صبح وقتی از خواب بیدار شدم سریع سراغ گوشیم رفتم و فهمیدم که کلاس برگزار میشه. یجورایی مثل پیام شما 85 درصد حجم اینترنت خود را مصرف کرده اید بود واسم. امروز هوا خیلی سرد و استخوان سوز بود. اصلن نمی شد طاقت بیاری، اونم اول صبح. طی اتفاق خوشحال کننده ای برادری رو دیدم و منو تا آموزشگاه رسوند. تعداد خیلی کمی از بچه ها آمده بودند و همه مثل من گیج و منگ. به هر صورتی بود تمومش کردیم و رفتیم سمت خونه. سرراه به رفیقم توی قرض الحسنه سر زدم که رفته بود تهران تا باقی مانده جهیزیه را تهیه کند و فکر کنم عید عروسی باشد. سوال کردم و جمع بندی کردیم دویست ملیون جهاز خریده بود. چیزی که واسه من خیلی زیاد حساب می شه. در حالی که دوتا اسکناس هزار تومنی توی جیبم خودشونو پاره میکردن لبم رو کج کردم و گفتم بدک نیست. تازه وسایل برقی رو قبل از این گرونیا گرفته بود وگرنه حتمن به سیصد تومن می رسید، فقط به خاطر اینکه چشم خواهر شوهر و مادرشوهر رو دربیاره و دهن همه رو بچسبونه کف زمین. خوبه که هم پول داشته باشی هم همسر عالی هم آینده تضمین شده.

امروز فیلم ندیدم و خوشحالم. نشستم اندکی کتاب خواندم، ی حرف زدم، مهمان سرزده آمد و بالاخره ساعت چهار بود که منفجر شدم و از خونه زدم بیرون. یه عالمه لباس پوشیدم تا سرمای وحشتناک بهم نفوذ نکنه و تا پارک پیاده رفتم. اگه یه نفر دنبالم میفتاد فکر می کرد، دیوانه ای که پول نداره و پیاده یکساعت راه رفت تا توی پارک یکم آب بخوره و برگرده :) راه برگشت از پارک رو نمی شه توصیف کرد، عالی بود. یه آسمون پر از ابرهای تکه تکه و خورشید در حال غروب زیبا. رنگ زرد، نارنجی، مرجانی، صورتی و بنفش به ترتیب جلوی چشمم توی ابرها مانور می داد. دلم می خواست غروب رو از روی کوه ببینم ولی ترسیدم توی برگشت جلوی پام رو نبینم و از بالای کوه قل بخورم پایین. احساس سبکی می کنم. 

هنوز اتاقم تمیزه و این یه رکورد عالیه. هرروز برای تیک توی برنامه چالش اتاقم رو مرتب می کنم و احساس آرامش می کنم. چی از این بهتر؟ چقدر دیگه نیازه تا خوشبخت حساب بشم؟ 


                   


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها