدورتی به دلم داشته باشم .
من در هر شرایطی و در مواجهه با هر آدمی ، خودم بودم ! کسی که برای هیچکس بد نخواست ، هیچکس را بد نمی دید و دیگران را نه از روی ظاهر و نه از روی رفتارها و قضاوت های عجولانه ، قضاوت نمی کرد !
آدم ها هیچ کدامشان بد نیستند
اما متفاوتند ، خیلی متفاوت .
و من حریفِ تفاوت های آدم ها ، و حریفِ نظرها و واکنش های شخصی شان ، نخواهم شد
گوش هایم را می گیرم ، به رویشان لبخند می زنم و کارِ خودم را می کنم ، همان کاری که می دانم درست است و باور دارم که حالِ جهانِ مرا بهتر می کند .
و می دانم که روزی ، همین آدم ها ؛ از نشستن و پایِ ایستاده ها را گرفتن و زمین زدن ، خسته می شوند ، می ایستند ، گوش هایشان را می گیرند ، به روی اطرافیانشان لبخندی زده و راهِ آرزوهای خودشان را می روند .
همه ی ما روزی خسته خواهیم شد از راضی نگه داشتنِ همه و همه را شبیهِ باورهای خود ، خواستن ،
کلاهمان را بالاتر خواهیم گذاشت و به اتفاقات و هدف های بزرگ تری فکر خواهیم کرد . 

نرگس صرافیان طوفان


وقتی داشت لباس میپوشید صداش زدم: "من میرم بیرون از راهش میرم خونه آ با هم بریم پیاده روی" 
هیچی نگفت و سریع رفت بیرون. رفت خونه خواهرش تا با هم برن خونه یکی دیگه از فوامیل عزیز تر از جونش.
درست وقتی که رسیدم خونه ی آ و ش گرم صحبت بودیم گوشیم زنگ خورد و با اینکه هندزفری توی گوشم بود از صدای دادش مادر و دختری که از یه دنیا بیشتر دوستشون داشتم از جا پریدند: " تو غلط کردی رفتی اونجا. برو خونه. همین الان." 
از شدت نفرت و خجالت عرق سرد روی پیشونیم جا خوش کرد. وقتی آدما ازتون دور میشن تموم بدی هاشونو فراموش می کنین و فقط خوبی ها تو ذهنتون می مونه. چقدر بد جلوی دوستام آبروم رفت. سریع بلند شدم و به سمت خونه دویدم. همیشه هوای ابری و نم بارون و باد شدید خیلی حس خوبی داشته برام، اما ایندفعه اصلن حواسم بهش نبود. نمی دونم چه رفتاری داشته باشم و تو ادامه این زندگی چیکار کنم. چطور یه مادر می تونه انقدر خودخواه باشه که دخترشو فقط واسه خودش با اعتقادات و افکار خودش بخواد. چطور می تونی انقدر راحت منو ناراحت و عصبانی کنی. لعنتی من حتی حق بودن با دوستامم ندارم.


بخشی از پریشانیِ تو،ناشی از یک خشم مدفون شده است.
چیزی در تو هست،نوعی ترس و کم رویی،که اجازه ی ابرازِ خشمت را نمیدهد. 
به جای آن به فروتنی ات می نازی!
نوعی پاکدامنیِ اجباری برای خود پدید آورده ای:
احساسات را در عمق مدفون می کنی،و چون دیگر خشمی را تجربه نمیکنی،تصور میکنی یک قدیسی!
فرو خوردنِ خشم،انسان را بیمار میکند
وقتی نیچه گریست
اروین د یالوم

امشب بعد از مدت ها باد بوی بارونای پاییزی رو زد تو صورتم، قلبم پر شد از حسای خوب که دیدن ماه کامل اونم درست وسط سیاهی شب آرامشم رو بیشتر کرد. 
روزایی که شلوغ باشه و از صبح درحال رفت و آمد باشم از خودم غافل می شم، خودم رو یادم میره و مطمعنن شبا انقدر خسته ام که حوصله سرزدن به خودم رو ندارم. امروز هم یکی از اون روزا بود، از شش صبح دویدم بیرون و تا سه عصر درحال راه رفتن بودم. چندباری گم شدم بین اتوبوس ها و یه دور کوچیک اصفهان گردی رو تجربه کردم. 
وقتی برگشتم می دونستم مادری الان توی خونه منتظره. آدما وقتی از همدیگه دورن مهربونتر میشن و قدر همو می دونن ولی وقتی دوباره به هم میرسن. خب برگشتیم به همون آش و همون کاسه :) غر زدن های مادری و ناسازگاری های من. البته این دفعه انقدر خسته بودم که رفتم توی اتاقم و ظرف پنج ثانیه خوابم برد. همین چند ساعت خواب باعث شد با وجود خستگی مزمن بعد بیداری، نتونم الان بخوابم و یهو چشمم به خودم افتاد. کوآلایی که توی شلوغی ها گاهی وقتا یادم میره هست و نیاز به توجه داره، کوآلایی که تنهایی لم دادن توی یه جای دنج واسش بهترین خوشبختیه. کوآلایی که نصفه شب نشستن توی حیاط زیر نور ماه و نوشتن رو دوست داره.
به هر حال خوشحالم که دوباره صدای خروپف های مادری به خونه برگشته، شاید به روی خودم نیاورده باشم ولی احساس آرامش عجیبی دارم، انگار همه چیز روی هوا معلق بود و با ورودش درست سرجای خودش فرود اومد.


دیگر نمیتوانم دنبال این سایه های بیهوده بروم ، با زندگانی گلاویز بشوم ، کُشتی بگیرم - شماهائی که گمان میکنید در حقیقت زندگی میکنید ، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید ؟ من دیگر نمیخواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم ، نه به چپ بروم و نه به راست - میخواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم.
زنده بگور 
صادق هدایت

ماه کامل و پیاده روی توی شب بهم کمک کرد که مغزمو آروم کنم. بهتر از همه دیروز بود.
برادرم گاهی وقتا یهویی جوگیر می شه و میزنه به دل جاده، با زن و بچش یا گاهی جمعیتی بیشتر. اینبار ما رو بلند کرد از خوابو بساطو جمع کردیم ی و زدیم از اصفهان بیرون. نزدیکای باغ بهادران یه جایی هست به اسم باغشاد، محیطش فرق نداره مثل همونجاست فقط دنج تر و خلوت تر. بساط جوج و نوشابه رو براه کردیم و خب من با بچه ها همش توی آب بودم. از خیس شدن با آب بدم نمیاد و به شدت پایه آب بازیم :)
از حالت درختای چنار کنارمون خیلی خوشم میومد، حالت قشنگی داشت که انگار از توی آب رشد کرده بود و البته بودند همچین درختایی که من اسمشو بلد نبودم، ما زیر سایه پل کنار درخت سنجد خمیده ای نشسته بودیم و بوی شالیزار رو نفس می کشیدیم و با پاهامون توی آب بازی می کردیم. تا حالا دقت نکرده بودم تماشای حرکت آب چقدر می تونه بهم آرامش بده :)
وقتی آفتاب پایین تر اومد و سایه ای برامون نذاشت از جا پاشیدیم و دوباره زدیم به جاده. از قضا گوشیمم حسابی داغون شده و موزیکی هم درکار نبود که نشستن و نگاه کردن به بربیابون رو قشنگ تر کنه. وقتی رسیدیم به پارک ساحلی زرین شهر، جو گیری برادرم دوباره گل کرد و ما رو تنها گذاشت و رفت سمت خونه. ما هم یه جایی کنار آب پیدا کردیم و نشستیم به لذت بردن از هندوانه ای که از همونجا گرفته بودیم. با وجود شلوغی اسباب بازی ها، کنار تاب خوی صف وایسادمو یکم تاب بازی کردم، خیلی مزه داد. جاهایی که مردم منو نمیشناسنو به خاطر همین دوست دارم. بعد از خوردن چندتا چایی تو هوای آفتابی و خنک اونجا دوباره زدیم به جاده و اومدیم خونه. خیلی خوب بود :)


"بعضی ها خوشبخت به نظر می آیند؛ چرا که کارشان را راحت کرده اند و اصلن به موضوع فکر نمی کنند. بعضی ها برنامه ای دارند: شوهر می کنم، خانه می خرم، دوتا بچه می آورم، یک خانه ییلاقی می خرم. سرشان به این گرم است و مثل گاو دنبال گاوباز می دوند: غریزی واکنش نشان می دهند، پیش میروند، اما اصلا نمی دانند مقصدشان کجاست. می توانند ماشینی بخرند، گاهی حتی می توانند یک فراری بخرند، فکر می کنند معنی زندگیشان همین است، و هیچ وقت چیزی نمی پرسند. اما با این همه، چشم هایشان غمی را نشان می دهد که حتی خودشان هم از وجودش در جانشان خبر ندارند. تو خوشبختی؟"
پائولو کوئلیو
کتاب زهیر

جایی که شوهر خواهرم کار می کنه، هر ساله جشنی به مناسبت عید غدیر می گیرند و به تعدادی از محصلان برتر اون سال که از بچه های کارمندا و کارگرا هستند جایزه میدن. در کنار اون استنداپ و کنسرتی هم برگزار میشه که به خاطر همون من رو هم با خودشون میبرن :/ کل دیشب به صاف نشستن روی صندلی و خندیدن و دست زدن گذشت و در آخر شام به دست به سمت خونه رهسپار شدیم. خوش گذشت هرچند کنسرت اونطوری که باید برگزار نشد. انگار یکی دو دقیقه مانده به برنامه عماد طالب زاده رو از خواب بیدار کرده بود و گفته بود: داداش پاشو یه دهن بخون ملت منتظرن. 
بنده خدا با همون لباس راحتی و موهای ژولیده بیحال اومد روی صحنه و چندتا آهنگ خوند و استوریش رو هم گرفت و سریع رفت تا به ادامه خوابش برسه :/ سالهای پیش خیلی بهتر بود. نمی دونم چرا ولی به شدت دلم گرفته بود و دلم می خواست اصلا نرم به چنین جایی ولی به خاطر خواهرم رفتم :/
تازه فهمیدم پیش بقیه به قهرکردن معروف شدم و همش تقصیر خواهریه. قبول دارم روحیه حساسی دارم و لجبازم و وقتی ناراحت میشم هرطوری شده جمع رو ترک می کنم ولی قهر نمی کنم. خدای من چقدر این کلمه واسم نفرت انگیزه. این در کنار دلخوری های دیگه باعث شد دچار پرخوری عصبی بشم و یه پرس غذا رو کامل بخورم در حالی که همیشه با نصف اون سیر میشدم.
امروز هم با بدن درد شدید از جا بلند شدم و با بی حوصلگی پای کامپیوتر نشستم که چشمم خورد به کتاب زهیر از پائولو کوئیلو و بدون هیچ امیدی بازش کردم. حالا مطمعنم مشکل از خودم نبوده چون با چنان ولعی می خونم که خودمم باورم نمی شه. 
کتابای پائولو رو دوست دارم، می دونی به زبان نشانه ها خیلی معتقده و به نظرم تک تک کلمات نوشته هاش یه نشونه رو تو خودش داره. اونقدر برام این نشونه ها مهمه که کلماتش رو با دقت می خونم و حتی گاهی یه جمله رو چند بار تکرار می کنم و تو ذهنم دنبال یه معنای بزرگتر می گردم. این بهم حس خوبی میده :)


سعی کردم واسه یه مدت هیچ کتابی نخونم و فیلمی نبینم و خودمو از این دنیایی که فقط خودم توشم بکشم بیرون. تمام تلاشم این بود که واسه خودم یه داستان بسازم و برای هرروزم یه اتفاق تازه رقم بزنم. آدمایی که دوست داشتم رو پیدا کردم و چسبیدم بهشون از صبح تا شب برای اینکه من بشم اتفاق زندگی اونا و اونا بشن اتفاق زندگی من. بیرون بودن از خونه اونم از صبح تا شب حالا به هر قصدی واسم جذاب بود و جدید. 
به خودم که داشت خوش میگذشت اگه این زن بزرگ زندگیم جلومو نمی گرفت و شاید تا مدتها هم درگیرش بودم. حالا که از این جو کشیده شدم بیرون و دوباره به غار تنهایی خودم، یه جایی بین کمد دیواری و میز کامپیوتر، برگشتم می فهمم چقدر بی انرژی و خسته ام. چند روزیه بدنم درد می کنه و فقط دوست دارم یه گوشه لم بدم. 
واسه شروع سعی کردم کتاب دنیای قشنگ نو از آلدوس هاکسلی رو بخونم که واقعا مغزم آچمز شد :/ نمیدونم از تصور چنین دنیای حالم بد شد یا کلن کتابا باهام قهر کردن و ذهنم عادت کرده به نخوندن. نمی دونم. باید با یه کتاب دیگه امتحان کنم.
امروز تو خونه موندن بهانه ای شد برای دوباره دیدن کوآلایی که یه گوشه واسه خودش کز کرده و حرف زدن با خودم روی کاغذ. 
بیشتر ناراحتیم از اینه که نمی تونم حالت تعادل رو حفظ کنم بین درونگرایی و برونگرایی وجودم.
عصر دوتا مهمون داشتیم که پشت سر هم اومدن. نمی دونم چرا ولی دیدنشون باعث شد لبخند از لبام اصلن پاک نشه. معاشرت با آدمای جدید یکی از بهترین اتفاقاتیه که واسه من میتونه بیفته. 
از وقتایی که باید تصمیم بگیرم متنفرم، چرا از کسی که نمی دونه چی میخواد، می خواین که تصمیم بگیره با ادامه زندگی کوفتیش چیکار کنه :( کاش مثل اون آقاهه تو فیلم Mr Nobody  می شد آینده تمام احتمالات رو ببینیم و بتونیم تصمیم بگیریم :/

پ.ن: 
چقدر احساس تو یه روز کوآلا!!!


می دونم نبودم تا چند روز دیگه به چشم نمیاد چون سابقم خرابه. خودم گوشی جور کردم و اومدم بگم که گوشیم سوخته و دیگه هیچ دسترسی به اینترنت ندارم :( بزرگترین غم های عالم روی دلم سنگینی می کنه، نه این که دیگه نخرم ولی باید برای خریدنش دنبال کار بگردم چون خونوادم مسئولیتشو قبول نمی کنه.
نمی دونم کی برمیگردم ولی همیشه به یاد شما دوستای با معرفتم می مونم. چقدر بده که علاوه بر نداشتن دوست حقیقی، دوست مجازی هم نمی تونم داشته باشم :/
واسه همتون آرزوی خوشبختی و شادی و موفقیت و کلی آرزوی خوب دارم. امیدوارم کوآلا رو ببخشید که نتونست همراه خوبی باشه :(

متیو به سادگی گفت: " بیشتر از هر چیز دیگری به شناختن خودم علاقمندم. "
مارسل گفت: " میدانم. این هدف نیست، وسیله است. برای این است که از قفس خودت آزاد شوی. نگاه کردن به خودت و قضاوت خودت: این رفتار مورد علاقه توست. وقتی به خودت نگاه میکنی، تصور میکنی آن چیزی نیستی که میبینی. تصور میکنی هیچی. در واقع آرمان تو هیچ بودن است. "
متیو آرام تکرار کرد: " هیچ بودن. نه. اینطور نیست. گوش کن. من. من فقط میخواهم خودم جلوِ خودم را بگیرم. "
" بله. آزاد بودن. آزادِ مطلق. عیبت همین است. "
سن عقل
ژان پل سارتر

ناهار واسه خونه خواهری دعوت داشتم، شوید پلو با ماهی که به شدت دوست داشتم. میدونه بابام از ماهی متنفره و هیچوقت واسه خونه نمی خره، واسه همین هر وقت ماهی می پزه منو دعوت می کنه خونشون. از شلوغ کردنای بچه ها نگم که تکرار مکرراته. خواهر من عادت بسیار مزخرفی داره که هر وقت من می رم خونشون میگیره می خوابه، نمی دونم، احساس می کنم یجورایی بودن من تو خونش بهش این اطمینان رو میده که بدون فکر به کارهایی که باید حواسش بهشون باشه راحت بخوابه. حس خیلی خوبی میده بهم.
ولی امروز با روزای دیگه فرق داشت. احساس می کردم یه اتم شکافته شده درست وسط قلبم کار گذاشته شده، وحشتناک انرژی داشتم. حسابی محمد امین رو اذیت کردم، انقدر که بعد یه مدت آروم نشسته بود یه گوشه، منو نگاه می کرد و تو دلش می گفت این دیگه کیه بابا، از منم بدتره :). به خواهر رو به خوابم هم رحم نکردم و با بالشت به جونش افتاده بودم. انقدر اذیت کردم و آهنگ گذاشتم و رقصیدم که می گفت غلط کردم گفتم بیا. پاشو برو خونتون :/ دیگه آخرش عصبانی شد که آروم یه گوشه نشستم و محمد امین از شدت خستگی بیهوش شد و خواهریم با خیال راحت خوابید. چند دقیقه بعد شوهر خواهری اومد و منم ظرفا رو شستم و جایی درست کردم بلکه این انرژی توی جای درست مصرف بشه.
داییم تو خونشون چند روز مراسم دارن که اجبارا امروز رو به خاطر خواهری رفتیم. بعدش هم خونه همسایه خواهری آش رشته پزون بود که حضور فعال به مسخره بازی داشتیم و در انتها ظرفها رو شستم :/ چرا همیشه آخر همه دورهمیا به ظرف شستن من تموم میشه؟!
وقتی همه متفرق شدن یه سطل آش رشته به دست رفتم سمت خونه برادری و نشستم به پرحرفی برای زن داداش کم حرف و یخم، خودشم تعجب کرد چون هیچ وقت باهاش زیاد ارتباط نداشتم. فرزاد، بچه برادرم که ده سالشه، رفت تو اتاقشو آهنگ گذاشت و باز هم کلی رقصیدیم با هم و مسخره بازی درآوردیم و ساعت نه و نیم بود که به خونه رسیدم.
حالم خوب بود، انرژی داشتم، حس کردم روز خوبی داشتم. البته درست تا وقتی که ز بهم زنگ زد. هر وقت باهاش حرف می زنم با یه شخصیت کاملن متفاوت توی وجودم مواجه می شم، آدمی که با من فرق داره، رویاهای بزرگی داره و واسشون تلاش می کنه و به شدت اهل خوشگذرونی و مسافرت و ارتباطه. با این شخصیت که روبه رو می شم احساس دلتنگی و تنهایی کل وجودم رو میگیره. من خیلی تنهام.

مهم نیست تا کجا فرار کنی.
فاصله هیچ چیز را حل نمی‌کند.
وقتی طوفان تمام شد،
یادت نمی‌آید چگونه از آن گذشتی،
چطور جان به در بردی.
حتّی در حقیقت مطمئن نیستی طوفان واقعاً تمام شده باشد.
امّا یک چیز مسلّم است.
وقتی از طوفان بیرون آمدی
دیگر همان آدمی نیستی که قدم به درون طوفان گذاشت.”

من توانایی خاصی دارم :/ تو این روزا فقط توانایی رو تو نامرئی شدن، سفر تو زمان، قدرت بیش از حد و چیزای دیگه می بینن ولی دنیا عجیب تر از اونیه که ما تصورشو می کنم.
خب بذارید تواناییمو بهتون بگم، من گاهی وقتا از چیزایی تعجب و حتی وحشت می کنم که کاملا طبیعی می دونین، مثلا چند دقیقه پیش از این که یه موجود زنده و انسانم به شدت تعجب کردم و خب از شنیدن صدای نفس هام وحشت زده شدم :/
یا مثلا آدمی که کاملا میشناسم رو می تونم طوری نگاه کنم که انگار اولین بارمه. واوووو این مامان منه؟؟؟ حتی من پدر هم دارم؟! چطور ممکنه دو سال با این آدم دوست بوده باشم؟ کی دشمنیمون به دوستی تبدیل شد؟! هییی یکی داره منو می بوسه :| واووووو باورت می شه الان روی کره زمینیم :|||
شاید فکر کنین من یه دیوونه م. به نظر ما چه کسی دیوونه ست؟! کسی که طرز فکرش با ما و امثال ما فرق داره، در واقع منظور جامعه ایه که قطعن همشون رازهایی دارن که برملا نمی کنند تا کسی دیوونه بودنشون رو نفهمه و خب، این قضیه ایه که هممون می دونیم و درموردش حرف نمی زنیم. چون اگه کسی حرف بزنه قطعن دیوانه خطاب می شه. بیا با هم اون دیوونه رو مسخره کنیم و بخندیم!!!
چقدر رفتارهایی که به نظر احمقانه میومده رو قایم کردیم تا کسی نفهمه ما هم دیوونه هستیم، چقدر از دیوونه بازیای واقعیمون رو به اسم مسخره بازی و شوخی سرپوش گذاشتیم. همه ما دیوونه ایم و من یه توانایی بامزه دارم :) به نظرم حتمن باید تو قسمت بعدی انتقام جویان ازم دعوت بشه.

"وقتی از ته دل بخندی
وقتی هر چیزی را به خودت نگیری،
وقتی سپاسگزار آنچه که هست باشی،
وقتی برای شاد بودن،
نیاز به بهانه نداشته باشی،
آن زمان است که واقعا زندگی میکنی
بازی زندگی، بازی بومرنگ‌هاست
اندیشه‌ها، کردارها و سخنان ما، دیر یا زود با دقت شگفت‌آوری به سوی ما بازمیگردند
زمانی که آدمی بتواند بی هیچ دلهره ای آرزو کند، هر آرزویی بی درنگ برآورده خواهد شد."
فلورانس اسکاول شین

وقتی به خونه برگشتم انگار تموم پشیمونی ها دنیا رو قلبم سنگینی می کرد. حرفی رو زدم که نباید می زدم، رازی رو گفتم که نباید می گفتم، در واقع دیگه راز نبود، من زندگیم رو برای کسی شرح دادم که محرم زندگی من نبود و امیدوارم این اشتباه به ضررم تموم نشه.
زنعموی مادرم دو روز اومد خونمون و من زیاد ندیدمش چون درگیر دانلود و دیدن بیست و چهارساعته سریالی جنایی و تخیلی بودم که از اواخر خرداد نیمه کاره رهاش کرده بودم :| و خب اصلنم سریال خوب و خاصی از آب درنیومد.
تو همون حال و هوای پشیمونی بودم که خواستم سر خودم رو با یه چیز دیگه گرم کنم تا حس بدم از بین بره و ناگهان کتابی آغاز شد. البته این دفعه دارم طوری می خونم که یکم طول می کشه (بعدن توضیح میدم)
کتابی که شروع کردم کتاب "برنده تنهاست" از "پائولو کوئیلو"ئه که کاملن با تصورم از کتابای پائولو فرق می کنه. چقدر نوشته هاشو دوست دارم چقدر دلم می خواست با پائولو دوست بود و کل روزمو کنارش می نشستم و باهم حرف می زدم. شخصیت خاص، آرومو منطقی و نگرشی زیبا داره که واسه من به شدت خواستنیه :) این کتاب پائولو رو خوندین؟ اگه جوابتون مثبته نظرتونم بهم بگین :) وقتی تموم شد یه پست درمورد این کتاب می ذارم.
ایندفعه سر کلاس نمی دونم چی شد، شاید حرکتی رو اشتباه زدم یا بیش از حد به خودم فشار آوردم که چنان خرد و خمیرم :( با درد زیاد و حالت تهوع خودم رو به خونه رسوندم و به درمان تموم دردها یعنی تختم پناه بردم. باشد که دوش آب گرم مرهممان باشد :)

تو می خواستی بهترین باشی! بعله قبول دارم که واقعا خواستی اونی باشی که می خوای ولی نتونستی.
تو به خودت سخت گرفتی. هرشب قبل از خواب به خودت قول دادی، کلی برنامه ریزی کردی و امیدوار بودی، ولی هرروز همین آش و همین کاسه بود و تو بابت شکستت از خودت متنفر شدی، به خودت توهین کردی و ناراحت شدی و حسرت خوردی.
تو روزهای زیادی مثل آدم های افسرده زندگی کردی چون زندگیت اونطور که توی فیلم ها نشون میده و مثل زندگی بقیه آدمهای موفق تو دنیای واقعی میبینی، نبوده. تو اذیت شدی چون خیلیا رو دیدی که هم سن تو هستن و یه کار خوب دارن، کلی پول دارن، جهانگردی می کنن، خونواده تشکیل دادن و هزار تا اتفاق دیگه و تو هنوز همون جایی هستی که تقریبا ده سال پیش بودی؛ فقط با این تفاوت که دیگه مدرسه نمی ری.
و الان می دونم که مشکلت کجا بود؛ تو می ترسیدی. تمام اون مدتی که برای تغییر تلاش می کردی ولی نمی تونستی انجام بدی از تغییر می ترسیدی و همین باعث تنبلی و بهونه آوردنت می شد. دوست نداشتی از نقطه امنت خارج بشی. اگه خونواده م رو رها کنم چه بلایی سرم میاد، اگه کار پیدا کنم و نتونم درست کارمو انجام بدم چه اتفاقی میفته، اگه پول داشته باشم و بیهوده خرجش کنم چی میشه، اگه از فردا گوشیمو کنار بذارم چه کاری واسه انجام دادن می مونه و هزارتا بهونه که من نمی تونم و تواناییشو ندارم و شرایطشو ندارم و از این حرفایی که هر کسی می دونه کاملن بیهوده س؛ تو تمام این سالها خیلیا این حرفو اثبات کردن که اگه بخوای میشه.
بابت تموم فشارهایی که این مدت روت بوده متاسفم، بابت اینکه باهات بی رحم بودم متاسفم، بابت اینکه بهت توهین کردم و بهت گفتم تنبل بی اراده متاسفم، بابت اینکه بهت اعتماد نداشتم متاسفم، به خاطر تموم لحظاتی که احساس تنهایی کردی متاسفم، به خاطر حال بدی که این چند روز داشتی متاسفم.
دلم می خواد از این به بعد با احتیاط بیشتری رفتار کنم. نه اینکه رهات کنم، تو رویاهای زیادی داری که از فکر کردن بهشون لبخند روی لبت میاد و قند توی دلت آب میشه، تو باز هم تلاش می کنی ولی ایندفعه فرق داره، من تو رو همین طور که هستی دوستت دارم :)

"چه‌بسا حقیقت این است که تا کسی ندیده‌باشدمان، وجود نداریم؛
نمی‌توانیم درست حرف بزنیم، تا وقتی کسی به حرف‌مان گوش بدهد، و در یک کلام،
کاملا زنده نیستیم، تا زمانی که دوست داشته بشویم."
آلن دو باتن
جستارهایی در باب عشق

خب فصل تاپ و شلوارک پوشیدنو خوابیدن زیر پتو وقتی کولر روشنه تموم شد و من از این اتفاق بسی خوشحالم. هوای سرد، نیم بوت و بافت، ابرهای سیاه، برگای زرد، بارون، بارون، بارون. چطور میشه اینروزا رو دوست نداشت؟! حال دلم بده و حس می کنم این موج هوای سرد داره کاملن هر چیز بدی رو از وجودم می شوره و می بره. چندوقتیه پامو توی کتابخونه نذاشتم و بسنده کردم به چندتا کتاب پی دی اف که اصلن خوندنشون به دلم نچسبید. واقعن الان دلیل نداشتن کتابخونه خودم رو درک می کنم، من کتابی که مطمعن باشم همیشه دارمش رو هرگز نمی خونم یا به پایان نمی رسونم.
یکی از قشنگیای امسال اینه که خونمون کنار مدرسه ی دبستانیه که بر حسب اتفاق دخترخواهرم اونجا قراره درس بخونه، کلاس اول. خیلی گوگولیه *_* روزی که می خواستن برن جشن شکوفه ها اومدن خونمون و نازنین واسه اولین بار لباسای مدرسه شو پوشید، خیلی شبیه خودم شده بود، البته فقط ظاهری.
راستش من تنها چیزی که از اول دبستانم یادمه اینه که اصلن مشق نمی نوشتم و درس نمی خوندم، با هیچ کس هم دوست نمی شدم و حالت تو باغ نبودن شدید داشتم :/ البته این حالت تا زمان دبیرستان ادامه داشت و خب حالا خوبم.
به شدت دلم هوس کرده فیلم ببینم و توی اینستاگرام چرخ بزنم و به همین دلیل دوباره بسته ی اینترنت صبح تا ظهر گرفتم و دوباره فقط صبح ها پست می ذارم و می تونم پستاتونو بخونم :/
یکی از بدیهای این فصل اینه که ساعتای باشگاه رو تغییر دادند و نه و نیم صبح تبدیل شده به پنج بعد از ظهر :/اینطوری دیگه زمان زیادی واسه قدم زدنای نزدیک غروب کنار خیابونای سرد و خلوت رو ندارم و بسی غمگینم :(

"مُدام باید مست بود،
تنها همین!
باید مست بود تا سنگینیِ رِقت‌بار زمان
که تورا می‌شکند
و شانه‌هایت را خمیده می‌کند را احساس نکنی،
مُدام باید مست بود،
اما مستی از چه؟
از شراب از شعر یا از پرهیزکاری،
آن‌طور که دلتان می‌خواهد مست باشید
و اگر گاهی بر پله‌های یک قصر،
روی چمن‌های سبز کنار نهری
یا در تنهایی اندوه‌بارِ اتاقتان،
در حالیکه مستی از سرتان پریده یا کمرنگ شده، بیدار شدید
بپرسید از باد از موج از ستاره از پرنده از ساعت
از هرچه که می‌‌وزد
و هر آنچه در حرکت است،
آواز می‌خواند و سخن می‌گوید
بپرسید اکنون زمانِ چیست؟
و باد، موج، ستاره، پرنده،
ساعت جوابتان را می‌دهند.
زمانِ مستی است
برای اینکه بَرده‌ی شکنجه دیده‌ی زمان نباشید
مست کنید،
همواره مست باشید،
از شراب از شعر یا از پرهیزکاری،
آن‌طور که دل‌تان می‌خواهد."
شارل بودلر

از خونه ی زنعمو که بیرون اومدیم هیچکدوم حوصله رفتن به اون مراسم خسته کننده رو نداشتیم، یه خونه جدید با عزاداریای جدید. من که علاقه ای نداشتم و تا دیدم اونم بی میله از خدا خواسته بهش گفتم بریم خونه ش.
وسط راه نگه داشت و از یه موکب واسم چایی گرفت. چقدر جالب بود خودمون دوتایی با دوتا بچه ی رو مخش دورهمی چایی خودردیم.
از صبح خواهری حالش بد بود و نتونسته بود کارهاشو انجام بده، دکتر هم رفته بود و حالا که حالش خوب بود باهم دیگه کارهای خونه رو انجام دادیم و رفتیم توی کوچه.
روابط همسایه ای خواهرم یه چیزی تو مایه های روستاهای قدیمه. راستش من این این طرز رابطه با ی همسایه رو اصلن نمی پسندم، جمع شدن دور هم انتهای یه کوچه بن بست و شوخی ها و دعواهایی که دارند اصلن جذاب نیست. البته شاید این نزدیک بودنها واسه خواهرم خوب باشه.
چندتایی دور هم نشسته بودیم و مسخره بازی می کردیم که یهو تصمیم گرفتیم باهم بریم بستنی بخوریم :/ ساعت حدودای یازده شب دوتا ماشین پر از ی دیوانه به سمت بستنی فروشی رفتیم که توی یه کوچه خیلی پهن بود، عجیب این که ارزونترین و خوشمزه ترین بستنی رو داره و اصلن هم شلوغ نیست.
گوشه کوچه پارک کردیم و با ذوق داشتیم بستنی رو با بچه ها می خوردیم که صدای جیغ ه از ماشین بغلی اومد :مواظب باش. و بنگ!!!
یه ماشین با سرعت عقب عقب میومد و با بدنه ماشین ما تصادف کرد، کسی طوریش نشد ولی درب سمت راننده و درب کناریش تورفتگی بزرگی داشت.
هممون از ماشین پیاده شدیم و خواهرم شروع کرد به داد و بیداد که کاشف به عمل اومد اون آقا پسر حواسش به بستنی بوده و اصلن پشت سرش رو نمی دیده. تصور این که اگه بچه ها از ماشین بیرون بودن و بین دوتا ماشین رو اصلن نمی تونم بکنم -_-
زنگ زدم به پلیس که با خواهش و التماسش منصرف شدم، گواهینامه نداشت :/ هر چی بهشون غر میزدیم هم با رفیق دیوانه ش می خندیدن. شوهرخواهری اومد و با گرفتن کارت ماشین قرار شد خسارت پرداخت کنن.
تا نزدیک صبح نتونستم بخوابم، کل بدنم منقبض شده بود و مغزم قفل کرده بود :/
صبح رفتیم لب رودخونه یکم نشستیم و گذر عمر دیدیم تا استرس دیشب رو بشوره ببره.
از حالم تو این دوروز نمی گم که تکراری بشه :/ ولی خسته شدم دیگه الان بیشتر از ده روزه مثه افسرده ها شدم.

هرچه انسان تر باشیم، زخمها عمیق تر خواهند بود. هرچه بیشتر دوست بداریم بیشتر غصه خواهیم داشت.
بیشتر فراق خواهیم کشید و تنهایی یمان بیشتر خواهد شد.
شادی ها لحظه ای و گذرا هستند.
شاید خاطرات بعضی از آن ها تا ابد در یاد بماند اما رنج ها داستانش فرق می کند.
تا عمق وجود آدم رخنه می کند و ما هر روز با آنها زندگی می کنیم.
انگار این خاصیت انسان بودن است.!
اوریانا فالاچی
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

خب مثل این که چند روزه نیستم و بیان سوت و کور شده، دست و دلتون به پست گذاشتن نمیره چرا؟!
از زیبایی های این چند روز عزاداری رفتنا و مراسمای مختلف با اسم های عجیبا غریبا :/ و زیباترین جای قضیه اونجا بود که گوشیم کاملا خراب شد، به زور روشن میشد، البته من حتی به همونم راضی بودم ولی خب بعد از چند روز باطری گوشیم نفسای آخرشو کشید و دیگه روشن نشد و داغشو گذاشت روی دلم :(
هیچی دیگه این چند روز دربدر پیدا کردن باطری و شارژر با کیفیت خوب و قیمت مناسب بودیم که بحمدلله حاصل شد.
از حال و هوای این روزها همین بس که دچار افسردگی مزمنی شدم که دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست. آرام و قرار ندارم و نمی تونم داخل خونه خودمون یا کسی بمونم. به طرز وحشتناکی قلبم توی سینه پر از درده و غمباد گرفته، هرچه می پرسم چه می خواهی آهی می کشد و هیچ نمی گوید.
واسه گرفتن اصل مدرک دانشگاهی، با سامانه سجاد، از مزخرفترین سایت ها بعد از سامانه ناد کلی توی کافی نت سرو کله زدم و امیدوارم تا آخر هفته مدرک به دست توی خونه بشینم، کوزه ای پیدا کنم تا مدرکم را رویش بگذارم و.

"پیروز و کامل زندگی کن!
اگر آدم زندگی کرده باشد،
اگر کامل زندگی کرده باشد،
از مرگ وحشتی نخواهد داشت.
اگر به موقع زندگی نکند،
نمی‌تواند به موقع هم بمیرد!"
اروین یالوم
وقتی نیچه گریست

اول از همه برایتان از قرارم در پنج شنبه بگویم که به شدت بد تمام شد. به واقع که بقیه سعی کردند مرا زیبا کنند ولی بدتر کردند، تو زشت ترین استایل ممکن ظاهر شدم و این زشتی و بهم ریختگی و استرس روی هم جمع شد و گند زد به روزی که باید با آرامش و تمرکز طی می شد :/ در حدی که وقتی ازم سوالی پرسیده میشد کلمه ها از خاطرم می رفتند. فکر نکنم جواب مثبتی پیش رو باشد :| یعنی اگه بگه عاره خودم میگم نه. چقدر بی سلیقه :/
جمعه در خانه خواهری گذشت که هیئت دعوت کردند و نذری پخش شد که خوشبختانه به خوبی و خوشی با تمام استرس ها و دویدن ها تمام شد. کل آن هیئت بچه ها بودند که تعدادی از والدین هم در کنارشان همراهی کردند و مجلسی بسی بامزه برپا کردند.
امروز هم بعد از کلاس کل روز را خانه آ بودم و کلی صحبت کردیم و کنار هم خندیدیم. بسی لذت بخش. عصر همگی ی رفتیم دور دور و کنار یه موکب ایستادیم، همه درخواست قهوه کردند و وقتی کمی چشیدند از مزه تلخش حالشان بد شد و تمام آن شات های لبریز به من رسید. پشتش هم دوتا چای ترش با نبات زدم که حسابی چسبید و انرژی ای شد برای مراسمات شب.
چند شب پیش به کائنات گله کردیم که پیر شدیم و طعم دوست داشتن کسی را نچشیده ایم. اشتباه خودمان بود شرح فرد مورد دوست داشته شده را با جزییات نگفته بودیم و این دو سه شب حسابی کراش زده ایم روی فردی که از ما کوچک تر است و به شدت تو دل برو و دوست داشتنی :/ به دلیل شانس بد، اندکی بیبی فیس هستیم که باعث شده فکر کند کوچکتریم و خلاصه که. کل مراسم رو به رویمان می نشیند و به هم دیگر زل می زنیم، فارغ از جهان.
حالا از اثرات آن قهوه های بیش از حد عصر خواب نمیبرد مرا و می نشینم کنار حیاط و به دلبر که جان فرسود از او فکر می کنم. به کجا داریم میریم؟!.

"در من ژولیوس سزاری؛ کشتی ها را سوزانده، تمام پل های بازگشت را خراب کرده و از من توقع پیروزی دارد،
در من میلتون اریکسونی؛ به خودش قول داده تا رسیدنِ صبح، دوام بیاورد.
و من عقب نشینی نخواهم کرد،
و من تسلیم نخواهم شد!
حتی در تاریک ترین شب ها،
حتی در عمیق ترین بن بست ها!
در من کسی هست هنوز،
کسی که مرا باور دارد."
نرگس صرافیان طوفان‌

با خستگی شدید داشتم از در باشگاه بیرون میومدم، روبه روی باشگاه یه ماکت از صحنه های کربلا بود که چشمم بهش افتاد و یکم نگاه کردم که با صدای زن از جا پریدم: " اگه می تونی یه کمکی برسون"
کنار همون ماکت یه در بزرگ بود و زن با لبخند به اون سیصد کیلو سبزی ای که کنار حیاط روی هم تلنبار شده بود اشاره میزد. دیدم دست تنهاست و کسی دوروبرش نیست و وحشت کردم از این حجم کار. خواهری پشت سرم از باشگاه دراومد و گفت: " سوار شو بریم خسته ای بابا بیخیال"
سوار ماشین شدم ولی باز دلم نیومد و وسایلم رو گذاشتم و پریدم پایین. دیدم یه بسته سبزی کنار دستش گذاشته و داره کم کم پاک می کنه. نشستم کنارش و شروع کردیم به حرف زدن، می گفت هر سال به خاطر ایستگاه صلواتیشون تو خونشون همین بساطه و کلن همه خانواده شون اهل هیئت گرفتن و نذری دادنن.
کم کم سرو کله ی آدما پیدا شد، هفت تا دختر داشت و سه تا پسر -_- مردها شروع کردند به تقسیم کردن سبزی بین همسایه های داوطلب و دخترهاش نشستند کنارم به پاک کردن و مسخره بازی. هر از گاهی هم از من بابت پرحرفی و چرت و پرت گویی معذرت خواهی میکردند. نمی دونستن من چقدر عاشق پرحرفی ام و چقدر قشنگ بود که اصلن غیبت نمی کردند :) برام شربت آلبالو و هم آبلیمو درست کردند و یه دونات هم به زور چپوندن توی کیفم. دوساعتی نشسته بودم که سرو کله ی نازنین دختر خواهرم پیدا شد و بلند شدم تا بروم. پشت سرم کلی دعای خیر بود و دوتا غذاهم توی دستم و م راهی خانه شدم. حالا من که دنبال ثواب و این حرفا نبودم و فقط خواستم کمک کنم ولی هم نشینی با همچین خونواده شلوغ و پرحرفی اندازه یه سال بهم انرژی داد هرچند کمر واسم نموند.

سلاااااام بر دوستان عزیز دلم. حالتون چطوره؟

متاسفانه بازگشت پر افتخار کوآلای خسته ی بیان رو اعلام می کنم. تو این وضع اقتصادی ازتون انتظار گاو و گوسفند سر بریدم ندارم. خودم یه مورچه ای چیزی پیدا می کنم می کشم.

تو این مدت کمتر از دو ماه انگار تو غار زندگی می کردم. از هیچی و هیچ کس خبر نداشتم.

بعدش قضیه ی عمل لیزر پیش اومد و مادر من دوتا گزینه پیش روم گذاشت: 1) عمل چشم و راحت شدن از شر یه عینک مزاحم 2) خرید گوشی

خب منم گزینه اول رو انتخاب کردم و چون هنوز کار هم پیدا نکردم، ازشون خواستم حداقل اینترنت کامپیوتر رو راه بندازن. امروز بالاخره موفق به اتصال شدم و سریع اومدم اینجا. از دیدن کامنتا یه عالمه ذوق زده شدم و کلی ناراحتم که یه عالکه از پستاتونو از دست دادم :(

تو این مدت غارنشینی تبدیل شدم به همون خوره کتاب همیشگی و هر شب یه کتاب قطور رو تموم می کردم.

به هر حال که خیلی خوشحالم و ازتون ممنوم که فراموشم نکردین

 


بعد مدت ها نوشتن برام سخت شده و حس می کنم چیزی برای نوشتن ندارم. تا دستم راه بیفته یکم طول می کشه.

اول اینکه پاییز امسال حسابی حس خوب بهم داد. روزهای خاکستری بارونی و پر از برگای نارنجی که اصلن دلم نمی خواد توش قدم بزنم، چون گوشی ندارم و نه می تونم عکس بگیرم و نه موزیک گوش بدم.

ورزش رو رها کردم و شدم موجودی که می خوابه، می خوره و کتاب می خونه. البته اندکی هم بازگشت به تلویزیون داشتم و حسابی طرفدار برنامه کتاب باز سروش صحت و چراغ مطالعه ی کورش علیانی شدم.

مدتی کتابایی درمورد رژیم خامخواری خوندم و حتی چند روز هم احمقانه بهش عمل کردم ولی خب به دلیل ضعف، مریضی بدی گرفتم و پروژه سالمزیستن کامل کنسل شد.

رمان های خیلی خوبی هم خوندم که همشون یادم نیست ولی دوتاشون از آنا گاوالدا بود که به شدت توصیه می کنم

 بازی دوستانه

با هم بودن 

اولین کتاب درمورد آرشیتکتیه که عاشق مادر دوستش بوده و حالا هم با زن یکی از مشتریانش ازدواج کرده. بعد از اینکه خبر مرگ مادر دوستش رو می شنوه زندگیش داغون می شه. راستش نیمه دوم کتاب خیلی جالبه اصلا باورم نمی شد همچین مردی، جذب یه زندگی تو خونه ای روستایی با یه عالمه بچه بشه. کتاب دوم درمورد دختریه خدمتکار که در واقع نقاش بااستعدادیه. این کتاب داستان سه تا همخونه ست که هر کدوم در کنارهم و با کمک همدیگه رشد می کنن و زندگی بهتری می سازن. پسر آشپزی که مسئولیت مادربزرگ پیرش هم بر گردنشه و مردی غیر اجتماعی که با وجود تخصصش در تاریخ نمی تونه جایی کار کنه و یا حتی راحت حرف بزنه. دوتا رمان خاص که نمی تونین زمین بگذارین.

 رز برفی

این هم از آخرین کتابی که خوندم. 

دو داستان موازی از گذشته و حال. تکرار تاریخ در شکل و قالبی نو. داستان جهل و نادانی بشر، جهالتی که همیشه گریبان گیر بشریت بوده و هست. جهلی که فقط شکل عوض می کنه، خودش رو بروز می کنه و با چهره ای جدید درصدد فریب مردم برمیاد تا ازشون سو استفاده کنه. و داستان زنی که نمی خواد باور کنه و با واقعیت رو به رو بشه. پس تنها راه رو فرار از واقعیت و فراموشی می دونه. پس فرار می کنه، از خودش، از واقعیت، از گذشته و می خواد دنیایی ذهنی بسازه بر اساس واقعیت مطلوب خودش. داستانی چالش برانگیز و پرسش گر که حسابی طرفدارش شدم :)

خوندن این کتابا وقتی که زیر پتو چپیدی و لیوان چاییت خالی نمی مونه و به صدای بارون گوش میدی حسابی لذت بخشه. 

 

 


من آدم حساسی نیستم، وقتی خانه‌ی والدینم را ترک کردم گریه نکردم،

وقتی گربه‌ام مرد گریه نکردم، وقتی در ناسا کار پیدا کردم گریه نکردم و حتی وقتی روی ماه پا گذاشتم گریه نکردم!

اما وقتی از روی ماه به زمین نگاه کردم بغضم گرفت

با تردید با پرچمی که بنا بود روی ماه نصب کنم بازی می‌کردم از آن فاصله رنگ و نژاد و ملیتی نبود ما بودیم و یک خانه ‌ی گرد آبی،

با خودم گفتم انسانها برای چه میجنگند؟!

انگشت شصتم را به سمت زمین گرفتم و کره زمین با آن عظمت پشت انگشت شصتم پنهان شد و من با تمام وجود اشک ریختم.!

نیل آرمسترانگ

 

 

قرار بود سه شنبه عمل لیزیک چشم انجام بدم ولی به خاطر سنگ اندازی های بیمه میسر نشد و به هفته بعدی منتقل شد

دیروز از صبح بیرون زدم و به دنبال دکتر از غرب به شرق اصفهان رفتم و باقی کارها را تمام کردم (گرفتن شماره چشم کامپیوتری با مهر و امضای دکتر). بعد از اون تو شهر گشتم و در یک کتاب فروشی به کتاب بامزه ای برخورد کردم که فکر می کردم برای تولد بچه خواهرم مناسب باشه

هزار پیچ های هیجان انگیز

 

به نظرم برای کادوی تولد کم بود و اندکی خرت و پرت دیگر که بچه ها عاشقشند رو بهش اضافه کردم و رفتم سمت خونه خواهری. 

سرراه به سمت خانه بعد از مدت ها معلم کلاس اولم رو دیدم. زنی به غایت مهربان البته زمانی که شاگردش نباشی. هرگز یادم نمیره چگونه بچه ها رو کتک می زد یا با انباری تهدیدمون می کرد، دفترهایی که مطابق میلش نبود رو در سطل آشغال میانداخت یا بچه ها را بعد از تعطیلی مدرسه نگه میداشت تا با تکالیف اضافه اذیتشون کنه. از اون معلم کینه ندارم ولی این تصاویر از بچگی توی ذهنم مونده. برخوردمون خوب بود. گفت الان توی مدرسه ی شاهد معاونه. ازم حلالیت طلبید و من دلم سوخت برای مدرسه ای که این انسان محترم معاونش باشه. سریع خداحافظی کرد و رفت تا به جلسه اش برسه.

وقتی رسیدم خونه خواهری، خونه رو برای تولد آماده کرده بودند. املتی دور هم خوردیم و بعد کم کم بچه ها جمع شدند. یکی از بچه ها ش اومده بود که با هم جفت شدیم و کلی گفتیم و خندیدیم. بچه ها امسال زیادتر و به شدت شیطون بودند. کوچولوهایی که دائم جیغ می زدند و می خندیدند و میدویدند. به هر شرایطی بود کنترلشون کریدم و تا شب یکی یکی ردشون کردیم به سمت خونه هاشون. 

شب هایی که خسته برمی گردم خونه و سریع خوابم می بره از روزای خوب زندگیمن.

راستی سرراهم سری به کتابخونه زدم و سه تا کتاب جدید گرفتم از امروز شروع می کنم به خوندن.


بعد مدت ها نوشتن برام سخت شده و حس می کنم چیزی برای نوشتن ندارم. تا دستم راه بیفته یکم طول می کشه.

اول اینکه پاییز امسال حسابی حس خوب بهم داد. روزهای خاکستری بارونی و پر از برگای نارنجی که اصلن دلم نمی خواد توش قدم بزنم، چون گوشی ندارم و نه می تونم عکس بگیرم و نه موزیک گوش بدم.

ورزش رو رها کردم و شدم موجودی که می خوابه، می خوره و کتاب می خونه. البته اندکی هم بازگشت به تلویزیون داشتم و حسابی طرفدار برنامه کتاب باز سروش صحت و چراغ مطالعه ی کورش علیانی شدم.

مدتی کتابایی درمورد رژیم خامخواری خوندم و حتی چند روز هم احمقانه بهش عمل کردم ولی خب به دلیل ضعف، مریضی بدی گرفتم و پروژه سالمزیستن کامل کنسل شد.

رمان های خیلی خوبی هم خوندم که همشون یادم نیست ولی دوتاشون از آنا گاوالدا بود که به شدت توصیه می کنم

 

 

اولین کتاب درمورد آرشیتکتیه که عاشق مادر دوستش بوده و حالا هم با زن یکی از مشتریانش ازدواج کرده. بعد از اینکه خبر مرگ مادر دوستش رو می شنوه زندگیش داغون می شه. راستش نیمه دوم کتاب خیلی جالبه اصلا باورم نمی شد همچین مردی، جذب یه زندگی تو خونه ای روستایی با یه عالمه بچه بشه. کتاب دوم درمورد دختریه خدمتکار که در واقع نقاش بااستعدادیه. این کتاب داستان سه تا همخونه ست که هر کدوم در کنارهم و با کمک همدیگه رشد می کنن و زندگی بهتری می سازن. پسر آشپزی که مسئولیت مادربزرگ پیرش هم بر گردنشه و مردی غیر اجتماعی که با وجود تخصصش در تاریخ نمی تونه جایی کار کنه و یا حتی راحت حرف بزنه. دوتا رمان خاص که نمی تونین زمین بگذارین.

 

این هم از آخرین کتابی که خوندم. 

دو داستان موازی از گذشته و حال. تکرار تاریخ در شکل و قالبی نو. داستان جهل و نادانی بشر، جهالتی که همیشه گریبان گیر بشریت بوده و هست. جهلی که فقط شکل عوض می کنه، خودش رو بروز می کنه و با چهره ای جدید درصدد فریب مردم برمیاد تا ازشون سو استفاده کنه. و داستان زنی که نمی خواد باور کنه و با واقعیت رو به رو بشه. پس تنها راه رو فرار از واقعیت و فراموشی می دونه. پس فرار می کنه، از خودش، از واقعیت، از گذشته و می خواد دنیایی ذهنی بسازه بر اساس واقعیت مطلوب خودش. داستانی چالش برانگیز و پرسش گر که حسابی طرفدارش شدم :)

خوندن این کتابا وقتی که زیر پتو چپیدی و لیوان چاییت خالی نمی مونه و به صدای بارون گوش میدی حسابی لذت بخشه. 

 

 


I can never say what I want to say," continued Naoko. "It's been like" 
this for a while now. I try to say something, but all I get are the wrong 
words - the wrong words or the exact  opposite words from what I 
mean. I try to correct myself, and that only makes it worse. I lose track 
of what I was trying to say to begin with. It's like I'm split in two and 
playing tag with myself. One half is chasing the other half around this 
big, fat post. The other me has the right words, but this me can't catch 
her." She raised her face and looked into my eyes. "Does this make 
"?any sense to you

Haruki Murakami 

Norwegian Wood 

 

این چند روز علاقه ی زیادی به خوندن کتابها به زبان انگلیسی پیدا کردم. حالا سطح زبانم در حد آی ام بلک بورده هااا. ولی خب دله دیگه یهو یه نظر می بینه عاشق میشه. در پی این هدف که از قبل اشتیاق کمی براش داشتم ولی الان به جد شعله ور شده سری به سایت های آموزشی زدم که به واقع گیج کننده بود. انگار یه کلاف نخ خیلی به هم ریخته رو بدن دستت و بگن سرنخ رو پیدا کن. فکر نکنم با خوندن با دیکشنری هم بتونم چیزی یا بگیرم یا لذتی از خوندن ببرم.

این چند روز نگران پدرم بودم. قضیه اینه که پدرم یکی دو سال پیش زخمی روی پوست سرش ایجاد شد که اهمیتی بهش نمی داد. بالاخره بعد از غر زدن های ما گفت من می تونم با طب گیاهی و اسلامی و این جور چیزها خودم رو درمان کنم و اگر بدونید چه بلاهای گیاهی و حیوانی که به سر خودش نیاورد. فکر می کرد به خاطر مزاج و این حرفا باشه. اوایل امسال که همش درگیر اسباب کشی و خونه بودیم ولی از وقتی مستقر شدیم من یکسره باهاش بحث داشتم تا بالاخره راضی شد و سری به دکتر زدیم. بعد از آزمایش ها و نمونه برداری ها فهمیدیم که پدر باید عمل شود (دلم نمی خواد اسم این بیماری رو حتی به زبون بیارم) بعد از گشتن های بسیار دکتری رو گیر آوردیم که گفت مسافرت خارج از کشور داره و اگه بخوایم همین فردا عمل می کنه. امروز هم کارهای قبل عمل رو انجام دادیم و پدر بستری شد تا فردا صبح عمل کنه. اجازه نداد برم و پیشش بمونم تا تنها نباشه. راستش همیشه فکر می کردم پدرم قویترین و سالم ترین مرد دنیاست ولی دیدن مریضی و ضعفش با اون حجم مظلومیت تو مطب دکتر دلم رو ذوب کرد و ذلم می خواست زار زار همونجا گریه کنم ولی نمی شد. لطفا براش دعا کنین تا عملش خوب پیش بره.

پیرو این اتفاقات عمل لیزیک چشم من هم عقب افتاد برای هفته ی دیگه چون دکترم فقط روز سه شنبه عمل می کنه. 

یکی از کتاب های کتاب خونه رو هم شروع کردم به اسم چوب نروژی از هاروکی موراکامی. این نویسنده رو اغلب با کتاب کافکا در کرانه یا کتاب بعد از زله می شناسیم. همیشه عادت دارم که درباره کتاب و نویسنده تحقیق کوچیکی انجام میدم و گاهی وقتا به چیزای جالبی برمی خورم. اول این که در واقع چوب نروژی ترجمه ای اشتباهه و باید بگیم جنگل نروژی. این عنوان از یکی از آهنگ های

گروه بیت گرفته شده که خیلیم آهنگ دوست داشتنی ایه. 

هاروکی موراکامی در سال ۱۹۴۹ در شهر کیوتو (منم اولش فکر می کردم اشتباه تایپیه و توکیوئه ولی نیست) ژاپن بدنیا اومد. پدر و مادرش هردو ادبیات ژاپنی تدریس می کردند. در سال ۱۹۶۸ به دانشکده ی هنرهای نمایشی رفت و با همسرش که تو کار موسیقی بود آشنا شد. بعد از دانشکده با همسرش بار جازی به اسم "پیتر کت" رو اداره کردند (به یاد فیلم لالالند افتادم :)) مدتی بعد بارش رو رها می کنه و به نویسندگی رو میاره. وقتی در یک استادیوم بیس‌بال نشسته بود و همان‌طور که توپی را که با ضربۀ چوب بیس‌بال بازیکن آمریکایی دِیو هیلتون به پرواز درآمده بود تماشا می‌کرد،یهو به ذهنش خطور کرد که می تونه رمان بنویسه، این ایده باعث چاپ اولین رمانش یعنی "به آواز بادها گوش بسپار" شد. در سال 1987 رمان جنگل نروژی رو نوشت که باعث شهرت زیادش تو ژاپن شد و به خاطر اینکه معروف بودن شخصیت درونگراش رو اذیت می کرد به دانشگاه پریستون (آمریکا، ایالت نیوجرسی) برای کار (Writing fellow) نقل مکان کرد و در سال 2001 به ژاپن برگشت. 

نکته ی جالب این مرد برای من، علاقه ی زیادش به موسیقیه. هاروکی موراکامی میگه :" هیچ‌کس به من نوشتن را یاد نداده. من هرگز درباره تکنیک‌های نویسندگی آموزش ندیده‌ام. پس چگونه یاد گرفتم بنویسم؟ از گوش دادن به موسیقی. و مهمترین چیز در نوشتن چیست؟ ریتم. هیچ‌کس نمی‌خواهد نوشته‌های تو را بخواند مگر این‌که ریتم داشته باشند. نوشته باید یک حس ریتمیک قوی را در خواننده ایجاد کند و او را به سمت جلو ببرد." این نویسنده تو دفتر کارش بیشتر از ده هزار قطعه موسیقی رو داره و موقع کار بهشون گوش میده. 

هم چنین موراکامی به دو ماراتن علاقه منده و با وجود 70 سال سن هرروز چند کیلومتر میدوه و کتابی هم در این باره به نام "وقتی از دویدن حرف می‌زنم، از چه حرف می‌زنم" نوشته. خیلیم قیافه گوگولی و دوست داشتنی ای داره 

هاروکی موراکامی

هاروکی موراکامی

 

پستم مثل تاریخ ادبیات شد :) واسه فهمیدن دلیل دوست داشتنی بودن هاروکی موراکامی سری هم به

ترجمان بزنین. 


ناگازاوا گفت: حس می کنم سر راهت یک مشت گرفتاری داری، اما از بس کله شق مادر سگی، مطمئنم از پسش برمی آیی. عیب ندارد نصیحتی بهت بکنم؟»

نه، بگو ببینم»

گفت: به حال خودت تاسف نخور. فقط عوضی ها این کار را می کنند.»

گفتم: یادم می ماند.» دست دادیم و هر کدام به راه جداگانه ی خود رفتیم، او به سوی دنیای تازه ی خود و من که به باتلاقم بازگشتم.

- - - 

فقط یادت باشد، زندگی یک جعبه شیرینی است.»

چند بار سر جنباندم و نگاهش کردم. شاید علتش این باشد که چندان زرنگ نیستم، اما گاهی واقعا نمی دانم از چی حرف می زنی.»

می دانی که چطور این شیرینی ها را بغل هم می چینند و تو بعضی را دوست داری و بعضی را دوست نداری؟ و همه ی آن هایی را که دوست داری می خوری و تنها باقی مانده آن هایی هستند که دوست نداری؟ هر وقت مشکل دردناکی برایم پیش بیاید به زندگی فکر می کنم. "حالا فقط باید این ها را بلنبانم و بعد همه چی رو به راه می شود." زندگی یک جعبه شیرینی است.»

- - -

نامزد سابقم از خیلی چیزها بدش می آمد. مثلا وقتی دامن کوتاه می پوشیدم، یا سیگار می کشیدم، یا مست می کردم، یا حرف زشت به زبان می آوردم، یا به دوست هایش خرده می گرفتم. پس اگر از چیزی در رفتار و کردار و گفتارم خوشت نمی آید، لب تر کن تا اگر بتوانم درستش کنم.»

بعد از این که قدری فکر کردم، گفتم: چیزی به فکرم نمی رسد، هیچی.»

واقعا؟»

از هرچه می پوشی خوشم می آید، از هر کاری که می کنی و هر چه می گویی، از طرز راه رفتنت و از سیاه مست شدنت خوشم می آید. همه چی.»

منظورت این است که واقعا ایرادی ندارد؟ درست همانطور که هستم؟»

نمی دانم چطور می توانی تغییر کنی، پس باید همان جور که هستی خوب باشی.»

 

قسمت هایی از کتاب Norwegian Wood 

نوشته ی هاروکی موراکامی و ترجمه مهدی غبرایی

 

حال و هوای امروز طور دیگه ای بود. از همون اول صبح که گیج از اتاق بیرون اومدم و بابا برام چایی ریخت. مادری از صبح زود بیرون زده بود و پدری هم زود شال و کلاه کرد و رفت. من موندم و تنهایی و یه کتاب نخونده. تقریبا بیشتر روز رو ساکت یه گوشه خونه چمباتمه زدم و محو شدم تو دنیای تورو واتانابه.

البته خونه ساکت نموند، تمام مدت تلویزیون روشن بود و یه شبکه رادیویی انگلیسی که تبلیغ اسلام می کرد رو گوش می کردم. یجور روش عجیبه اما فکر می کنم با گوش دادن، مثل بچه های کوچیک، می تونم بالاخره زبون باز کنم. این کار رو مدتیه انجام می دم اوایلش فقط صدای bla bla bla می شنیدم اما خب الان می تونم یه تعدادی از کلمه ها رو تشخیص بدم.

جنگل نروژی، داستانیه برمبنای حسرت گذشته، فقدان و تنش های عاشقانه. شخصیت اصلی و راوی رمان تورو واتانابه ست که روزگار دانشجویی در توکیو رو یاد می کنه، روابطش با دو دختر متفاوت، نائوکو خوشگل که مشکل روانی داره و میدوری سرزنده و پر جنب و جوش. رمان سال های 1968 تا 1970 رو روایت می کنه، زمان آشوب جنبش دانشجویی که از دید تورو کم اراده و ریاکارانه ست. ردپای گتسبی بزرگ اسکات فیتز جرالد و ناطور دشت سلینجر ( به نظرم شخصیت تورو بر اساس هولدن ساخنه شده) و تاثیر نویسنده از رمان های غربی کاملا مشخصه.

شخصیت رئیکو ( دوست و هم اتاقی نائوکو در آسایشگاه بیماران روانی) واسم خیلی جالب بود و حسابی طرفدارش شدم. حسابی از این رمان خوشم اومد و محو توصیفاتش از طبیعت شدم. با خودم فکر کردم خوندن رمان واسه من یجور مدیتیشنه. 

با برگشت مادرم زمان غروب آفتاب از این خلسه بیرون اومدم و جملات آخر کتاب رو تقریبا تو تاریکی خوندم. انگار قرن ها بود زیر پتو لم داده بودم. چقدر مزه داد.


"I've never met a girl who thinks like you." 
"A lot of people tell me that," she said, digging at a cuticle. "But it's 
the only way I know how to think. Seriously. I'm just telling you what 
I believe. It's never crossed my mind that my way of thinking is 
different from other people's. I'm not trying to be different. But when I 
speak out honestly, everybody thinks I'm kidding or play-acting. 
When that happens, I feel like everything's such a pain!" 

Haruki Murakami

Norwegian Wood

 

از عمل پدر بگم که به خوبی صورت گرفت. البته الان سرشون پانسمانه و امیدوارم که مشکلی پیش نیاد.

از اون روز که پدر واسه عمل رفت تا به حال دچار آشفتگی بی اندازه ای شدم. دست و دلم به کتاب خوندن نمیره، این هم با این ترجمه که کلمه dictionary رو دیکسیونری ترجمه می کنه :) 

فکر می کنم ذهنم نمی تونه تغییر رو به هر شکلی قبول کنه. عمل پدرم و آندوسکوپی خواهرم و خوابیدنش خونه ما اتفاقی نیست که زود به زود رخ بده. نمی تونم توصیفش کنم فقط انگار هیچ چیزی سر جاش نیست و من وسط یه طوفان بی صدا گیر کردم و نمی دونم چیکار کنم. 

اصلن دست و دلم به نوشتن نمیره و کلمه ها واسم گم و گور شدند. اصلن انگار نه انگار یه زمانی هر شب یه پست طولانی می گذاشتم. 

اوضاع الان کشورمون هم بدتر گیجم می کنه. باید چیکار کنم؟

اگه من هرگز سر کار نرم و تا آخر عمرم یکسره کتاب بخونم، عمرم بیهوده تلف شده؟ کی می تونه قضاوت کنه؟


سه شنبه دو هفته پیش بهتون گفتم قراره عمل لیزیک چشم انجام بدم ولی به خاطر اشتباهات پرستارها و بی اطلاعی من متاسفانه کنسل شد و به هفته بعدی موکول شد. تا سه شنبه بعدیش انقدر ناراحت و عصبی بودم که دستم به نوشتن نمی رفت و دو تا کتاب رو تموم کردم.

گذشت تا سه شنبه هفته پیش، این دفعه دیگه همه چیز روال بود و نفر اول عمل بودم. نگم براتون که وحشتناک بود. همه چیز رو میدیدم و حس می کردم، مثل وقتی می ری تو دندون پزشکی، فقط با این تفاوت که چشمته و خیلی وحشتناکه. راستش من خیلی روی چشمم حساسم و بیشتر از بقیه اذیت میشم و دهن دکتر رو سرویس کردم

براتون از روزای بعدش نگم که وحشتناک بود. درد، درد، درد و تنهایی. روز دوم انقدر درد کشیدم که به واقع به غلط کردن افتادم. همیشه فکر می کردم از درد دندون، بدتر نداریم اما درک کردم که درد چشم بدترین درد دنیاست. طی چند روز و کم کم درد کم تر شد. کل وقتم با رادیو صبا و یا کتاب های گویا گذشت و کمی کمک کرد تا تمرکزم از روی چشمام برداشته بشه. 

امروز صبح حالم بهتر شد و پانسمان داخل چشم رو که لنز بود در واقع برداشتم و سر اون هم حسابی کولی بازی در آوردم و داد پرستارها رو درآوردم. آخه فکر کنین یه نفر موچین نوک تیزی رو بکنه توی چشمتون. 

دلم می خواست بهتر بنویسم ولی هنوز چشمام تازر می بینه و خیلی زود خسته میشه. تازه به نور هم حساسم و منو تصور کنین که با عینک آفتابی و با تلاش زیاد برای تایپ کردن فقط با خیره شدن به کیبورد به زحمت همینقدر نوشتم. لطفا غلط های املایی رو به روی خودتون نیارین :)

 


آدمها خیلی وقت ها نمی دونن دارن چیکار می کنن. 

میدونی بدیش چیه اینه که دیگه هیچوقت نمیشه زمانو به عقب برگردوند.

تنها کاری که میتونی بکنی اینه که حسرت گذشته رو بخوری.

حسرت کارهایی که میتونستی انجام بدی و ندادی.

بعضی وقت ها دوری آدم ها رو به هم نزدیک تر میکنه

آدم شاید بهتر باشه چیزهایی رو در مورد اطرافیانش ندونه.!

اخرین رویای فروغ
سیامک گلشیری

 

به نظرم گذران زمان انسان بیکاره ای که دید درست حسابی نداره و از صبح تا شب دامنه ی کل حرکتش از دستشویی به اتاق خواب و یا مبل جلوی تلویزیونه، اصلا و ابدا نوشتن نداره. نمی دونم الانم با چه رویی در حال نوشتنم ولی خب هوسه دیگه

راستش اول به خاطر چشمام بود و بعدش به لطف برادرزاده عزیزم به چنان سرماخوردگی دچار شدم که مسلمون نشنوه کافر نبینه. همین باعث شد که بیرون رفتن به من حرام بشه ( سخت گیری های مادرانه) 

خلاصه که شده بودم مرده ای که می خوره و نفسم می کشه و البته گاهی اوقات دماغشو از لای در بیرون می کنه تا سوز سرد زمستون لعنتی رو توی خودش بکشه تا باور کنه هنوزم بعضی جاهای بدنش کار می کنه. خوشبختانه الان بهبودی کامل پیدا کردم و چندروزیه پام به بیرون از منزل باز شده. دوروز پیش هم سری به نزدیک ترین کتابخانه زدم و پمج تا کتاب درست حسابی به دست راهی منزل شدم و با ذوق شروع کردم به خواندن. که یکی یکی به سمع و نظرتون خواهم رسوند.

راستی نشد که براتون از کتابهای قبلی بگم که حسابی به من چسبیدند.

اولین کتاب: مواجهه با مرگ نوشته ی برایان مگی

این کتاب رو قبل از عمل چشمام خوندم و میره تو دسته ی بهترین کتابهای زندگیم که البته این علاقه به خاطر کمی علاقه به فلسفه در درونمه. این کتاب داستان رومه نگار اشراف زاده ایه که دچار بیماری هاجکین میشه ولی خونواده اش تصمیم میگیرن بهش اطلاع ندن. تک تک رفتارها، ازدواج این مرد و بچه دار شدنش در بی اطلاعی از مرگ زود هنگامش، حرفهاش با دوست صمیمی فیزیکدانش در بیمارستان و فلسفه بافی های آخر کتاب واسه من خیلی قشنگ بودن. در واقع این رمانیه که واسه داستان خوندن نباید سراغش بری بلکه این داستان عروسک هاییه که حرکت می کنند تا فلسفه ی فکری برایان مگی رو بیان کنند. فلسفه ای که تمام پاسخ های پس زمینه ی ذهنت راجع به جهان و زندگی و مرگ رو به چالش می کشه.

دومین کتاب: دختر کشیش نوشته ی جورج اورول

این کتاب هم مال قبل از عمل چش. داستان درمورد دختر کشیشیه که تو فضای خشک مقدسی بزرگ شده و زندگی کسالت بار فقیرانه ای داره. یک روز این دختر همه چیز رو فراموش می کنه و مجبور میشه تا مدتی با گداها سرکنه یا معلم باشه. البته مدتی بعد همه چیز رو به یاد میاره و به زندگی قبلیش برمیگرده ولی چیزی این وسط گم میشه؛ ایمان دختر. در آخر کتاب هم دخترک می گه که نمی تونه ایمان داشته باشه ولی از بی اعتقادیش هم غمگینه چون جای خالیش حس میشه. رمانی کسالت بار به اندازه زندگی دخترک همراه با نقدی زیبا به زندگی افراد بی خانمان و وضع فجیع مدارس اون زمان.

خب و حالا کتابهایی که خلاصشون رو به صورت صوتی شنیدم و نمی تونم درموردشون حرفی بزنم چون کامل نخوندمشون.

خاطرات یک گیشا نوشته ی آرتور گلدن : رمانی خیلی دوست داشتنی که سبک زندگی ژاپنی رو به زیبایی توصیف میکنه. گیشا به نی گفته میشه که از کودکی هنر های مختلفی مثل رقص وساز زدن و آداب معاشرت و چیزهای دیگه رو یاد میگیرند تا مردان رو توی مهمونیاشون سرگرم کنند.

سه شنبه ها با موری نوشته میچ آلبوم: نوشته های شعاری کتاب های خودیاری که از زبان یه پیرمرد درحال مرگ گفته میشه تا تاثیرشو بیشتر کنه :)

شرکت نوشته ی جان گریشام: داستانی جنایی درمورد شرکت وکالتی که با مافیا کار می کند و مردی که تلاش می کنه خودش رو از این فساد نجات بده بدون این که آسیب ببینه.

 کتاب صوتی جز از کل هم وحشتناکه چون تموم  قشنگیای کتاب یعنی فلسفه بافی های مارتین و پسرش حذف شده بود. 

با آرزوی سلامت و موفقیت برای همه :)
 


با شما همخون نیستم. تولدم در میان شما تصادفی بیش نیست. یکی از کودکانی هستم که به دنیا آورده اید تا هراستان را از مرگ بخوابانید. در زمره ی همان کودکانی که چون باز هم گریزی از مرگ نیافته اید به دنیایشان آورده و به دست تقدیر سپرده اید. تخم هایم را روی زمین پراکنده می کنم چرا که تنها راه ممانعت از پایان تصادفی عمری است که تصادفا آغاز شده است.

من گنجی نیستم در صندوقی در بسته که انتظار نور آفتاب را میکشد، گنجی که کسی که قدرش را ندانسته. جواب هر سوالی را  که می خواهی درباره ی من بدانی، خودت کم و بیش میدانی. نمی خواهم بشناسیم یا خیال کنی مرا شناخته ای. وقتی خودمان را به اندازه ی سر سوزنی نشناخته ایم، مجبور نیستیم همدیگر را بشناسیم. اطلاعاتی که درباره ی دیگران به دست می آید به خوراکی هایی می مانند که سرسری از آشغال دانی برداشته باشی. وقتی مزه اش را نفهمیده ایم، مجبور نیستیم مغزمان را به تشخیص بویش وادار کنیم.

. دور ریختن، و همین طور تلاش برای تصاحب، متعلق به کسانی است که خود را صاحب چیزی می بینند. حال آنکه اشیا صاحب ندارند بلکه فقط و فقط داستان دارند، داستان هایی که هر از گاهی آدم های مبتلا به اشیا را تسخیر می کنند.

 

این هم از اولین کتاب بعد از عمل چشم. کتاب شپش پالاس نوشته ی الیف شافاک. رمانی که در عرض سه روز تموم شد ولی انگار چند سال بود می خوندمش. تجربه ای جالب بود. در اول کتاب می خونیم که داستان نوشته شده مهمله (دروغ حقیقت رو وارونه می کنه اما مهمل بافی، دروغ و حقیقت رو چنان قاطی می کنه که نمی شه سوا کرد) و در واقع به دایره ای تشبیه میشه که آغاز و پایانی نداره و دائم تکرار میشه مثل زندگی شخصیت های کتاب.

کتاب از گذشته ساخت آپارتمان بن بن پالاس در استانبول شروع میشه و به زمان حال میرسه، تو فصل های کوچیک حال و هوای واحد های آپارتمان رو گزارش می کنه.

مردی که به خاطر شکست گذشته دوباره به استانبول برمی گرده و سعی می کنه غرورش رو با ساخت یک آپارتمان روی زمینی که قبلا قبرستان بوده کنه. بعد از چهل سال آپارتمان به وضع داغونی تبدیل شده و دیوارش مکانی شده برای آشغال های مردم اون منطقه در حدی که تو بیشتر فصل ها حداقل یکبار از بوی آشغالی که توی خانه ها پیچیده شکایت می شه. انگار که همه از یک چیز واحد از درونشون رنج می برند و اون چیز در آخر کتاب پیدا میشه. گذشته ای که رهاش نمی کنند (مادام خاله)

در واقع بیشتر آدم ها در گذشته از والدینشان زخم خورده بودند؛ طلاق، دائم الخمری، روابط بد، مهاجرت های نافرجام و چیزای دیگه که همه رو یگجوری بهم دیگه وصل می کرد. آدمایی که از گذشته های عجیبشون پرت شدن تو دایره ی عجیب زندگی اونم تو این آپارتمان. و داستان درست زمانی که احساس می کنی می خواد به یه جایی برسه شما رو از دایره مهملش پرت می کنه بیرون. شافاک روزمرگی های شخصیت ها رو زیبا تصویرسازی می کنه و نمی گذاره خسته بشی یا از ادامه دست بکشی ولی از اون کتابهاییه که دلت نمی خواد دوباره وارد دایره ی بی سرو تهش بشی. راستش برام جالبه که از این کتاب الیف شافاک زیاد استقبال نشده و حتی توی گودریدز هم نظری برای نوشته نشده بود.

یکی از اتفاقات جالب این کتاب واسه من حاشیه نویسی های صاحب اصلی کتاب بود. یعنی من در پایان هر فصل و یا حتی وسطش دنبال نظر کسی که کتاب رو قبل از من خونده بود می گشتم، انگار که یک تصویر را از دو زاویه نگاه کنی. البته این صاحب کتاب کمی غرغرو هم بود؛ زیر تمام اشتباه های چاپی رو محکم خط کشیده بود و گاهی اوقات به اتفاقات ایراد می گرفت. تجربه ی جالبی بود. امروز کتاب منسفیلد پارک از جین آستین رو شروع کردم.

 

پ.ن: امروز ی رفتیم دندون پزشکی که دکتر از دیدن دندونام تعجب کرد. تقریبا تموم دندونام به ترمیم نیاز داشت. خودمم تعجب کردم که پرسید استرس زیادی دارم یا نه. هیچی نگفتم و ادامه داد که به خاطر دندون قرچه (؟) که عصبیم هست انتهای دندونام ساییده شده. من فقط نگاه.


به طور طبیعی در زندگی ات تلویزیون را روشن می کنی و می بینی اخبار پخش می کند، حالا این اخبار هر چقدر وحشتناک، یا این دنیا هر چقدر فرورفته در چاه توالت، و یا این اخبار هر چقدر بی ربط با هستی تو، ماهیت زندگی ات هم چنان جدا از اخبار باقی می ماند. در طول جنگ هم باید ت را بشویی، مگر نه؟ حتی زمانی که سوراخی در آسمان دارد همه چیز را جزغاله می کند مگر مجبور نیستی با کسانی که دوست شان داری دعوا کنی و بعد معذرت بخواهی که منظوری نداشتی؟ معلوم است که مجبوری. به عنوان یک قانون اصولا هیچ سوراخی اینقدر بزرگ نیست که بتواند روند پایان ناپذیر زندگی را مختل کند. ولی استثناهای هم هست. لحظاتی شوم در زندگی فلک زده هایی منتخب وجود دارد که اخبار رومه ها با اخبار اتاق خواب شان تلاقی می کنند. و از من بشنو، گشتن رومه ها به دنبال گندهای خودت حقیقتاً وحشتناک است.

جزء از کل 
استیو تولتز 

 

اضطراب زمانی اتفاق می افتد که دانسته های ما از نادانسته هایمان کمتر باشد. یعنی ما نمی دانیم چه اتفاقی قرار است بیفتد. به همین دلیل دچار استرس و اضطراب می شویم. وقتی اطلاعات کافی نداریم احساس عدم کنترل می کنیم. یعنی من نمی توانم تعیین کنم چه پیش آید. من قدرتی ندارم. این به ما احساس خشم می دهد و در دراز مدت درماندگی.

حالا فکرکنین این خشم رو روی عزیزترین افراد خانواده تون خالی کنین و بعد هم مثل چی پشیمون بشین. امروز واسه من این اتفاق افتاد و الان تو حالت درماندگی ام. هم به راه حل نرسیدم و هم کسی را رنجیدم. امروز فهمیدم اصلا توان رو به رو شدن با مشکلات زندگی رو ندارم و به راحتی با فرار سعی می کنم تا خودم رو از شکست نجات بدم در حالی که نمی دونم بزرگترین بازنده ام. دلم هیجان می خواد ولی در مقابل هر چیزی که زندگی کسالت بارمو تهدید می کنه سریع گارد می گیرم و کنترلم رو از دست میدم. من باید چیکار کنم؟!


- اگر قرار باشدیک خصوصیت را در آدمیزاد نام ببریم که واقعن شگفت انگیزتر از خصوصیت دیگری باشد، به نظر من همان حافظه و خاطره است. قدرت ها، ضعف ها و نابرابری های حافظه از هر چیز دیگری در ما غیرقابل درک تر است. حافظه گاهی خیلی قدرتمند است، فوری به سراغ آدم می آید، گوش به فرمان است. گاهی گیج و سرگشته، و خیلی ضعیف. در مواقعی هم خودسر و غیرقابل مهار!. ما آدمها از هر لحاظ معجزه ی خلقتیم. اما قوه ی یادآوری و فراموشی، دیگر واقعا غیرقابل درک است.

منسفیلد پارک 

جین آستین

 

این کتاب رو چند روز پیش تموم کردم ولی فرصت نشد و حوصله ی نوشتن درموردش نبود. داستان این کتاب درمورد دختریه به نام "فانی" که خونواده تنگدستی داره و به خاطر همین به خونه ی خاله ثروتمندش میره تا در کنار خاله زاده هاش بزرگ بشه. تو این رمان جین آستین برخلاف رمان های دیگه که همه پایبند اخلاق و رسوم اند، شخصیت ها به دو دسته تقسیم میشن خاله زاده ها که با رفتارهاشون اصول اخلاقی رو زیر پا می گذارند و فانی که با وجود ابتذال اطرافیان پاک و نجیب باقی می مونه و این باعث میشه تا هیجان و مدرنیته بیشتری تو کتاب به چشم میخوره.

جذابیت داستان های کلاسیک به توصیف های دقیق و پر جزییات از شخصیت ها و احساسات و صحنه هاست. هرچند روال آرام داستان در فصل آخر کمی تند میشود تا به جمع بندی برسد. در کل از بین کتاب های دیگر جین آستین این کتاب برای من جذاب تر بود، شاید به خاطر روحیه کشمکش طلب عصر جدید باشد. پیشنهاد می کنم اگر کلاسیک دوست هستید حتمن این کتاب رو امتحان کنید.

کتاب بعدی که الان اواسطش هستم کتاب همه نام ها از ژوزه ساراماگوئه. 

از امروز صبح بگم که مدتی رو در کتابخانه گذروندم و چندین دقیقه سر یک قفسه ایستادم و متفکرانه به کتاب ها نگاه کردم که این قضیه باعث تعجب چندنفر شد. مدل انتخاب کتابم رو دوست دارم، مدتی طولانی دنبال یک کتاب می گردم، حتی گاهی کتابی برمیدارم و بعد از کلی سبک سنگین کردن و خوندن قسمت های مختلف ویا حتی بغل کردن کتاب حسم رو نسبت به اون کتاب درک می کنم و اگر بد باشه سریع اون رو سر جاش می گذارم و دور میشم. بیشتر اوقات کتاب های معروفی مثل کوری و مردی به نام اوه و . که این روزها خیلی باب شده بهم حس بدی میده. از طرف دیگه ناگهان در قفسه ای دور از چشم کتابی ناشناس رو می بینم و با لمس کوچکی حس خوبم رو ازش میگیرم. اگر به این حس اهمیت ندم و کتابی رو بردارم، هیچ وقت تا آخر نمی خوانمش. این هم از دیوانگی یک کوآلا.

از امروز عصر بگم که قانون کارما به صورت عملی خورد توی صورتم و جواب دلی رو که شکستم رو ظرف چند روز گرفتم. چنان ضد حالی خوردم که فکر کنم تا مدتی در غم بگذره. پناه میبرم به کتاب از شر بدیهای خودم.


سکانس اول، صبح دوشنبه

بعد از اینکه یه صبحونه ی حسابی زدم توی رگ، با پتو و بالش خودمو جا کردم روی مبل و داشتم یه برنامه کامل از لم دادن و کتابخوندن تا شب رو می چیدم که تلفن زنگ زد. پدری گفت سریع برم سرکوچه و منم مثل میگ میگ خودمو رسوندم. یهو چشمم به اونطرف خیابون افتاد و دیدم که زنعموی بیچارم تکیه داده به دیوار و چشم به راه منه. (این جا نیاز به کمی توضیح داره. بنده سه تا عمو دارم که این خانم همسر عموی اولمه. چند سالیه مریضه و یه عمل قلب و یه سکته رو هم از سر گذرونده. عموی اولم هم مدتیه حالش خوب نیست و قرار بود امروز عمل دریچه قلب انجام بده. زنعموی من هم با وجود بیماری طاقت نیاورده بود و می خواست سری به همسرش بزنه. البته قرار بود با عموی سومم که کوچکترین پسر خونواده ست راهی بیمارستان بشن که درست سر کوچه رگ پای عموم میگیره و زنعمو رو به حال خودش رها می کنه.) با زنعمو به سختی خودمونو به بیمارستان سینا رسوندیم. بیمارستانی برای درمان قلب های بیمار که وقتی داخلش میشی از شدت دلگیر بودن فضا قلب سالم هم بیمار میشه. به خاطر پارتی داشتن نگهبان بهمون گیر نداد و دوتایی وارد بخش قلب شدیم. با ورودمون به اتاق عمو به واقع که دنیا رو سرم آوار شد. دیدن عموی قوی و محکمم که حتی از پدرم هم بیشتر قبولش داشتم چون خیلی مهربان و با درایت بود. با اون اندام ریزه ش توی لباس گشاد بیمارستان وول میخورد و نگران بود. از عمل می ترسید و سعی می کرد با دعا خوندن کمی خودش رو آروم کنه. سه تایی با زنعمو و پسر عموم تا ظهر توی اتاق موندیم و سعی کردیم نگرانی و ترس عمو رو کمتر کنیم. از اتاق های دلگیرش حرف زدیم، از آبمیوه ای که دوست داره براش بیاریم، از ت که عموم به شدت طرفدارشه و حسابیم کمونیسته و کلی چیزای دیگه. ظهر مارو از اتاق بیرون کردن و عمو رو به حمام بردن. وقتی پیشش برگشتیم از بوی بد ضد عفونی کننده ها غر میزد و نگرانیش با نزدیک شدن به تایم عمل بیشتر میشد. از اومدن زنعموم ناراحت بود و دائم می گفت راضی نبودم با وجود بیماری تا اینجا بیای، ناراحتیمو بیشتر کردی. کم کم آماده شد و با برانکارد از اتاق بیرون آورده شد. به من نگاه میکرد و می گفت عمو تو جوونی واسم دعا کن. من هم آیت الکرسی خوان با چشم بدرقه اش کردم. وسایل عمو رو جمع کردیم و با زنعمو راهی خونه شدیم، اجازه نمی دادند بیشتر از این بمونیم.

سکانس دوم، دوشنبه شب

ساعت ده و نیم بود و توی اینترنت چرخ می زدم. دو ساعت پیش انقدر به مادرم غر زدم تا به خونه ی زنعمو زنگ زد و از عمو خبر گرفت، گویا عمل انجام شده بوده و به خوبی و خوشی تموم شده بود. خیالم راحت بود. صدای زنگ تلفن و داد پدر. گویا خبر درست نبوده و عمویم وسط عمل فوت شده بود، قلبش دریچه جدید رو قبول نکرده بود. به زنعمو هم هنوز خبر نداده بودند و در بی خبری به سر می برد. از رفتن به خونه عموم منع شدیم. تا صبح توی شوک خبر بودم. گاهی اشک می ریختم و گاهی خیره می موندم، باورم نمی شد من تا همین چند ساعت پیش کنارش بودم. 

سکانس سوم، سه شنبه صبح

با صدای تلفن از خواب بیدار شدم. مادرم می گفت سریع بروم تا به تشییع جنازه برسم. اونقدر گیج بودم که چند دقیقه دنبال شلواری گشتم که جلوی چشمم بود. سریع لباس پوشیدم و به سمت مسجد دویدم. هیچ کس نبود، رفته بودند. خودم رو به قبرستان رسوندم. همه توی سالن بودند. مادرم منو از پشت پنجره دید و بیرون اومد. بهم گفت برم داخل ولی نمی تونستم. تموم بدنم می لرزید و یخ کرده بودم. چطور میتونستم با زنعموم رو به رو بشم؟ مامانم کشون کشون منو برد داخل و وقتی زنعمو رو دیدم دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم. انقدر همدیگه رو محکم بغل کردیم و گریه کردیم که به زور جدامون کردند. زنی که به خاطر سکته درست نمی تونست حرف بزنه و کارهاشو انجام بده، حالا تنها حامیشو از دست داده بود، چقدر عزاداریش غم انگیز بود. همه اطرافمو گرفته بودند و به اینکه دیروز با عمویم بودم حسادت می کردند و من به زنعمو می گفتم چقدر خوب که تونستیم ببینیمش. نزدیک قبر ایستاده بودم و های های گریه می کردم، تماشای خاکسپاری عمویم، اولین باری بود که مرگ را از نزدیک می دیدم. شاید اگه نمی گذاشتم عمل کنه الان زنده بود، کاش بیشتر باهاش وقت می گذروندم و هزارتا افسوس دیگه. ناهار رو تو خونه عموم بودیم، به جای همیشگیش کنار بخاری نگاه می کردیم و دلمون ریش ریش میشد. از شدت گرسنگی و ضعف افتادم به جون غذا که یهو یادم افتاد دیروز ناهارم رو جلوی عموم خورده بودم، زهر شد واسم. بعد از ظهر خواستیم بریم خونه که به خواهری چسبیدم، از فضای خونه خودمون وحشت داشتم و ی به خونش رفتم تا کمی حالم بهتر بشه. درست وقتی که گرم صحبت بودم، لیموی گوچک تقریبا خشک شده ای که در دست بچه خواهرم بود چنان به چشمم خورد که حدقه چشمم کامل رفت داخل و من از درد چشم زار زدم، سفیدی چشمم شده بود قرمز یکدست، وحشت کردم. خواهر و شوهر خواهرم به جای رسیدگی به من بچه شونو می زدند، از خونه شون زدم بیرون. تا رسیدم خونه از خستگی بیهوش شدم.

سکانس چهارم، پنج شنبه شب 

چهارشنبه هم به مراسم و گریه گذشت، البته سری به دکتر زدم و خدا رو شکر اتفاقی واسه چشمم نیفتاده بود ولی درد ادامه داره. از شوک این اتفاق درد عجیبی توی بدنم افتاده بود و. بعد از مراسم ختم عصر رفتیم خونه دوست بچه خواهرم، کمی موندیم و وقتی خواستیم از اونجا بریم دوست بچه خواهرم با گریه و هل دادن ازمون می خواست بچه خواهرم رو بگذاریم و بریم. خواهرم با حالت گیجی از خانه خارج شد و من که هم اعصاب درست حسابی نداشتم و هم بدن دردم شدیدتر شده بود به زور لباس های بچه خواهرم رو از دستش کشیدم و بدون توجه به زار زدن های عجیب دوستش( چی دارین تربیت می کنین واقعا؟!) و چپ چپ نگاه کردن های مادر دوستش، بچه خواهرم رو کشون کشون با خودم بردم. البته بعدش پشیمون شدم. وارد خونه زنعموم شدیم، اون جو گریه خوابیده بود و همه ساکت بودند. مادرم گفت حال زنعمو خوب نیست و داره استراحت می کنه. سریع رفتم توی اتاق و دیدم یه گوشه کز کرده. نمی تونست حرف بزنه و بدنش یخ کرده بود. دراز کشید و روش پتو انداخیم و منم نشستم و انقدر دست و پاهاشو ماساژ دادم تا خوابش برد. ککمی بعد رفتم توی پذیرایی و با دختر عمه و مادرم کمی قرآن خوندیم. درست وقت شام درد بدنم به حدی رسید که اصلن نمی تونستم روی پا بند بشم یا حتی دراز بکشم. به مادرم غر زدم و گفتم نمی تونم بمونم. کلید خونه رو ازش گرفتم و ایستاده بودم که عروس عموم قاشق چنگال ها رو داد دستم و گفت اینا رو بذار توی سفره. وقتی خم شدم یه بچه تخس دوید و در حال رد شدن از کنارم با دستش محکم کوبید توی چشمام. فقط فرار کردم، حتی یادم نیست فامیل رو که جلومو گرفته بودند چطور دست به سر کردم. تا خونه دویدم و بابت ضعیف النفس بودنم کلی گریه کردم. کمی بعد پدرم غذا به دست وارد خونه شد و کلی سوال پیچم کرد که چرا حالم بده. هنوز دست به غذا نزده بودم که خواهرم هم رسید. با هیجان وارد شد و گفت حال زنعمو خراب شده و الان توی بیمارستانه و گویا دوباره سکته کرده. داشت با هیجان خراب شدن مجلس رو توصیف می کرد که سروکله ی برادرم پیدا شد و تا ته غذام رو خورد. بعد که خبر گرفتیم فهمیدیم خطر رفع شده و باید برای یک شب تحت مراقبت بمونه 

 

+اتفاقات خیلی زیادی افتاده. ببخشید که طولانی شد. و من.


گاهی آدم هرچه بیش تر نگاه کند
کم تر می بیند.
 

صعود به بالاترین طبقه، به تمام معناها، شروع سقوط است. اما نمی دانیم برای چه بعضی ها سالیان سال، بسیار بیشتر از حدی که برای یک زندگی انسان در نظر گرفته شده است، خود را در مرز خلأ نگه می دارند، بی آن که هیچ سرگیجه ای احساس کنند.

 

گاهی راحت تر آن است که با وجود اندوهی که در درونتان موج می زند، لبخند بزنید، تا این که بخواهید به همه ی عالم علت غمگینی خود را توضیح دهید. 

 

همه چیزهای از دست رفته یک روز برمی گردنـد، اما درست وقتی که یاد می گیـریم بـدون آن هـا زندگی کنیم.

تکه هایی از کتاب همه نام ها نوشته ی ژوزه ساراماگو

 

همه نام ها، داستان کارمند دون پایه اداره ثبت احوالی را دنبال می کند به نام آقای ژوزه که مردی مجرد و 50 ساله است و در زندگی هیچ دلبستگی و سرگرمی ندارد به جز گواهی‌های تولد و فوت، ازدواج و طلاق انسان های مشهور که در نیمه شب جمع آوری می کند.  اما یک روز بر حسب اتفاق پرونده زن جوان ناشناسی را به دست می‌گیرد که او را در خود فرو می‌برد. بنابراین تصمیم می‌گیرد تا سرنخ‌هایی را دنبال کند که ممکن است به این زن برسند اما در عوض باعث شناخت ژوزه از خودش می‌شود. در این کتاب تنها یک نفر دارای نام است و آن همین آقای ژوزه است دیگران فقط با ویژگی‌هایشان توصیف شده‌اند. شاید همین پارادوکس به خوبی می‌تواند تنهایی زندگی این روزهای آدم‌ها را نشان دهد. 

ژوزه مردی محافظه کار و دائم نگران است که باعث می شد این حس در طول خواندن کتاب به من القا شود. خواندن این رمان برای من زمان زیادی طول کشید، به خاطر نحوه ی نوشتن ژوزه ساراماگو که باعث میشد بیشتر از این که درگیر روایت باشم، به دنبال تفکیک حرف ها و گفت گو ها باشم. به غیر از علامت نقطه و ویرگول از هیچ علامت دیگری در متن استفاده نمی شود و مشخص کردن گوینده در بعضی قسمت ها سخت است که این ویژگی باعث دده شدن من از کتاب شد ولی باعث نشد تا آن را رها کنم. بخش دوست داشتنی کتاب برای من از زمانی بود که ژوزه کشف می کند زن مرده است و مخصوصا قسمت قبرستان. 

به خاطر اذیت ها و حال و هوای کتاب و خودم چیزی نیست که بتوانم پیشنهاد کنم ولی قطعا تصمیمم به خواندن کتاب کوری از همین نویسنده کنسل شد.

 

 

 

 


ای تخیل هوسباز و طلایی! به برخی با عطر و بویی خوش دلنوازانه نزدیک می شوی و آنان را به کامرواترین مجنون، ادیب، تبدیل می کنی، و به برخی دیگر خصمانه شبیخون می زنی تا به مفلوک ترین شاعر، مجنون، تبدیل شوند.

 

آلبین یکدفعه به حرف آمد: منظورم نوابغی اند که از الهام نهایی بی نصیب مانده اند! می فهمی که! الهام نهایی؛ چون اگر از الهام بهره مند بودند، می توانستند عالی ترین و کامل ترین شاهکارها را خلق کنند و به عرش اعلا، به جایگاه خدایی درخور خود برسند. اما از آنجایی که طبیعت درمموردشان به اصطلاح پرداخت نهایی را از یاد برده و آن ها را به عنوان پیکره های ناتمام روانه ی بازار بزرگ اندیشمندان کرده، به ناچار با آتش فروزانی که از دنیایی دیگر در سینه دارند، میان آدم ها می گردند: خدایان این ها هستند، خدایان بی جاه و مقام!»

تایید کنان سر تکان دادم. گفتم: این تشبیه درست است.» بعد با کمی مکث اضافه کردم: این ها همان هایی نیستند که در اصل همه کاری از دستشان برمی آید و از الهام نهایی هم برخوردارند، فقط از آن بهره نمی گیرند و به رغم داشتن نقشه های عالی سلانه سلانه می گردند و به جای آنکه کار به درد بخوری ارائه کنند، در عالم خیال به همان هیبت خدایی خود دل خوش می کنند؟ این ها با آمدن به میان آدم های فانی اجازه می دهند جاودانگی ای که به اصطلاح حکمش را در جیب دارند، ضایع شود.»

 

اصلا غمگین نیستم. امروز دنیا به نظرم آرام تر بود. در یک لحظه فهمیدم که اصولا نه شادی وجود دارد و نه و نه غم. نه، فقط صورتک خوشی هست و صورتک ماتم؛ ما آدم ها می خندیم و اشک می ریزیم و روحمان را به خنده و گریه دعوت می کنیم. الان من می توانم بنشینم و کتاب هایی بسیار عمیق و جدی بخوانم و خیلی زود به تمام افکار حکیمانه شان پی ببرم. یا این که می توانم جلو تابلوهای قدیمی بایستم که پیش ترها برایم نامفهوم بودند، و به سرعت زیبایی پنهانشان را درک کنم. و وقتی به یاد بعضی آدم های دوست داشتنی می افتم که از دستشان داده ام، دلم مثل گذشته به درد نمی آید _ مرگ به چیزی دوستانه تبدیل شده است، میان ما می گردد و نیت بدی در سر ندارد.

 

صدا در میان شب طنین انداخت، کاملا نزدیک و در عین حال بی نهایت دور: تاکنون هیچ موجود فانی مرا نشناخته است. اسم ها من بسیارند. خرافه پرستان مرا تقدیر می نامند، ابلهان تصادف، دینداران خدا. اما در چشم کسانی که خود را خردمند می نامند، من آن نیرویی هستم که از آغاز نخستین روز حاضر بود و همچنان بی وقفه تا ابد در بطن رویدادها فعال است.»

تکه هایی از کتاب "دیگری" نوشته "آرتور شنیتسلر"

 

این هم از کتاب بعدی که این روزهای شلوغ و دائم در رفت و آمد ذره ذره خوندمش، کتابی بی اندازه به دل نشین که کدورت های کتاب قبلی رو شست. آرتور شنیتسلر، در خانواده ای تحصیل کرده اتریشی بزرگ شد و به شغل پدر یعنی پزشکی مشغول بود و همزمان هم داستان های کوتاهی برای مجلات می نوشت که به خاطر یکی از همین داستان ها از پزشکی در ارتش عزل شد و بقیه عمر خودش رو به نوشتن گذروند. (1862-1931) 

شنیتسلر در آثار خود به توصیف اختلالات روانی نمی پردازد، مسئله ی مورد علاقه ی او روندی است که در درون شخصیت هایش جریان می یابد: کشمکشی که قهرمانانش در راه دستیابی به امیالشان با آن رو به رو هستند. تصادفی نیست که شنیتسلر در ناول ستوان گوستل» مونولوگ درونی را برای نخستین بار در ادبیات آلمانی زبان به کار می گیرد و موفق می شود فضایی بیافریند که خواننده اش بتواند کشمکش های درونی قهرمان اثر را عمیق تر دریابد. شنیتسلر می کوشد راست و دروغ هایی را آشکار کند که شخصیت هایش در چنبره ی مقررات و ممنوعیت های اجتماعی با آن درگیرند. تلاش قهرمانان او برای رهایی از چارچوب تنگ بایدها و نبایدهای اجتماعی به فاجعه می انجامد. (مقدمه)

این مجموعه داستان به شدت پیشنهاد می شه.

 


در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا

ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند

و اگر بر تو ببندد همه ره‌ها و گذرها

ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند

مولوی

 

خیلی وقته از خودم ننوشتم. دست و دلم به نوشتم نمیره. حس می کنم خواننده های این وبلاگ هم خوندن درمورد زندگی کسالت بار کوالاوار من لذتی نداشته باشه. به هر حال زندگی در جریانه و این وبلاگ هم برای خاطراته و منم که الان دارم سرریز می شم از حرف، هر چند انگشتام می سوزه و حال تایپ کردن ندارم.

پا گذاشتن مرگ تو زندگیم منو خیلی تغییر داد، البته ظاهر زندگیم رو نه همون کوآلایی که بودم هستم، بلکه درون من رو. خیلی یهویی از صبح تا شب دارم به خودم می گم: خب که چی؟.مدتی افتادم روی دور کتاب خوندن و مدتی هم آواره وار زندگی کردم تا روز جمعه. 

بعد از ظهر بود که ناگهان پیامکی از سمت مخابرات به دستم رسید، قرار بود تا دوروز اینترنتم قطع باشد. با شک سراغ اینترنت رفتم که اکالیپتوسهایم ریخت. انگار که آب توی سیم ها ریخته باشند، مال بقیه که قطع شده بود سرعت اینترنت من چند برابر شد و این چنین شد که من از روز مادر چیزی سرم نشد فقط وسط سریال آنلاین دیدنم یه تیکه کیک تولد هم خوردم. نمی دونم کی چی هدیه داد. خودمم هیچی نبردم و حتی به رومم نیاوردم، خیلی بیشعورم نه؟!

عصر روز جمعه طی جریاناتی دعوت به کار شدم  (در واقع این سبک زندگی کوآلاهاست که شما دنبال کار نمیری بلکه کار دنبال شما میاد) و چشم بسته بدون سبک سنگین کردن جوانب و جزییات قبول کردم. باورم نمی شد به همین راحتی هفت صبح سرکوچه ظرف غذا در دست منتظر سرویس باشم. از در کارخونه که وارد شدم تازه فهمیدم قضیه چیه، قرار بود کارگر کارخونه تولیدی گز باشم، زندگی خیلی عجیبه. تا وارد شدم یک سینی گنده انداختند توی بغلم و گفتند این جا مهارت نمی خوایم فقط باید زرنگ باشی و این شروعی بود بر بیگاری ها. 

از پهن کردن گز ها توی سینی تا برش و بسته بندی و چیدن توی جعبه و. هر کاری که فکرش رو بکنید مثل مورچه هایی که عجله دارند تند تند دور هم میپیچیدیم و بدون غر زدن کار می کردیم. استراحتمان نشستن روی صندلی و با سرعت نور گز چدین توی جعبه ها بود. از شانس من همان روز اول که رفتم صاحب کارخانه با کیک خامه ای بزرگ و آبمیوه خوشحالمون کرد. کسی که منو دعوت به کار کرد دوست مامانم بود که درواقع سرکارگر اون جا حساب میشد و با اینکه اتفاق خاصی نیفتاد باز هم پارتی داشتن خیلی بهم مزه میداد. بعد از مدتی تازه فهمیدم یکی از فامیل های نسبتا دورم هم اونجا کار می کنه کلی باعث شادی شد. تایم ناهار هم صاحبکار دوباره خوشحالمون کرد و واسمون ناهار گرفت. بعد از ناهار تا هفت شب دوباره یکسره کار کردیم و با مچ دست ها و زانوهای ورم کرده به سمت خونه راه افتادیم. از سرتاپام پر آرد بود، یعنی اگه منو می نداختن توی فر بعد دو ساعت یه نون کوآلای بدمزه از توش درمیومد. یک ساعت تمام خودم و لباسهام رو توی حمام سابیدم و تا قبل از هشت و نیم شب خوابم برد. 

روز دوم هم به همین منوال بود با حجم کار دوبرابر. گذشت فقط استخوان دردش به من موند.

امروز یعنی دوشنبه روز سوم بود که وسط ناهار گفتم من دیگه نمیام. همه با تعجب گفتند: چرا آخه؟! (همراه با یکی دوتا پوزخند از گوشه کنار که چقدر نازی) و زمانی که دلیلم رو گفتم همه فحشم دادن که چرا اصلن اونجا اومدم.

حق داشتم. از همون روز اول جفت چشمهام قرمز شد و می سوخت، نمی تونستم با این چشم های لعنتی تو جایی که کار سخت و گرد آردها دائم در جریانه دووم بیارم. دوست مامانم خیلی ناراحت شد چون کمبود نیرو داشت و من هم کارگر خوبی بودم، مثل بقیه زنها حراف نبودم و از زیر کار درنمی رفتم. بقیه روز رو هم به همون شدت کارکردیم و قرار شد آخر ماه حقوق این سه روزم که فکر نکنم زیاد هم باشه (حتی نمی دونم حقوقش چقدر بود!!! من گیجم یا گیج منه؟!) رو بهم پرداخت کنند. 

این هم از داستان کوآلا تا امروز. همینقدر چندش. حالم از روزهایی که در انتظارمه بهم می خوره. برم بخوابم.

 

 

 

 


ای تخیل هوسباز و طلایی! به برخی با عطر و بویی خوش، دلنوازانه نزدیک می شوی و آنان را به کامرواترین مجنون، ادیب، تبدیل می کنی، و به برخی دیگر خصمانه شبیخون می زنی تا به مفلوک ترین شاعر، مجنون، تبدیل شوند.

 

آلبین یکدفعه به حرف آمد: منظورم نوابغی اند که از الهام نهایی بی نصیب مانده اند! می فهمی که! الهام نهایی؛ چون اگر از الهام بهره مند بودند، می توانستند عالی ترین و کامل ترین شاهکارها را خلق کنند و به عرش اعلا، به جایگاه خدایی درخور خود برسند. اما از آنجایی که طبیعت درموردشان به اصطلاح پرداخت نهایی را از یاد برده و آن ها را به عنوان پیکره های ناتمام روانه ی بازار بزرگ اندیشمندان کرده، به ناچار با آتش فروزانی که از دنیایی دیگر در سینه دارند، میان آدم ها می گردند: خدایان این ها هستند، خدایان بی جاه و مقام!»

تایید کنان سر تکان دادم. گفتم: این تشبیه درست است.» بعد با کمی مکث اضافه کردم: این ها همان هایی نیستند که در اصل همه کاری از دستشان برمی آید و از الهام نهایی هم برخوردارند، فقط از آن بهره نمی گیرند و به رغم داشتن نقشه های عالی سلانه سلانه می گردند و به جای آنکه کار به درد بخوری ارائه کنند، در عالم خیال به همان هیبت خدایی خود دل خوش می کنند؟ این ها با آمدن به میان آدم های فانی اجازه می دهند جاودانگی ای که به اصطلاح حکمش را در جیب دارند، ضایع شود.»

 

اصلا غمگین نیستم. امروز دنیا به نظرم آرام تر بود. در یک لحظه فهمیدم که اصولا نه شادی وجود دارد و نه و نه غم. نه، فقط صورتک خوشی هست و صورتک ماتم؛ ما آدم ها می خندیم و اشک می ریزیم و روحمان را به خنده و گریه دعوت می کنیم. الان من می توانم بنشینم و کتاب هایی بسیار عمیق و جدی بخوانم و خیلی زود به تمام افکار حکیمانه شان پی ببرم. یا این که می توانم جلو تابلوهای قدیمی بایستم که پیش ترها برایم نامفهوم بودند، و به سرعت زیبایی پنهانشان را درک کنم. و وقتی به یاد بعضی آدم های دوست داشتنی می افتم که از دستشان داده ام، دلم مثل گذشته به درد نمی آید _ مرگ به چیزی دوستانه تبدیل شده است، میان ما می گردد و نیت بدی در سر ندارد.

 

صدا در میان شب طنین انداخت، کاملا نزدیک و در عین حال بی نهایت دور: تاکنون هیچ موجود فانی مرا نشناخته است. اسمهای من بسیارند. خرافه پرستان مرا تقدیر می نامند، ابلهان تصادف، دینداران خدا. اما در چشم کسانی که خود را خردمند می نامند، من آن نیرویی هستم که از آغاز نخستین روز حاضر بود و همچنان بی وقفه تا ابد در بطن رویدادها فعال است.»

تکه هایی از کتاب "دیگری" نوشته "آرتور شنیتسلر"

 

این هم از کتاب بعدی که این روزهای شلوغ و دائم در رفت و آمد ذره ذره خوندمش، کتابی بی اندازه به دل نشین که کدورت های کتاب قبلی رو شست. آرتور شنیتسلر، در خانواده ای تحصیل کرده اتریشی بزرگ شد و به شغل پدر یعنی پزشکی مشغول بود و همزمان هم داستان های کوتاهی برای مجلات می نوشت که به خاطر یکی از همین داستان ها از پزشکی در ارتش عزل شد و بقیه عمر خودش رو به نوشتن گذروند. (1862-1931) 

شنیتسلر در آثار خود به توصیف اختلالات روانی نمی پردازد، مسئله ی مورد علاقه ی او روندی است که در درون شخصیت هایش جریان می یابد: کشمکشی که قهرمانانش در راه دستیابی به امیالشان با آن رو به رو هستند. تصادفی نیست که شنیتسلر در ناول ستوان گوستل» مونولوگ درونی را برای نخستین بار در ادبیات آلمانی زبان به کار می گیرد و موفق می شود فضایی بیافریند که خواننده اش بتواند کشمکش های درونی قهرمان اثر را عمیق تر دریابد. شنیتسلر می کوشد راست و دروغ هایی را آشکار کند که شخصیت هایش در چنبره ی مقررات و ممنوعیت های اجتماعی با آن درگیرند. تلاش قهرمانان او برای رهایی از چارچوب تنگ بایدها و نبایدهای اجتماعی به فاجعه می انجامد. (مقدمه)

این مجموعه داستان به شدت پیشنهاد می شه.

 


مشکل من این است که نمی‌‌توانم خودم را در یک جمله خلاصه کنم. تمام چیزی که می‌‌دانم این است که چه کسی نیستم. همچنین متوجه شده‌‌ام که بین بیشتر مردم توافقی ضمنی وجود دارد تا خود را با محیط پیرامون‌شان هماهنگ کنند. من همیشه این نیاز را حس کرده‌ام که علیه محیطم طغیان کنم. برای همین است که وقتی سینما می‌‌روم و پرده تاریک می‌شود با تمام وجود دلم می‌‌خواهد یک کتاب باز کنم و بخوانم. خوشبختانه همیشه یک چراغ‌ قوه‌ جیبی همراهم هست.

جز از کل 

استیو تولتز 

 

تکیه دادم به درب شیشه ای و نگاه کردم به باران تندی که میومد. دونه های بارون محکم به دیگ گنده ای که وسط حیاط بود برخورد می کرد. نمی دونم چرا ولی احساس آرامش می کردم، داره همه چی تموم می شه.

واستون از کار گفتم ولی نگفتم چه روزایی در پیشه. باید یکم فلش بک بزنم. مادر من به شدت آدم مذهبی ایه. بیشتر اوقات به همین خاطر ناسازگاری داریم. خلاصه که این مادر به شدت مذهبی من از خونه قبلیمون که من به شخصه عاشقش بودم، به شدت تنفر داشت. به خاطر شخصیتش، خودشو بست به انواع نذر و ختم. بعد از چند سال بالاخره رسید به نذر سمنو که ایندفعه مشکلش حل شد و از اول پاییز تو فکر بود کی بپزه. قبل از فوت عموم گندم هاش رو خرید و آماده کرده بود که یک هفته ای کارمون عقب افتاد ولی بعد از مجالس بالاخره تونست به آرزوش برسه.

دوشنبه شب درست ساعت دو نصفه شب با آشپزخونه ای پر از آب مواجه شدیم. فشار آب ناگهانی بالا رفته بود و پکیج هنگ کنان نتونسته بود کنترل کنه. پدرم خاموشش کرد، من هم آشپزخونه رو خشک کردم و روی مادر خوابم یک پتوی اضافه انداختم و خودم هم خوابیدم.

روز سه شنبه صبح ؛ من از خواب بیدار شدم و داشتم برنامه یه روز پر از استراحت رو می چیدم که دستور رسید جوانه های گندم آماده شده و فردا قراره بپزیم. این جمله بار زیادی داره چون سمنو یکی از سخت ترین نذرهاست. به هر حال که کل روز سه شنبه مثل یه کوزت کار کردم، ی رفتیم سفارش شام دادیم و وسط این هول و ولا منم از فرصت استفاده کردم و سری به کتابخونه زدم :) کلی احساس خوب 

عصر سه شنبه خونمون مثل فیلما شده بود که تو هر قسمتی هر کسی یه کاری می کنه، تعمیر کار تو آشپزخونه بود و من و خواهری سبزی پاک کنان و خونه تمیز کنان بودیم، مادر و پدرم هم جای دیگ و وسایل دیگه رو آماده می کردند.

روز چهارشنبه کار ما از صبح زود شروع شد، گندم ها چرخ شد و شیره ی گندم ها گرفته شد و در آخر دیگ بار گذاشته شد. برای تمام این کارها یکی از دوستان مادرم که حسابی تو پخت سمنو استاده رو به کار گرفتیم تا از درست کردن جوانه تا تحویل سمنو رو خودش انجام بده. از اول صبح خونمون پر از آدم بود و من دائم در حال کمک و همزمان چایی ریختن بودم. ظهر به کسانی که تو شیره گرفتن کمک کردند ناهار دادیم که خواهری تو خونه خودش پخته بود و سری اول مهمونا رفتند. 

از بعد از ظهر سری دوم مهمونا سررسیدند. کسانی که می آمدند کمی هم می زدند و دعا می خواندند و می رفتند. بنا به رسم شب سمنوپزون باید مهمونی شام برای فامیل و همسایه های آشنا برگزار بشه، شام هم فوق العاده بود و همه راضی یکی یکی بعد از شام راهی خانه ها شدند و ما موندیم و دوست مامانم. روش سمنو پزی اینه که 24 ساعت تمام طول می کشه و کل این مدت باید یک نفر بالای سرش بمونه و هم بزنه تا ته نگیره. مواد این سمنو فقط شیره ی جوانه گندم و آرد گندمه توی یک دیگ مسی گنده روی گاز با شعله بالا. البته خاله م هم موند ولی تا آخرین مهمون رفت سریع خوابید :| من هم نهایتا تا دو و نیم صبح بیدار موندم و چند تایی هم شمع روشن کردم و کمی بعد از خستگی خوابم برد اما جای خوابم به شدت بد بود، دقیقا وسط راه خوابیده بودم و هر کس رد می شد حتمن باید یکبار پام رو له می کرد.

صبح زود سمنو آماده شد. زمانی که سمنو آماده میشه تا مدتی روش رو با پارچه ای می پوشونن، قدیمی ها اعتقاد دارند سمنو غذاییه که حضرت زهرا (س) برای بچه هاش می پخته و این نذرها هم متعلق به ایشونه، بنابراین شیرینی سمنو هم از معجزاته و صبح وقتی دیگ رو می پوشونیم این حضرت میاد و روی دیگ نقاشی می کنه، بیشتر اسم اهل بیت و گاهی اوقات نقاشی های مختلف. البته این ها واقعن مشخص نیستن طرح هایی روی سمنو می افتند که این طور تعبیر میشن و نشونه قبول شدن نذرن. بعد هم نوبت میرسه به تقسیم کردن بین فامیل و همسایه ها که با چشم های پف کرده و خواب آلود همراه ی انجام شد. زیبایی امروز هم بارونی بود که از اول صبح شروع شد. خیلی سخته ولی داره تموم میشه. هنوزم کار داریم. فعلن.


تند و مطمئن راه می رفت و با خود زمزمه می کرد. سرانجام با صدای زیبا و غم انگیزی به خواندن پرداخت که برای خودش هم غریبه بود. با خود اندیشید: شاید اصلا این صدای من نیست. شاید خودم هم به هیچ وجه خودم نیستم. شاید خواب می بینم. شاید این آخرین خوابی است که می بینم. آخرین رویای بستر مرگ! به یاد اظهار عقیده ای افتاد که لاین باخ سال ها پیش، در جمع بزرگی، کاملا جدی و حتی با غروری خاص مطرح کرده بود. آن روزها، او دلیلی پیدا کرده بود و معتقد شده بود اصولا در جهان مرگی وجود ندارد. و اظهار کرده بود شکی نیست که در لحظه آخر، نه تنها برای کسانی که غرق می شوند، بلکه برای تمام کسانی که می میرند، تمام زندگی شان با سرعتی سرسام آور که برای ما به هیچ وجه قابل درک نیست، یکبار دیگر دوره می شود. اما اینک این زندگی دوباره دوره شده نیز باز هم آخرین لحظه ای دارد. و دوباره به همین نحو ادامه پیدا می کند. و این بدین معناست که در واقع مرگ چیزی به جز ابدیت نیست. و براساس فرمول ریاضی ردیفی است که تا بی نهایت ادامه خواهد داشت.

گریز به تاریکی 

آرتور شنیتسلر

 

خوب بالاخره تونستم خودم رو از فیلما بکشم بیرون و همه این اتفاقات رو مدیون مخابراتی هستم که اینترنت درست و درمونی نداره:| بالاخره نشستم پای کتاب جدیدم یعنی "گریز به تاریکی و پنج داستان دیگر" نوشته ی "آرتور شنیتسلر". چند روز پیش وقتی ی به کتابخونه رفتم و در حالی که سعی می کردم بچه ی تخسش رو که دائم در حال دویدن و دست زدن به کتاب ها بود کنترل می کردم، میون قفسه ها چشمم بهش خورد و از پیدا کردنش حسابی شاد شدم. کلن چهارتا کتاب گرفتم که همه اش رو شانسی برداشتم امیدوارم خوب باشن. 

یک دوست تلگرامی چند ساله دارم که حسابی طرفدار قانون جذبه و همیشه می خواد منو به راه راست جادوی فکر هدایت کنه. جدیدن با یه روش آشنا شده و من هم کنجکاو شدم. کتاب محدودیت صفر از جو ویتالی رو پیدا کردم و تا الان نصفشو خوندم. یعنی دیشب یکسره تا نصفه شب درگیرش بودم. این کتاب درمورد یه تکنیک از مردم هاوایی به نام هواپونوپونو حرف می زنه. این روش درواقع پاکسازی ذهن از خاطرات گذشته و افکار بده که اجازه میده الوهیت یا همون الهام وارد زندگیمون بشه و خب مثل قانون جذب همه اتفاقای خوب در زمان خودش رخ می ده. یجورایی حرفاش مثل استر هیکسه که از وجود درون حرف می زنه یا دبی فورد که حالا دیگه واجبه کتاباشو بخونم. این تکینیک می گه شما علاوه بر مسئولیت کامل زندگی خودتون باید مسئولیت اتفاقاتی که برای دیگران و جهان میفته رو قبول کنین. این دکتر با پاکسازی خودش تونسته تمام بیماران یه بیمارستان روانی رو شفا بده. توضیح دادن کتابای اینطوری خیلی سخته و من هنوز کامل نخوندمش و کلی سوال تو ذهنمه. وقتی تمومش کردم بهتر می تونم واستون بگم. 

 


قط زندگی در جهانی را تصور کن که در آن آیینه نباشد. تو درباره ی صورتت خیالبافی می کنی و تصورت این است که صورتت بازتاب آن چیزی است که در درون تو است.
و بعد وقتی چهل ساله شدی، کسی برای اولین بار آیینه ای در برابرت می گیرد. وحشت خودت را مجسم کن!
تو صورت یک بیگانه را خواهی دید و به روشنی به چیزی پی خواهی برد که قادر به پذیرفتنش نیستی: صورتِ تو، خودِ تو نیست.

جاودانگی

میلان درا

 

بالاخره آخرین جمع و جور کردن ها و تقسیم کردن ها تمام شد. یه قابلمه گنده هم موند واسه خودمون که فکر نکنم به آخر هفته برسه. 

امروز به جز کمی کارهای خونه یکسره فیلم دیدم، یه سریال نصفه نیمه رو تموم کردم و یه مینی سریال کره ای دیگه به اسم blue moon رو شروع کردم. درباره دختریه که بهترین دوستش دوست پسرشو میه و به خاطر این اتفاق رابطه شون بهم می خوره، حالا بعد از پنج سال متصدی باری می شه که صاحبش همون دوسته و اتفاقای دیگه. یکم خیانت تو خیانته و داستان بی مزه ای داره ولی فضاشو دوست دارم. نمی دونم چرا تو پنل اشتراک اینترنتم رو زده صفر ولی دارم همچنان فیلم آنلاین می بینم. در حالی که خودم می دونم اصولا باید تموم شده باشه. واقعا تعجب برانگیزه. امیدوارم مخابرات با یه قبض زیبا واسم جبران نکنه.

دلم می خواد کتابامو بخونم اما اصلن حسش نیست، نمیدونم چرا ولی الان روی مد بی جنبه بازی توی فیلمم. خدا منو به راه راست هدایت کنه بلکه یکم متعادل بشم.

می دونی فکر می کنم زندگی زشت و پر اشتباهی رو دارم شروع می کنم (شروع؟) دوست ندارم با همین فرمون تا آخر عمرم پیش برم. آیا واقعا این نیتی درسته؟ آیا این که من دلم یه اتفاق بزرگ یا موفقیت بزرگ یا هر چیز بزرگ دیگه ای رو می خواد از اثرات فیلم ها و فضای مجازیه یا کاملا عادیه؟ این جو چند ساله که همه دارن می دون و اگه ندوی خودتو سرزنش می کنی برای چیه؟ تا چه حد تباهم؟ چرا کاری که باید رو انجام نمی دم؟ دارم از ترس عید می میرم. دلم نمی خواد سال آینده رو ببینم. وحشت می کنم از آینده. چطور می تونه انقدر راحت از میون انگشتام لیز بخوره و فرار کنه؟ 

و یه سوال دیگه آیا اجازه دارم تخیلاتم رو وارد دنیای وبلاگم کنم؟ شاید وقتش رسیده یا براش آماده نیستم. پس کی قراره نویسندگی رو شروع کنم؟ به قول آرتور شنیتسلر شدم خدای بی جاه و مقام. باورتون نمی شه چقدر ایده توی سرم ریخته ولی نمی دونم چطور بنویسم. دلم می خواد یکاری انجام بدم. می دونم باید چیکار کنم ولی چرا هنوز دارم درجا می زنم؟ این یه مریضیه؟ مشکل از کجاست؟ 

 

 


زندگی مثل یه پل معلق وسط یه دره عمیق میمونه، ما هم وسط این پل گیر کردیم. یه دسته اى راه مستقیم رو انتخاب می کنن و جلو میرن، یه دسته ای هم خلاف جهت حرکت می کنن، اما اشتباه نکن! اون هایی که خلاف جهت میرن بازنده نیستن، بازنده اون هایی هستن که دستشون رو به میله های پل گرفتن و دارن پایین رو نگاه میکنن، می ترسن، می ترسن!

روزبه معین

 

امروز با خیال راحت تا ظهر خوابیدم. کی به کیه؟ نشستم پای فیلم، اولی فیلم bolgen یا "موج" بود که تو کوهستان های نروژ اتفاق میفته و از درگیری های یه زمین شناس با ریزش کوه توی رودخونه و ایجاد سونامی می گه. فیلم خاصی نبود که پیشنهاد کنم. فیلم دوم هم security یا امنیت بود که درمورد یه نگهبان امنیتیه که از یه دختر بچه که قراره تو دادگاه شکایت کنه تو یه پاساژ محافظت می کنه. نود درصدِ فیلم اکشنه. 

بعد از اون رفتم سراغ فایل هایی که  

Sa Saj تو پست قبل معرفی کرد. "اگر جوان بودم" که شامل چهار ساعت فایل صوتی می شد رو با دقت گوش دادم. کمی کلیشه بود ولی طرز گفتار دکتر فرهنگ هلاکویی خاصش می کرد. چیزهایی که درموردشون حرف می زنه: اولش درمورد اهمیت اعتماد به نفس و عزت نفس توی زندگیه که این دوتا موفق بودن یا بازنده بودن رو تو آینده ما تعیین می کنه، راه حلی ارائه نمیده و این فایل ها انگار کلیدهایین واسه تحقیق و مطالعه. عادت چه عادات مثبت و چه عادات منفی اصلن خوب نیست چون هر چه عادت ها بیشتر بشه انسان بی هوش تر و ناآگاه تر میشه. رابطه با واقعیت و مسئولیت پذیری و اخلاق، مثلث سلامتی در زندگی رو تشکیل میدن. هدف رو تعریف می کنه: موضوع یا مکان یا. که تعریف شده، راه حل ها مشخصه و وقتی مسیر رو انتخاب کردیم براش برنامه ریزی می کنیم و در آخر برای رسیدن به هدف تلاش می کنیم. پول رو نمی تونیم هدف حساب کنیم چون یه وسیله ست، مهم خوشبختی آدم هاست نه چیزهایی که دارند. بهترین راه رسیدن به هدف، تجسم اهداف قبل از خواب و بعد از بیدار شدن در اول صبحه. تست های شخصیتی و استعدادیابی رو توصیه می کنه. همه ی ما تو جوونی درب داغون و پر از مشکلیم، باید احساساتمون، جهانبینی مون، نظام باورها و اعتقاداتمون رو چک کنیم و مشکلاتمون رو حل کنیم. ارکان زندگی: عدالت و انصاف، واقعیت و حقیقت، رهایی و آزادی، محبت و عشق، حرمت و حیثیته که رفتار و اعمال و گفتارمون رو بر اساس اینها باید تنظیم کنیم. زندگی هدفمند، جهت داره و در نتیجه مقصود و معنا پیدا می کنه. فقط آدمهایی از مرگ می ترسند که از زندگی ناراضی هستند و فکر می کنند زندگیشون ناتمامه. سه چیز خوب در زندگی که تو جوونی نباید خودمون توش غرق کنیم: مذهب، ت و فلسفه؛ بلکه باید بریم سراغ علم و آگاهی، هنر، ورزش، موسیقی، رقص و. به خودتون برسید و دوستای زیادی داشته باشید تا زندگی سالم تری داشته باشید. سختی ها و اختلافات رو در دنیا بپذیریم. در حال زندگی کردن فقط به دنیال لذت گشتن نیست بلکه باید بسنجیم و درست انتخاب کنیم تا لذت حال باعث رنج آینده نشه. در زندگی اهل ریسک باشید و از اشتباه ئ حرف مردم نترسید وگرنه به هیچ جا نمی رسید. اعتدال در هر چیزی مهمه و هیجان و غمگین بودن زیادی آدمو نابود می کنه. از مقایسه و مسابقه (حسادت) با دیگران پرهیز کنید. اهل کتاب و مطالعه باشید و از کتاب ها یادداشت برداری کنید. فیلم هایی که براساس شاهکارهای ادبیات درست شده و مستند ها رو نگاه کنید و تاریخ رو مطالعه کنید چون به رشد کمک می کنه. از اهمیت زمان خیلی حرف می زنه چون بزرگترین دارایی هر انسانه. آدم موفق فقط سراغ کارهای مهم میره نه کارهایی که فقط وقت تلف کردنه. درمورد پشتکار و هدف میگه (نکته هایی که تو کتاب دارن هاردی یعنی اثر مرکب کامل توضیح داده میشه) از اهمیت انتخاب ها میگه چون ما به دنیا اومدیم که به دنبال انتخاب هامون بریم و اگه دیدیم اشتباهن نباید از تغییر دادنشون بترسیم و انتخاب هامون تو درس و کار رو بر مبنای شخصیت روانی و حالت هامون قرار بدیم. یه سری نصیحت خوب درمورد ازدواج و انتخاب همسر که باید بر اساس عشق صورت بگیره و نباید تو اختلافات شویی برد و باخت باشه بلکه باید هر دو طرف به یه راه حل دو سر برد برسن. 

این خلاصه ی چهار ساعته و فکر نکنید با گوش دادن به فایل ها چیز بیشتری دستگیرتون میشه :| یه پکیج از کلی نکته خوبه که جای فکر و مطالعه داره. ممنون بابت معرفی.

چند صفحه از کتاب محدودیت صفر جو ویتالی خوندم. رسیده به قسمت خارج شدن از منطق و توصیه های تخیلی. کلمه "ceeport" که اعتقاد دارن رو هر چی بنویسی یا بچسبونی مشکلت حل می شه و در کل کلمه ایه که پاکسازی می کنه. ceeport در واقع به معنای "پاکسازی کن، تمیز کن، تمیز کن، تا به درگاه الوهیت یا همون نقطه ی صفر برسی" ه. کلی هم محصول به همین روش دارن به فروش می رسونن. 

 

سعی کنم بیشتر بخونم و درموردش آگاه بشم. 

تحت تاثیر کتاب و دعوتش به عشق و این حرفا یکم چسیبدم به مامانم که شام افتاد گردنم (عوارض بچه ی خوب بودن). عصر هوا خیلی خوب بود و جون میداد واسه پیاده روی ولی مگه کرونا می ذاره؟ از همه بدتر رفتارای مادرمه که حسابی ترسیده و بیس چاری اخبار نگاه می کنه و جو میده. انقدر دستاشو شسته که پوستش رفته. بعضیام از اونور بوم میفتن. 


پاولا گفت: از وقتی با هم صحبت کردیم اتفاق های مختلفی روی داده است. اما در حقیقت به نظر می رسدکه پذیرش برخی رویدادهای خاص برای کسانی که مستقیما در آن نقشی ندارند مشکل تر از کسانی است که با آن درگیرند. چیزی که همیشه در چنین رویدادهای ناگواری از همه دردناک تر است، احساس شرمندگی دیگران است. »

- - -

بیمار ادامه داد: اگر شما هر دو گمان می کنید که با آرامش چشم در چشم ابدیت خواهم دوخت، برای این است که هیچ درکی از آن ندارید. شخص باید مثل یک بزهکار محکوم به مرگ باشد. یا مثل من، آن وقت می تواند درباره ی آن حرف بزند. و شیطان بیچاره که تسلیم، زیر چوبه ی دار فریاد برآورد، آن دانشمند بزرگ که پس از سرکشیدن جام شوکران، شعار سر می دهد، و آن قهرمان آزادی خواهِ در بندی که تفنگی را به سینه اش نشانه رفته، خندان می نگرد، همه ریاکارند. من می دانم. که چهره ی آرام آنها، لبخند آنها، همه تظاهر است. زیرا همه از مرگ می ترسند. ترسی وحشتناک. ترسی که مانند خود مردن بسیار طبیعی است. »

- - -

مرد کور آواز می خواند و با گیتارش آوازش را همراهی می کرد. مانند مواقعی که مشروب می نوشید، صدایش ناهمگون و به طور ناگهانی گوشخراش می شد. هر از گاهی سرش را با حالت التماسی ناشیانه بالا می برد. اما خطوط چهره اش با ته ریش سیاه و لب های کبود به هیچ وجه تغییر نمی کرد. برادر بزرگ تر تقریبا بی حرکت کنار او ایستاده بود. و هرگاه کسی سکه ای در کلاهش می انداخت با حرکت سر تشکر می کرد و با نگاهی تند و سرگشته به چهره ی آن شخص خیره می شد. اما بی درنگ ترسان، نگاهش را از او برمی گرفت و مانند برادرش در خلأ خیره می شد. انگار چشمانش از نوری که به آنها اهدا شده بود و از آن نور نمی توانست چیزی به برادرش هدیه کند، شرمگین می شد.

- - -

باید باز هم به دنبال او بگردم. محکوم هستم تا آخرین لحظه ی حیات به دنبال او بگردم. او هم دارد به دنبال من می گردد. و همه اش همدیگر را جا می گذاریم.

 

خب اینم از کتاب گریز به تاریکی و پنج داستان دیگر نوشته ی آرتور شنیتسلر (این روزا زیاد اسمش تو زندگیمه). ترجیح میدم درمورد هرکدوم از داستان ها مطلبی بگذارم:

گریز به تاریکی: در این داستان ما شاهد سقوط تدریجی مرد 43 ساله ای به دنیای شیفتگی و ابهام هستیم. این داستان بلند ترسناک درباره ی روابط دو برادر است که نویسنده آن را، رابطه ای به ویژه عمیق و اساسی می شناسد. شنیتسلر دیوانه یا پارانویید نبود ولی بسیاری از نشانه های بیماری خود را در روبرت (شخصیت اصلی) تجسم کرد. او نیز مانند روبرت از تندروی هایی مانند نشانه های هیپنوکندریا (خودبیمارانگاری) یعنی اضطراب، افکار تهاجمی، حساسیت فوق العاده در برابر انتقاد، شک های بی مورد و حسادت (چقدر من!) رینج می برده است. مانند روبرت به موسیقی علاقه داشت، برادرش را تحسین می کرد و در عین حال به او حسادت می ورزید. از طرف دیگر برادر روبرت هم به گونه ای تصویر خود شنیتسلر است که معتقد است باید شیفتگی بیمارگونه و هیجانات روحی را مهار کرد. برادر روبرت نیمه ی سالم تر و روبرت نیمه ی بیمارتر و خیال پرداز شنیتسلر است. 

مرده ها سکوت می کنند: این داستان درباره ی زنیست که با وجود همسر و فرزند، معشوقه ای هم دارد. زمانی که با او پنهانی گردش می کند دچار تصادف می شوند، معشوقه اش از دنیا می رود و زن هم از صحنه فرار می کند ولی عذاب وجدان رها کردن مرد و خیانتش او را رها نمی کند.

مردن: نخستین تجربه ی داستان بلند نویسنده است. درباره ی مردی است که می داند می میرد. در این داستان شنیتسلر روی هر دو جنبه ی روانی و جسمانی و واکنش های او نسبت به زنی که دوستش می دارد و پزشکی که پیش بینی می کند فیلیکس تنها یک سال دیگر برای زندگی فرصت دارد، تکیه می کند. به ترسیم طوفانی که در دل بیمار و معشوقه ی او بر پا می شود، امید ها و نامیدی ها، خشم و ترس، و ددگی و درماندگی و همچنین عشق و غم و سرخوشی می پردازد. هدف شنیتسلر در واقع چیزی جز گفتن درباره ی واقعیت مردن نیست.

جرونیموی کور و برادرش: درمورد رابطه ی بسیار نزدیک دو برادر و جنبه های مختلف آن، از قبیل عدم اعتماد، محبت، نفرت، تردید، ترس و تقصیر را توصیف می کند. برادر بزرگی که ناخواسته باعث کوری چشم برادر کوچکش می شود و تا آخر عمر خود را بدهکار میداند، پس زندگی خود را وقف او می کند اما .

دفترچه خاطرات ردگوندا: درمورد روحیه که از مردی میخواد داستان زندگیش رو بنویسه. داستان عشقی که در خیال اتفاق افتاده ولی در واقعیت به خاطرش مجازات می شه.

فرولاین اه: به معنای واقعی شاهکار. داستان دختر جوان به واقع دیوانه یا اگر دیوانه نیست، پس اجتماعی که در آن زندگی می کند، دیوانه است. اه دختری است در آستانه ورود به دنیای ن که پاسخش در مقابل عشق و زندگی همیشه "نه" است. اگر چه دلش می خواهد بگوید "آری". احساسات نه ی پیچیده ای دارد. شخصیت اه، الهام بخش فروید (که دوستی نزدیکی با شنیتسلر داشته) در خلق شخصیت دورا در داستان "الیزابت فون آر" بوده است. فشار اجتماع و فشار شیفتگی بیمارگونه اه با دقتی موشکافانه توصیف می شوند. لحن داستان گوی او به کمک رشته ای از گفت گو ها و بگو مگو های درونی قهرمان داستان، خواننده را به تاریک ترین زوایای روح او می برد و پرده از ناگفته ها برمی دارد و وضعیت دقیق او را به خواننده می شناساند. شخصیتی که بین خودش و تضادهایش سرگردان است. 

امیدوارم قابل توجه باشه. حسابی کتاب دوست داشتنی و جذابی بود. برم سراغ بعدی.


تنها می خواست رویاهای شیرین داشته باشد. اما زیاده روی کرد و دیگر بیدار نشد.

فرولاین اه 

آرتور شنیتسلر

 

در گذشته، زمان هایی می شد که خودم رو توی خونه حبس می کردم، لای فیلم و کتاب دفن می شدم و درنهایت یکی منو که دیگه تبدیل به دختر جنگلی شده بودم از لای این آوار بیرون می کشید و می برد بیرون حالا مادرم یا خواهرم یا. چقدر بد که دوستی ندارم تا اسمشو بیارم. حالا، که کمی اجبار هم توی کار هست برای تو خونه موندن انگار اتاقم تبدیل به زندان کوچیکی شده که فقط دلم می خواد ازش فرار کنم. هوا عالیه نه؟ جون میده واسه پیاده روی، گشت زنی تو پاساژا و کتابخونه ها یا نشستن روی نیمکت پارک ها و گوش دادن موزیکایی که هیچی از متنشون حالیت نمی شه. اصن الان که نمی تونم برم بیرون دلم هوس باشگاه کرده و یا یه کلاس جدید. آه، دارم می پوسم. چقدر تباه.

واستون نگفته بودم، کلمه "ceeport" رو که تو پست قبل معرفی کردم، روی یه تیکه کاغذ نوشتم و چسبوندم روی مودمم. کااااملن راضیم ازش. یکسره دارم فیلم می بینم و اگه مشکلیم پیش بیاد خطای سرور سایته(علاف :|) تا الان چن تا سریال تموم کردم. کتاب هم می خونم. گریز از تاریکی آرتور شنیتسلر رو تموم کردم و دلم می خواد درموردش یه پست طولانی بذارم(می ترسم چون یبار درمورد این نویسنده نوشتم به نظرتون کسل کننده بیاد هر چند مطالب جدید باشه) نمی دونم. شاید فردا.

چند روز پیش مامانم سری به خونه داییم زد و وقتی برگشت با خودش دوتا سررسید خیلی خوشگل واسم آورد. دلم نمیاد ازشون استفاده کنم و برنامه ایم واسشون. 

پیرو این حبس خانگی تنها چیزی که توش تعادل داشتم یعنی خوردن و خوابیدنمم به هم ریخته (واقعا به چه امیدی زنده ای دیگه لامصب؟) یعنی شبا بیدار و روزها خواب. غذامم کلن شده آب و چایی. خب وقتی داری فیلم میبینی چایی خیلی مزه میده.

و. خب جدیدن یه حسای عجیبی هم پیدا کردم. به جملات بیشتر دقت می کنم و گاهی وقتا به خودم میام که نیم ساعت به یه جمله کتاب خیره موندم. یا نویسنده ها نابغه شدن یا من تغییر کردم. قبلن واسه پیدا کردن یه تیکه کتاب که اول پستام بیارم کلی می گشتم اما الان تک تک جمله ها خاصه.


وقتی از خواب بیدار شدم تموم بدنم می لرزید. استرس داشتم و بدنم خشک شده بود. باورم نمی شد این خواب از کجا سروکله ش پیدا شده بود من اصلن به اون آدما فکر نکرده بودم. خواب دیدم آدمایی که تو گذشته بدم وجود داشتن توی خونه م جمع شدن و یهو همه ی آدما میریزن توی خونم و وقتی اونا رو می بینن، گذشته من رو می فهمن، آبروم میره :| توی خواب از شدت شرم و خجالت و نگرانی بیهوش شدم و وقتی چشمامو باز کردم توی اتاقم بودم

احساس می کنم تمام اتفاقات الان یعنی علافی ها و انتخاب نکردن ها و در کل زندگی درب داغونم به خاطر همین گذشته ی لعنتیه که نمی تونم برای کسی تعریف کنم. حتی این جا که ناشناسه.

نمی دونم چیکار کنم. هنوز بدنم داره می لرزه. حس بدی دارم. احساس می کنم گذشته هرگز منو رها نمی کنه. 


برای لحظه ای هردوی آن ها سکوت کردند. بیرون از مطب صدای افراد دیگر، صدای تلفن و شلوغی خیابان به گوش می رسید. احساس آرامش می کرد. عرق روی صورتش خشک شد. پنج سال پیش و از زمانی که این ماجرا آغاز شد این راز را با خود حمل کرده بود و روی دوشش سنگینی می کرد. اما برای لحظه ای این بار را زمین گذاشت و به یاد سلست قدیمی افتاد. هنوز به او راه حلی ارائه نشده بود اما حالا جلوی فردی نشسته بود که حرف او را می فهمید.

- - -

دوباره باران می بارد. دوباره مریض می شوم. روزهای بدی را سپری می کنم. اما امکان لذت بردن از روزهای خوش قبل از باران وجود ندارد؟ اصلا من چرا این جا هستم؟

 

این هم از کتاب بعدی "دروغ های کوچک بزرگ" نوشته ی "لیان موریارتی". 

لیان موریارتی در سال 1966 در سیدنی استرالیا به دنیا آمد. از کودکی علاقه زیادی به نوشتن داشت و توانست در بزرگسالی به آرزویش تحقق بخشد. "دروغ های کوچک بزرگ" در سال 2014 پرفروش ترین کتاب نیویورک تایمز شد و شهرت زیادی برای نویسنده کسب کرد. او داستان های دیگری نیز در کارنامه خود دارد از جمله "سه آرزو"، "آنچه آلیس از یاد برد". و "راز شوهر" که در زمره پرفروش ترین های نیویورک تایمز و سایت آمازون قرار گرفت.

دروغ های کوچک بزرگ قصه ی کسانی را روایت می کند که به دلیل ترس از آبرو، اسرار زندگی شان را به هیچ کس حتی دوستان و نزدیکان خود بیان نمی کنند. قتلی رخ می دهد که والدین همه دانش آموزان یک مدرسه را تحت تاثیر قرار می دهد. "جین" یکی از مادرهای مدرسه است. او قربانی اشتباه و رفتار مردی شده است که سال ها بر زندگی او سایه انداخته است و از نظر مخاطب اولین متهم قتل به حساب می آید. اما این همه ماجرا نیست. مخاطب بیشتر از اینکه به فکر قاتل باشد دوست دارد بداند چه کسی به قتل رسیده است. داستان "لیان موریارتی" شما را تا آخرین صفحه می کشاند تا پاسخ سوال خود را بیابید. (پشت جلد)

مدت ها بود دلم هوس این سبک کتاب ها رو کرده بود. نمی دونم ابداع کننده این روش کی بوده ولی واقعا دمش گرم. منظورم داستان های درامیه که تهش وقتی همه چی رو می شه دهنت باز می مونه. جوی فیلدینگ و لیان موریارتی و سیدنی شلدون و خیلی نویسنده های دیگه که الان حضور ذهن ندارم ولی عاشقشونم همین سبک جان به لب رسان رو دارن. واقعا لذت بردم و به شدت پیشنهاد می شه. داستان سه زن در شرایط کاملن متفاوته که هر سه از مرد های زندگیشون ضربه خوردند و بالاخره تو آخر کتاب این مشکلات توی یه نقطه ختم می شه.


با قدم های تند و بی حواس توی پیاده رو راه می رفت. تمام لباس هاش خیس آب بودند. ناگهان ایستاد و به دوروبر نگاه کرد. نمی تونست اینطوری ادامه بده. به سمت کافه ای رفت که نزدیکش بود اما نتونست وارد بشه. از حالت درب داغون و خیسش خجالت می کشید، وحشتناک بود. جلوی در زیر سقف ایستاد، به صدای ویولن گوش داد و به رقص قطره ها خیره شد. شاخه های لاله سفید که از لای انگشتانش می لغزید رو محکم گرفت. حس تنهایی و شرم بیشتر از هوای سرد اذیتش می کرد. درمانده وسط ناکجا آباد.

چرا جرئتش رو نداشت تا جلو بره؟ چرا درست وقتی که به کلمات احتیاج داشت، لبهاش بسته موند؟ گل های لاله ای که روی دستش مونده بود اذیتش می کرد. صدای ویولن با پیانو عوض شد. می خواست چیکار کنه؟ 

دستی رو جلوی خودش دید با یه لیوان که ازش بخار بلند می شد. با دیدن صاحب کاقه توی با خودش گفت: کاش یه چیز دیگه آرزو می کردم. صدایی از ته وجودش جواب داد: مگه چیزی برای آرزو هم مونده؟.

چند دقیقه بعد، روی صندلی نشسته بود و از پشت پنجره به بارئنی که حالا نم نم می بارید خیره شده بود. سعی کرد گرفای کافه و لیوان قهوه ای که توی دستش بود رو جذب کنه اما سردتر از این حرف ها بود. اشتباهش هرگز جبران نمی شد. هیچ کاری از دستش برنمی اومد. 

چشمش به صاحب کافه افتاد که با دستگاه پخش درگیر بود و زمانی که موزیک فضا رو پر کرد، تنها نشانه ای که از او باقی مانده بود، لاله های سفید روی میز بود.

آهنگ le moulin از Yann Tiersen

 

پ.ن: 

سال نو مبارک باشه. امیدوارم سال خوبی واسه همتون باشه. 

هر سال رو با امید آغاز کردم و تهش سرخورده شدم. امسال رو با ناامیدی دارم شروع می کنم. نمی دونم چه اتفاقی قراره بیفته و حتی حوصله ش رو هم ندارم. می دونی که چی میگم؟ 

 


وقتی اغلب انسان ها در انتهای زندگی خود به گذشته می نگرند، 
در می یابند‌ که در سراسر عمر عاریتی و گذرا زیسته اند.
آن ها متعجب خواهند شد وقتی بفهمند
همان چیزی که اجازه دادند 
بدون لذت و قدردانی سپری گردد،
همان زندگی شان بوده است. 
بنابراین، بشر با حیله ی امیدوار بودن
فریب خورده و در آغوش مرگ می رقصد.

اروین د یالوم

 

نمی دونم چطور باید بگم ولی حس می کنم نیاز دارم به نوشتن. نمی دونم اثرات قرنطینه س یا چیز دیگه ای. البته من به از خونه بیرون نرفتن عادت دارم ولی الان احساس های عجیبی دارم. انگار توی یه دنیای دیگه زندگی می کنم، زندگی که چه عرض کنم. 

دو روز پیش متوجه شدم. انگار از وسط یه خلا، مثل فضانوردی که بیرون از سفینه توی اون جهان تاریک و بی وزنی معلقه، کشیده شدم روی زمین و توی بدنی که اصلا نمی خوامش. وقتی به خودم اومدم فهمیدم چندین روزه یکسره دارم فیلم می بینم، فیلمایی که نه اسمشون یادمه نه داستانشون. تنها سریالی که توی ذهنمه black mirror ه که به شدت دوست داشتم و توصیه می کنم حتمن ببینید. فضای خاص و جالبی داره. 

چند روزه که یکسره بارون میباره. هر از گاهی سرمو از لای پنجره بیرون می برم، از یخ زدن گونه هام لذت می برم و تاجایی که ریه هام به سوزش بیفته هوای مرطوب و خوش بوی این روزا رو می بلعم. این روزا که هیچ کاری نمی کنم دارم متوجه اون بار بزرگی که نمی دونم از کجا و چطور، مدتهاست روی شونه هام سنگینی می کنه، می شم. حس نیتی رو سر تا پام متوجه می شم. این که از حسای خوبم که خیلی کمن اینجا نمی گم و فقط حسای بدم رو به اشتراک می ذارم کسالت باره، نه؟

یه کتاب جدید رو شروع کردم، پر از جزییات ریز که به نظر کسل کننده ست اما من دلم می خواد این کتاب خوندنش تا ابد ادامه پیدا کنه. حس آرامش بهم میده. مث قهوه ای که جرعه جرعه می خوری و تلخیش رو با تموم وجود مزه مزه می کنی. 

احساس ظلم می کنم. نمی دونم از کدوم نوعش، ظالم یا مظلوم. واسه امروز کافیه.


سلام چیهیرو 

وقتی تصمیم گرفتم یه شخصیت واسه نامه م انتخاب کنم، فقط تو اومدی تو ذهنم. کلی فیلم تو ذهنمه اما تو تاثیرگذارترین شخصیت دوران کودکی من بودی. یادمه وقتی کوچیک بودم و برادرم رفت خدمت سربازی دستگاه دی وی دی و تلویزیونی که تو اتاقش بود موقتا به من رسید و من با ذوق هر هفته یه دی وی دی می خریدم و انقدر نگاه می کردم تا دستگاه هنگ کنه و مادرم نصفه شب با داد مجبورم کنه مشقامو بنویسم. اوایل طرفدار فیلم های باربی بودم و دنیای پرزرق و برقشون. وقتی اسم شهر اشباح رو دیدم فکر کردم فیلم ترسناکی و حسابی ذوق کردم و خریدمت. 

دفعه اولی که فیلمت رو دیدم، ترسیدم. دیدن اون دنیای عجیب غریب خوشگل با اون آدمای ترسناک ناموزون باعث وحشتم شد. ولی بازم جذب شدم و انقدر نگاه کردم تا تونستم ببینم.

دیدم چطور شهر با گناه اون موجودات پر شده بود، دیدم که تنها موندی، دیدم که با مهربونیت چطور به اونها کمک کردی تا دوباره پاک و شاد باشن. برای من یه ایده آل بودی. می خواستم مثل تو بمونم و بجنگم ولی نتونستم. خیلی وقته دارم فرار می کنم. فقط فرار می کنم و جاخالی میدم. من نتونستم بمونم و با تلاشم همه چیز رو درست کنم. خیلی دوست داشتم مثل تو با استعداد و خستگی ناپذیر باشم و جهان اطرافم رو تغییر بدم اما نتونستم. فایده ای هم نداره، با فرار به عقب نمی تونم برگردم به قبل. 

من زمانی که اون قطار از توی آب بیرون اومد و تو توی هزارتو می دویدی محو زیبایی اطرافت شدم. وقتی هاکو کمکت می کرد بهت حسادت کردم و زمانی که موفق شدی از خودم عصبانی شدم.

همیشه توی زندگیم بودی. مدتها خوابت رو می دیدم و هرگز فراموشت نمی کنم. امیدوارم یه روز مثل تو باشم و فرار نکنم.

***

ممنونم از

همدم ماه و

سمیرای عزیزم بابت دعوت به چالش. ببخشید دیر شد :|


تا دلتان بخواهد داستان هست که شروع اش مبتکرانه و نو است. اما این یکی از آن ها نیست. فکر کنم تنها راهی که می شود داستانی درباره زندگی معاصر در کالیفرنیا را شروع کرد، همان کاری است که جک لندن در شروع گرگ دریا کرده است.

سال 1904 که جواب داده، بعید نیست سال 1969 هم جواب بدهد. فکر می کنم این شروعی است که می تواند دهه ها را پشت سر بگذارد و کار داستان ما را راه بیندازد، چون که این جا کالیفرنیاست، هر کاری عشقمان بکشد می کنیم، و منتقد ادبی جوان مایه داری هم دارد سوار لنج مسافربر می شود که خلیج را رد کند و برود سان فرانسیسکو. دو سه روزی را در میل ولی توی کلبه یکی از رفقا خوش گذرانده است. رفیق مذکور زمستان ها می نشیند توی این کلبه و شوپنهاور و نیچه می خواند. سه تایی باهم کلی حال می کنند.

منتقد همین طور که وسط مه از روی خلیج رد می شود به این فکر می کند که مقاله ای بنویسد به نام ضرورت آزادی: در دفاع از هنرمند.» 

البته ولف لارسن لینج مسافربر را با اژدر می زند و منتقد ادبی جوان مایه دار را اسیر می کند و به پیشخدمتی کشتی می گیرد و او مجبور می شود لباس های مضحک بپوشد، و هر کس و ناکسی لیچار بارش می کند، با ولف پیر گفتگوهای روشنفکرانه دارد، اردنگی می خورد، خفتش را می چسبند، ترفیع می گیرد و معاون ناخدا می شود، بزرگ می شود، عشق واقعی اش، مود، را پیدا می کند، از دست ولف در میرود، وسط اقیانوس آرام به این بزرگی با یک قایق پارویی پیزوری این ور و آن ور می رود، به جزیره ای می رسد، یک کلبه سنگی می سازد، با چوب و چماق فُک شکار می کند، یک کشتی شکسته را تعمیر می کند، جنازه ی ولف را می اندازد توی دریا، یک نفر می بوسدش، و غیره. همه این صغری کبری ها را چیدیم برای این که این داستان زندگی معاصر در کالیفرنیا، حدود شصت و پنج سال بعد تمام شود. 

خدا را شکر.

اتوبوس پیر و داستان های دیگر 

ریچارد براتیگان

 

چقدر دیوونه و لذت بخش به مظر می رسه این کتاب. خوشحالم که شروعش کردم. واقعا براتیگان یه نابغه ست. 

درمورد کتاب قبلی هم کمی عصبانیم، اسم کتاب قبلی "زوال فرشته" از "یوکیو می شیما" بود که وقتی تمومش کردم تو یادداشت های مترجم که گذاشته بود واسه آخر کتاب (البته حق میدم یکمی از کتاب تو اون نوشته ها اسپویل می شد ولی بازم ناراحتم) متوجه شدم که این رمان جذاب درواقع یه مجموعه ی چهارجلدیه که جلد آخرش نصیب من شده. زندگی نامه عجیب و عرفانی یه مرد به نام هوندا که من فقط اواخر عمرش رو خوندم و نمی تونم برگردم به قبلش چون آخر کتاب متوجه می شه تمام سه جلد قبل توهم بوده تقریبا، فکر نکنم خوندن بقیه داستان جذاب باشه با این که جلد اول یعنی "برف بهاری" رو تازه گیر آوردم. 

چند وقتیه برخلاف همیشه توجهم به نویسنده ها جلب می شه. یعنی زندگی نویسنده ها گاهی وقتا برام جذاب تر درمیاد نسبت به کتابی که می خونم، شاید به خاطر واقعی بودنشه، نمی دونم. به هر حال که حسابی طرفدار یوکیو می شیما شدم و واسم جذابیت داره. مردی که عاشق طبیعته و با ریزترین جزییات اونا رو توی کتابش می یاره، خلاقیتش تو جذب خواننده عجیب خوبه و انقدر وفاداره که برای زنده نگه داشتن فرهنگ ژاپن خودکشی (هارای) می کنه. 

این روزا بیشتر از همیشه دلم می خواد پست بذارم و بیشتر از همیشه ام چیزی به ذهنم نمی رسه. مثل بیشتر آدمای وبلاگ نویس هم مغز فلسفی نگر ندارم که از یه مورچه راه گم کرده دو صفحه فلسفه زندگی بر مینای عقاید هایدگر درمیارن وگرنه واستون کلی سخنرانی می کردم. فقط همینو بگم که هوا انقدر عالیه که لعنت بهش من نمی خوام توی خونه بمونم. 

 


بر اساس این که در زمان حال هیچ کار به خصوصی انجام نمی دم، شرکت تو این چالش یکم عجیب غریب واسم به نظر می رسه. می تونیم حداقل از آرزوهامون و کارهایی که دوست داریم انجام بدیم حرف بزنیم اما کی تضمین می کنه تا زمان مرگ دغدغه هامون و افکارمون و آرزوهامون تغییر نکنه؟ حتی منی که زندگیم مثل یه مرداب در حال تبدیل به باتلاقه هم دائم در حال تغییرم. نمی دونم، بریم سراغ کارهایی که الان دوست دارم تا قبل مرگم انجام بدم.

1. سفر، به نظرم اولین حسرت زندگیم رفتن از جاییه که الان توش هستم. حالا به صورت مهاجرت به یه کشور دیگه یا جهان گردی فرقی نداره، اصل رفتنه.

2. یه کتابخونه بزرگ داشته باشم. خیلی آرزوی بزرگی نیست ولی من حتی یه کتاب که مال خودم باشه رو ندارم. چرا؟ نمی دونم ولی دلم می خواد داشته باشم.

3. پیانو و ویولن سل رو یاد بگیرم. زیادی ایده آله :)

4. زبان انگلیسی رو کامل یادبگیرم و برم سراغ زبان های دیگه.

5. نویسنده بشم و بتونم رمان بنویسم. حتی اگه نویسنده نشدم دوست دارم بتونم چیزی رو خلق کنم که ازش راضی باشم حالا هر چیزی.

6. عشق رو تجربه کنم.

7. ورزش بشه جزء جدایی ناپذیر زندگیم و در کل از شر تنبلیم خلاص بشم. (آه می کشد) 

8. از تنهایی دربیام، واقعن نیاز به دوست صمیمی تو دنیای واقعیم حس می شه. یه نفر یا چند نفر که حسابی با هم خوش بگذرونیم.

9. تو زمینه باورها و اعتقاداتم به جای درستی برسم. من آدم گیج و بی اعتقادیم با یه عالمه باور مخرب. باید به یه نقطه امن و آرامش برسم تا درونم آروم بشه.

10. یه گلخونه بزرگ و قشنگ برای خودم درست کنم. احساس می کنم طبیعت تنها چیزیه که می تونه منو به آرامش واقعی برسونه، اگه نتونم سفر کنم و بزنم به دل طبیعت حداقل دوست دارم طبیعت رو تو خونم بیارم.

کلی چیز دیگه هم هست ولی فکر کنم واسه الان کافیه. امیدوارم بتونم حداقل به یکی دوتاش برسم. 

ممنونم از

ماجده و همه دوستانی که دعوت کردند.


وقتی زن هفت تیر خالی را تحویل پلیس می داد گفت: زندگی کردن توی آپارتمان تک خوابه در سن هوزه با مردی که داره ویولن زدن یاد می گیره خیلی سخته.»

مشاجره از نوع اسکارلتی (کتاب اتوبوس پیر)

ریچارد براتیگان 

 

به نبات گفته بودم اگه بخوابی خوابت می بره و برای اثباتش ساعت دوازده همه چی رو خاموش کردم و رفتم توی تخت. به سوی چراغ خواب آبی رنگمون که تا ساعت چهار صبح چشمام باز باز بود و از پونصد تا یک رو شمردم و چندین نوع آینده ممکن و غیرممکن رو تصور کردم و انقدر تو تخت جا به جا شدم که هر آن ممکن بود به اذن خدا لب باز کنه و منو به فحش بکشه. حدودا چهار بود که فکر کنم بالاخره یکی ماشه رو کشید و توی مغزم یه گلوله خالی کرد.

ساعت ده و نیم از سروصدای مامان و بابام بیدار شدم. چرا هیچوقت مراعات خواب بچه هاشونو نمی کنن ولی وقتی اونا خوابن ما نفسم به زور میتونیم بکشیم؟. بلند شدم یه نگاه به ساعت انداختم و دوباره خوابیدم. دوباره که بیدار شدم واقعا بحث به جاهای باریک کشیده بود. پدرم از خونه خارج می شد و مادرم انواع توصیه ها رو با فریاد گوشزد می کرد. دیگه خوابیدن ممکن نبود. بلند شدم که مادری با دیدنم گفت خواهرت و برادرت دارن میرن باغ، گفتم نمی ری. خب حق داشت اینو بگه چون تو تمام این مدت هروقت اونا می رفتن من همراهشون نبودم ولی این دفعه دیگه واقعا حوصلم سررفته بود، حالم از هرچی کتاب و فیلم و اینترنت بود بهم می خورد. با اصرار من به خواهری زنگ زد و من هم بعد از چندین روز سراغ مانتوهام رفتم. همین آماده شدن انقدر به من انرژی داد که باورم نمی شد. وقتی خواستم بیرون برم نمی تونستم اصلن نگاه کنم، انقدر توی اتاق تاریکم مونده بودم که نور عادی آفتاب رو نمی تونستم تحمل کنم، با ماسک نصفه پایین صورت و با عینک آفتابی گنده م نصفه بالایی رو پوشش دادم و زدم بیرون.

قبل از عید بعد از قضیه سمنو پزون، مادرم بالاخره تونست یکم پول جور کنه و زمین خاکی جلوی خونمون رو آسفالت کنه که من بعد از دوماه بالاخره برای اولین بار این آسفالت پشت درب خانه رو دیدم. چهارتا آدم بامزه ی ماسک زده توی ماشین بهم نگاه می کردند. کنار بچه ها نشستم و راهی شدیم. از این که خیلیا ریلکس توی کوچه خیابون راه می رفتن تعجب کردم، انتظار داشتم هیچ موجود زنده ای رو نبینم و باد و خس و خاشاک فقط عبور کنه ولی انگار فقط من توی قرنطینه مونده بودم. 

وراد باغ که شدیم با زیبایی بهارانه طبیعت رو به رو شدم. در واقع این باغ، زمینی بود که خیلی سال پیش، پدرم توش درخت آلبالو کاشته بود و من هم از بچگی ازش خاطره دارم. دو سه سال پیش پدرم تصمیم گرفت که پسرش رو از اجاره نشینی نجات بده و این زمین رو به شوهر خواهرم یعنی دامادش فروخت. در واقع برای خانواده ما هیچ اتفاقی نیفتاد و فقط نام صاحب تغییر کرد :) خلاصه که شوهر خواهر من طی یک عملیات انتحاری دور زمین رو دیوار کشید و اتاق بزرگی اول باغ شاخت که هنوز تکمیل نشده و به جز درخت آلبالو یه عالمه درخت دیگه هم کاشت و کلی برنامه دیگه هم داره که برای ما بسی مایه ی خرسندیه :) به هر حال این باغ که در نزدیکی خونه خواهرم و ما قرار داره و برای رفتن بهش فقط یکی دوتا کوچه پس کوچه رو باید طی کنیم، شده بود پاتوق دوران کرونا. من تا الان نرفته بودم ولی الان دیگه تحمل خونه دشوار بود. 

دیدن اتاق با دیوار های تازه رنگ شده و چهار ردیف درخت پر از شکوفه تا حدی که انتهاش رو نمی تونستی تشخیص بدی، با این هوای خنک و ملایم، مثل بهشت بود. واقعن بهشت بود. خواهری من به خاطر حساسیت ریه ی مادرم می ترسید که به خونه ی ما بیاد و باعث بیماری مادرم بشه، برای همین دیدنش باعث شد بفهمم چقدر دلم براش تنگ شده بود. تا چند دقیقه بعد برادرم و زن و بچه ش هم رسیدند. 

با زیر انداز و وسیله های ناهار رفتیم وسط درخت ها، جایی که هم آفتاب باشه هم سایه درختها رو انتخاب کردیم و با حفظ فاصله کنار هم نشستیم. خواهری آبگوشت بار گذاشته بود و زنداداشم هم زرشک پلو با مرغ. هر دو غذا خوشمزه بود ولی من آبگوشت رو ترجیح دادم، با پیاز و دوغ حسابی چسبید :))))

ناهار رو که خوردیم لکه های ابر کم کم سروکله شون پیدا شد و دونه های بارون با گلبرگ های شکوفه ها که از برخورد بارون می ریختند به صورتهامون برخورد می کرد. بساطمون رو جمع کردیم و دویدیم جلوی اتاق زیر سقف. بوی بارون و زمین های نم زده و شکوفه های بهاری و رنگ تازه ای که از دیوار های اتاق میومد حسابی حالمو خوب کرد. بچه ها بی توجه زیر بارون بازی می کردند و شوهرخواهرم بساط چایی آتشی رو راه انداخت. جلوی اتاق دور میزی که با بلوک و یک تخته چوبی موقتی درست شده بود نشستیم و چایی بعد از ناهار رو نوش جان کردیم. مسخره بازی ها و شوخی های همیشگیمون هم که جای خود داشت. متوجه شدم که رفتار، حرفها و حتی قیافه ام نسبت به قبل قرنطینه کااااملا تغییر کرده و حسابی جا خوردم وقتی خواهری هم همینو بهم گفت، دلیلشو نمی تونم بفهمم. از دوم اسفند تا الان توی اتاق موندن منو تبدیل به یه آدم دیگه کرده بود. 

بارون که تموم شد برادری برامون قهوه درست کرد و درحالی که همه از تلخیش فرار کردن، من و برادری حسابی فیض بردیم و دبل شات کافئین به مغز هدیه کردیم. هوای عصر و سنگینی غذا همه رو ساکت کرده بود. سوار ماشین شدم و رادیو رو روشن کردم، از شانس، کلی آهنگ شاد و مخصوص بارونی پخش می شد. صداشو زیاد کردم، درهای ماشینو باز کردم و رفتم کنار بقیه چسبیدیم به آتیش. به قول خودشون با دود خودشونو ضد عفونی می کردن و توی دستای هرکدومشون یه ژل ضدعفونی بود که هر چند دقیقه یکبار باهاش بچه ها رو هم مورد عنایت قرار می دادن. 

همون طور که نشسته بودیم دوباره هوا ابری شد و رعد و برق و یه تگرگ حسابی. زدم دنده مسخره بازی و کل باغ رو دنبال خواهری دویدم و می گفتم می خوام بغلش کنم چون دلم براش تنگ شده. اون هم با جیغ جیغ کاملا جدی می دوید :) 

نزدیک غروب بود که بالاخره خسته شدیم و راه افتادیم سمت خونه، البته شوهر خواهری موند تا با رنگ قرمز نرده های پنجره و درهای اتاق رو مورد عنایت قرار بده. تا رسیدم تو حیاط همه لباس هامو درآوردم. می ترسیدم ناقل این بیماری به مادرم باشم. بدون این که نزدیک مادری بشم خودمو سریع انداختم توی حمام و تا تونستم سابیدم. 

از خستگی در حال مرگ بودم که مادری گفت براش غذا درست کنم، غذایی که توی تلویزیون دیده بود و همه موادش رو هم نداشتیم توی خونه. نتیجه این که بدمزه ترین ماکارونی جهان رو براش پختم و خودم هم یه کوچولو ازش خوردم که هنوز حالم بده :||||

بعد از شستن ظرفا و نت گردی دوباره به نبات گفتم آدم وقتی خسته بشه قطعا خوابش میبره. و برای اثبات هم گفتم همین الان می تونم بخوابم. دوباره ساعت دوازده رفتم تو اتاق و دوباره به همین سوی چراغ خواب آبی رنگمون که خوابم نبرد. تا ساعت سه و نیم یکسره در حال ت خوردن و فکرهای تخیلی بودم که یهو صدای عجیبی شنیدم که مرتب قطع و وصل می شد. خیلی عجیب بود چون اصولن صدای خروپف های مامانم جلوی شنیدن هر صدای دیگه ای رو می گرفت با این که مادری توی هال می خوابید. از جا بلند شدم و سری به بابام زدم ولی صدا از سمت اون نبود، به مادری سر زدم هم همین طور. جالب اینکه هرچه از اتاق دورتر می شدم این صدای عجیب غریب کم تر شنیده می شد. در رو باز کردم و کله م رو وارد حیاط کردم که صدا کامل قطع شد، حتی وقتی برگشتم به اتاقم. ترسیدم. نکنه به خاطر مجبور کردن خودم به خواب دچار توهم شده باشم؟ سریع نشستم پای اینترنت و سعی کردم حواسم رو پرت کنم. تا ساعت پنج و نیم که پدرم در اتاقم رو زد کاملا توی هپروت بودم. چشمام از شدت خستگی بهم چسبیده بود، بدنم له بود و مغزم. کاملا هوشیار و پر انرژی. شکم رفت به قهوه ای که بعد از ظهر با برادری یه عالمه خوردیم چون از آخرین باری که خورده بودم چندماهی می گذشت. نمی دونم به هر حال که دوباره به تخت برگشتم و بالاخره ساعت هفت صبح یکی دلش اومد و ماشه رو کشید تا پرت بشم به دنیای کابوس ها.

عاخیش خیلی وقت بود انقدر پرحرفی کردم و این که منو ببخش نبات بابت چرت و پرت های غیرعملیم.

 


این که شهرت، اهرم سبک تر از پَرش را بگذارد زیر سنگ آدم و تا روشنایی بالا ببرد، و بعد آدم را با هفت تا کرم و یک ساس آزاد کند، غنیمتی است.

الان می گویم چطور می شود. چند ماه قبل یکی از بچه ها آمد پیش من و گفت: یه رمان نوشته ام . توام یکی از شخصیت هاشی.»

این را که گفت من حسابی سر حال آمدم. خودم را فوری گذاشتم جای قهرمان یا شخصیت منفی یک ماجرای عشقی: دستش را روی سینه ی دختر گذاشت و بخار نفس هایش عینک دختر را کدر کرد،» یا به گریه های دختر خندید و بعد مثل کیسه ی رخت چرک از پله ها پرتش کرد پایین.»

گفتم: خب، من توی رمان تو چی کار می کنم؟» فکر می کردم الان حرف های بزرگ بزرگ می شنوم.

گفت: یه در رو باز می کنی.»

گفتم: بعد چی کار می کنم؟»

گفت: همین.»

شهرتم داشت آب می رفت. گفتم: اِه، حالا نمی شد یه کار دیگه بکنم؟ مثلا دو تا در باز کنم؟ یا یکی رو ماچ کنم؟»

گفت: همون یه در بس بود. اما کارت حرف نداشت.»

هنوز ته دلم کورسوی امیدی بود. وقتی در رو باز می کردم چیزی نگفتم؟»

نه.»

کتاب اتوبوس پیر 

ریچارد براتیگان 

 

واقعن چیه این انسان؟ تو حالتای عادی باید با بولدوزر جا به جام می کردن و به زور از اتاقم بیرون میومدم، اما الان انگار دارن شکنجه م می کنن. با همین فرمون جلو برم قطعن دیوونه می شم.


وقتی زن هفت تیر خالی را تحویل پلیس می داد گفت: زندگی کردن توی آپارتمان تک خوابه در سن هوزه با مردی که داره ویولن زدن یاد می گیره خیلی سخته.»

مشاجره از نوع اسکارلتی (کتاب اتوبوس پیر)

ریچارد براتیگان 

 

به نبات گفته بودم اگه بخوابی خوابت می بره و برای اثباتش ساعت دوازده همه چی رو خاموش کردم و رفتم توی تخت. به سوی چراغ خواب آبی رنگمون که تا ساعت چهار صبح چشمام باز باز بود و از پونصد تا یک رو شمردم و چندین نوع آینده ممکن و غیرممکن رو تصور کردم و انقدر تو تخت جا به جا شدم که هر آن ممکن بود به اذن خدا لب باز کنه و منو به فحش بکشه. حدودا چهار بود که فکر کنم بالاخره یکی ماشه رو کشید و توی مغزم یه گلوله خالی کرد.

ساعت ده و نیم از سروصدای مامان و بابام بیدار شدم. چرا هیچوقت مراعات خواب بچه هاشونو نمی کنن ولی وقتی اونا خوابن ما نفسم به زور میتونیم بکشیم؟. بلند شدم یه نگاه به ساعت انداختم و دوباره خوابیدم. دوباره که بیدار شدم واقعا بحث به جاهای باریک کشیده بود. پدرم از خونه خارج می شد و مادرم انواع توصیه ها رو با فریاد گوشزد می کرد. دیگه خوابیدن ممکن نبود. بلند شدم که مادری با دیدنم گفت خواهرت و برادرت دارن میرن باغ، گفتم نمی ری. خب حق داشت اینو بگه چون تو تمام این مدت هروقت اونا می رفتن من همراهشون نبودم ولی این دفعه دیگه واقعا حوصلم سررفته بود، حالم از هرچی کتاب و فیلم و اینترنت بود بهم می خورد. با اصرار من به خواهری زنگ زد و من هم بعد از چندین روز سراغ مانتوهام رفتم. همین آماده شدن انقدر به من انرژی داد که باورم نمی شد. وقتی خواستم بیرون برم نمی تونستم اصلن نگاه کنم، انقدر توی اتاق تاریکم مونده بودم که نور عادی آفتاب رو نمی تونستم تحمل کنم، با ماسک نصفه پایین صورت و با عینک آفتابی گنده م نصفه بالایی رو پوشش دادم و زدم بیرون.

قبل از عید بعد از قضیه سمنو پزون، مادرم بالاخره تونست یکم پول جور کنه و زمین خاکی جلوی خونمون رو آسفالت کنه که من بعد از دوماه بالاخره برای اولین بار این آسفالت پشت درب خانه رو دیدم. چهارتا آدم بامزه ی ماسک زده توی ماشین بهم نگاه می کردند. کنار بچه ها نشستم و راهی شدیم. از این که خیلیا ریلکس توی کوچه خیابون راه می رفتن تعجب کردم، انتظار داشتم هیچ موجود زنده ای رو نبینم و باد و خس و خاشاک فقط عبور کنه ولی انگار فقط من توی قرنطینه مونده بودم. 

وارد باغ که شدیم با زیبایی بهارانه طبیعت رو به رو شدم. در واقع این باغ، زمینی بود که خیلی سال پیش، پدرم توش درخت آلبالو کاشته بود و من هم از بچگی ازش خاطره دارم. دو سه سال پیش پدرم تصمیم گرفت که پسرش رو از اجاره نشینی نجات بده و این زمین رو به شوهر خواهرم یعنی دامادش فروخت. در واقع برای خانواده ما هیچ اتفاقی نیفتاد و فقط نام صاحب تغییر کرد :) خلاصه که شوهر خواهر من طی یک عملیات انتحاری دور زمین رو دیوار کشید و اتاق بزرگی اول باغ ساخت که هنوز تکمیل نشده و به جز درخت آلبالو یه عالمه درخت دیگه هم کاشت و کلی برنامه دیگه هم داره که برای ما بسی مایه ی خرسندیه :) به هر حال این باغ که در نزدیکی خونه خواهرم و ما قرار داره و برای رفتن بهش فقط یکی دوتا کوچه پس کوچه رو باید طی کنیم، شده بود پاتوق دوران کرونا. من تا الان نرفته بودم ولی الان دیگه تحمل خونه دشوار بود. 

دیدن اتاق با دیوار های تازه رنگ شده و چهار ردیف درخت پر از شکوفه تا حدی که انتهاش رو نمی تونستی تشخیص بدی، با این هوای خنک و ملایم، مثل بهشت بود. واقعن بهشت بود. خواهری من به خاطر حساسیت ریه ی مادرم می ترسید که به خونه ی ما بیاد و باعث بیماری مادرم بشه، برای همین دیدنش باعث شد بفهمم چقدر دلم براش تنگ شده بود. تا چند دقیقه بعد برادرم و زن و بچه ش هم رسیدند. 

با زیر انداز و وسیله های ناهار رفتیم وسط درخت ها، جایی که هم آفتاب باشه هم سایه درختها رو انتخاب کردیم و با حفظ فاصله کنار هم نشستیم. خواهری آبگوشت بار گذاشته بود و زنداداشم هم زرشک پلو با مرغ. هر دو غذا خوشمزه بود ولی من آبگوشت رو ترجیح دادم، با پیاز و دوغ حسابی چسبید :))))

ناهار رو که خوردیم لکه های ابر کم کم سروکله شون پیدا شد و دونه های بارون با گلبرگ های شکوفه ها که از برخورد بارون می ریختند به صورتهامون برخورد می کرد. بساطمون رو جمع کردیم و دویدیم جلوی اتاق زیر سقف. بوی بارون و زمین های نم زده و شکوفه های بهاری و رنگ تازه ای که از دیوار های اتاق میومد حسابی حالمو خوب کرد. بچه ها بی توجه زیر بارون بازی می کردند و شوهرخواهرم بساط چایی آتشی رو راه انداخت. جلوی اتاق دور میزی که با بلوک و یک تخته چوبی موقتی درست شده بود نشستیم و چایی بعد از ناهار رو نوش جان کردیم. مسخره بازی ها و شوخی های همیشگیمون هم که جای خود داشت. متوجه شدم که رفتار، حرفها و حتی قیافه ام نسبت به قبل قرنطینه کااااملا تغییر کرده و حسابی جا خوردم وقتی خواهری هم همینو بهم گفت، دلیلشو نمی تونم بفهمم. از دوم اسفند تا الان توی اتاق موندن منو تبدیل به یه آدم دیگه کرده بود. 

بارون که تموم شد برادری برامون قهوه درست کرد و درحالی که همه از تلخیش فرار کردن، من و برادری حسابی فیض بردیم و دبل شات کافئین به مغز هدیه کردیم. هوای عصر و سنگینی غذا همه رو ساکت کرده بود. سوار ماشین شدم و رادیو رو روشن کردم، از شانس، کلی آهنگ شاد و مخصوص بارونی پخش می شد. صداشو زیاد کردم، درهای ماشینو باز کردم و رفتم کنار بقیه چسبیدیم به آتیش. به قول خودشون با دود خودشونو ضد عفونی می کردن و توی دستای هرکدومشون یه ژل ضدعفونی بود که هر چند دقیقه یکبار باهاش بچه ها رو هم مورد عنایت قرار می دادن. 

همون طور که نشسته بودیم دوباره هوا ابری شد و رعد و برق و یه تگرگ حسابی. زدم دنده مسخره بازی و کل باغ رو دنبال خواهری دویدم و می گفتم می خوام بغلش کنم چون دلم براش تنگ شده. اون هم با جیغ جیغ کاملا جدی می دوید :) 

نزدیک غروب بود که بالاخره خسته شدیم و راه افتادیم سمت خونه، البته شوهر خواهری موند تا با رنگ قرمز نرده های پنجره و درهای اتاق رو مورد عنایت قرار بده. تا رسیدم تو حیاط همه لباس هامو درآوردم. می ترسیدم ناقل این بیماری به مادرم باشم. بدون این که نزدیک مادری بشم خودمو سریع انداختم توی حمام و تا تونستم سابیدم. 

از خستگی در حال مرگ بودم که مادری گفت براش غذا درست کنم، غذایی که توی تلویزیون دیده بود و همه موادش رو هم نداشتیم توی خونه. نتیجه این که بدمزه ترین ماکارونی جهان رو براش پختم و خودم هم یه کوچولو ازش خوردم که هنوز حالم بده :||||

بعد از شستن ظرفا و نت گردی دوباره به نبات گفتم آدم وقتی خسته بشه قطعا خوابش میبره. و برای اثبات هم گفتم همین الان می تونم بخوابم. دوباره ساعت دوازده رفتم تو اتاق و دوباره به همین سوی چراغ خواب آبی رنگمون که خوابم نبرد. تا ساعت سه و نیم یکسره در حال ت خوردن و فکرهای تخیلی بودم که یهو صدای عجیبی شنیدم که مرتب قطع و وصل می شد. خیلی عجیب بود چون اصولن صدای خروپف های مامانم جلوی شنیدن هر صدای دیگه ای رو می گرفت با این که مادری توی هال می خوابید. از جا بلند شدم و سری به بابام زدم ولی صدا از سمت اون نبود، به مادری سر زدم هم همین طور. جالب اینکه هرچه از اتاق دورتر می شدم این صدای عجیب غریب کم تر شنیده می شد. در رو باز کردم و کله م رو وارد حیاط کردم که صدا کامل قطع شد، حتی وقتی برگشتم به اتاقم. ترسیدم. نکنه به خاطر مجبور کردن خودم به خواب دچار توهم شده باشم؟ سریع نشستم پای اینترنت و سعی کردم حواسم رو پرت کنم. تا ساعت پنج و نیم که پدرم در اتاقم رو زد کاملا توی هپروت بودم. چشمام از شدت خستگی بهم چسبیده بود، بدنم له بود و مغزم. کاملا هوشیار و پر انرژی. شکم رفت به قهوه ای که بعد از ظهر با برادری یه عالمه خوردیم چون از آخرین باری که خورده بودم چندماهی می گذشت. نمی دونم به هر حال که دوباره به تخت برگشتم و بالاخره ساعت هفت صبح یکی دلش اومد و ماشه رو کشید تا پرت بشم به دنیای کابوس ها.

عاخیش خیلی وقت بود انقدر پرحرفی نکرده بودم و این که منو ببخش نبات بابت چرت و پرت های غیرعملیم.

 


معجزه این نیست که در هوا بپری و یا از این سوی رودخانه بر کاغذی در آن سوی رودخانه چیزی بنویسی
بلکه معجزه آن است که: 
به چنان قدرت باور نکردنی درونی برسی که بتوانی خود معمولی‌ات را با آرامش خاطر بپذیری.
آنگاه که دیگر طالب تحسین و تمجید دیگران نباشی، معجزه در تو رخ داده است.
ناشناس

یکی از نکات زندگی بی محتوای من این بود که کلا در نود درصد عمرم نه تصمیم گرفته ام و نه مسیری داشته ام. متاسفانه چیزی نیست که بشه بهش افتخار کرد ولی خب همیشه بر طبق اصل "هر چه شد، شد" زندگی کرده ام . احتمالا زندگی خواهم کرد. وقتی مسیری نداشته باشی میشی مثل یه بادکنک رها شده (می تونستم بگم قایق بادبانی رها شده وسط اقیانوس آرام ولی به دلم نچسبید) که باد به هر جهتی دلش می خواد می برتش، بدون اینکه بدونه کجاست، به کجا میره و مهم تر از همه الان کجاست.

قضیه اینه که تو این چند روز یه بچه بازیگوش سروکله ش پیدا شد و نخ این بادکنک رو تو دستش گرفت، تازه فهمیدم کجا هستم، به زمین وصل شده بودم، می تونستم مسیر رو ببینم و از این اتفاق احساس آرامش کردم. از این اتفاق شاد شدم و از خدا خواستم که بچه منو رها نکنه ولی افسوس که من انقدر شانس ندارم تا تو این لحظه های خاص مرغ آمین از بالای سرم عبور کنه.

اون بچه بازیگوش قصه من، یهو زل زد توی صورت بادکنکیم، فکر کنم از کوآلاها خوشش نمی اومد چون اخم کرد و من سر خوردم از لای انگشتای کوچیکش. باد منو بالا برد و برگشتم به همون وضع سابق. چه دلخوشی احمقانه ای. 

از اینکه رهام کرده بود غصه خوردم و استرس گرفتم. خیره موندم به عقب شاید نظرش عوض بشه ولی اون بچه، سرنوشت من نبود. از اونجایی که ذهن کوآلاییم خسته تر از اونیه که بتونه مدت طولانی غصه بخوره، پس دوباره خودمو سپردم به دستای همون باد. هر چه پیش آید خوش آبد.


در واقع ذهن خسته من حتی دو سال آینده رو هم نمی بینه ولی به نظرم ایده جالبیه.

بیست سال آینده یعنی وقتی که من 42 ساله شدم و تقریبا دوبرابر عمر الانمه، خیلی زیاد به نظر می رسه ولی می دونم که مثل برق می گذره و زمانی می شه که من صبحها جلوی آینه به چروک ها و موهای سفیدم خیره می شم و نچ نچ می کنم. 

قطعا تا اون موقع ازدواج کرده ام یکی دوتا بچه ی قد و نیم قد دور و برم رو گرفته اند، خونه ی خودم رو دارم با باغچه ای که همیشه آرزوش رو دارم. چیزی که ازش کاملا مطمئنم ثابت موندن شخصیتمه، هنوز همونقدر کوآلا و خسته، دائم در حال فیلم دیدن و کتاب خوندن و اختراع غذاهای من درآوردی و حرص خوردن از در و دیوار امیدوارم حداقل دوتا زبان جدید یاد گرفته باشم وگرنه خیلی تباهم :|

تا اونموقع هزارتا اتفاق خوب و بد برام رخ داده و هزارتا مشکل برام پیش اومده، انقدر که هرگز یادم نمیاد یه روزی وسط اردیبهشت سرد و بارونی به چهل سالگیم فکر کردم.

شاید هر از گاهی یاد آرزوهای بیست سالگیم بیفتم و خودم رو سرزنش کنم و لعنت بفرستم به دنیایی که آرزوهامو دو دستی بهم تقدیم نکرده. اما بعد از چند لحظه مثل گربه ها لذت ببرم از آرامش و آسایش الانم و بخزم لای پتوی گرم و نرم روزمرگیم.

میدونی من شاید خیلی غر بزنم ولی هیچ وقت افسوس نمی خورم و هرگز دلم نمی خواد برگردم به عقب، چون واقعا این روش زندگی منه.

البته از یه طرف هم ممکنه بالاخره سرم به سنگ خورده باشه و بالاخره هدف زندگیم رو پیدا کرده باشم و براش تلاش کنم، برم سراغ جهانگردی و کتاب نوشتن و موسیقی. 

نمی دونم چی پیش میاد ولی امیدوارم همیشه آروم و پر از حس خوب باشم.

 

ممنونم از آقای احسان 

وحیدی  بابت دعوتشون به این چالش

دعوت می کنم از همتون (سمیرا، سارا، همراز دل، نبات خدا، سولویگ، هلن، بهامین، مائده، مریم بانو، فاطمه، هیوا، گلاویژ، حیات، ستوده، میترا محمدی، حریر، ماجده، فانوسبان، لوک خوش شانس، احسان، مهدی، شرلوک هلمز، آقای چاه پتانسیل، معلوم الحال، sa saj و هر کسی که یادم رفته) که بنویسید و بگید 20 سال آینده خودتون رو چطور می بینید.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها