تو همه فامیلا یه خونواده هست که کسی زیاد باهاشون رفت و آمد نداره. تو فامیل مادریم اون خونواده دقیقن ماییم چون باهاشون تفاوت داریم. خواهر و برادرای مادرم، همیشه تو رفت و آمد و مهمونی اند، دائم تو مسافرت، خوش اخلاق و پایه، روشن فکر و امروزی و پولدار در حد خودشون. خونواده من دقیقن برعکسن.

خب این یعنی من باهاشون زیاد جور نیستم، وقتی که خیلی ریلکس کنار هم نشستن و خودشونو مسخره می کنن و می خندن من یه گوشه دو زانو نشستم و از دور فقط نگاه می کنم :/ همین جور نبودن باعث می شه حتی همون مهمونی های کلی هم کناره بگیرم و اگه برم از یکی دوروز قبلش استرس میگیرم. 

خلاصه اینا مقدمه ای بود واسه امروز، هوای ابری و خنک با گاهی نم بارون و باد خیلی شدید که شب کمتر شد. عصر خونواده تو بنگاه بودن و من تو خونه با زله ها تنها بودم. دعواها و درگیری ها انجام شد و آخرش هم سر خونه به توافق نرسیدند و موکول شد به جلسه بعدی. تا مادرم رسید سریع لباس پوشیدم و رفتیم سمت خونه داییم. این داییم همونیه که گفتم خیلی حسرت بچه اون بودنو می خورم. خیلی باکلاس و امروزی و دوست داشتنیه، طرفدار قانون جذبه و بیشتر سمینارهای موفقیت رو شرکت می کنه، همیشه درحال یادگیری و درس خوندن با اینکه دخترش کلاس هفتمه. شغلشم کارمند بانکه و به شدت خوشگل و خوش اخلاقه. مرد ایده آل واسه زندگی، البته زنداییم هم خیلی خوبه، به شدت با سلیقه و با ت البته گاهی اوقات اخلاق خاص خودشو پیدا می کنه که من نمی پسندم. دوتا بچه خیلی خوشگل و نچسب هم داره که حتی سلام هم نمی کنن به من، یه دختر تقریبا سیزده ساله و یه دختر پنج ساله :/

خلاصه کم کم جمع شدیم و بساط خوردن و نماز و این حرفا جور شد. یهو وسط غذا خوردن به خودم گفتم: "چه خبرته اینا هم آدمن، انقدر خودتو سفت نگیر" خب، خودمو ول دادم و نتیجه ش فوق العاده بود. با همه گفتیم و خندیدیم و زنداییم حسابی باهام گرم گرفت، منم به خاطر مهربونیش کمکش کردم و به تیکه های مسخره ش خندیدم. بعد از ظرف شستن درست حسابی و از کت و کول افتادن یه چایی واسه خودم ریختم و رفتم تو حیاط. داییم با بچه شش ماهه فامیل که شوهر عمه ش حساب می شد روی تاب نشسته بود و بچه ها هلش می دادن. داشتم بهشون نگاه میکردم که داییم پرید پایین و گفت بیا اینجا کارت دارم. منو سوار تاب کرد و امیر علی پسرداییم هم کنارم نشست، یه تاب سواری حسابی کردیم به حدی که پاهامون تا کنار درختای انگور روی سقف رسید و کلی کیف کردیم. رفتم داخل و چسبیدم به زندایی ها و کلی گفتیم و خندیدیم که رفتند باهم هندوانه قاچ کنند و من تنها موندم، از اونطرف دیدم سمیرا تنها نشسته و داشت با یه کاغذ و متن کلنجار میره. سمیرا دختر خاله زنداییمه که تو بچگی چندباری باهم همبازی بودیم و خیلی دوستش داشتم ولی بعدش دیگه از هم دور شدیم و چندبار قبل که دیده بودمش حس می کردم نمی تونم بهش نزدیک بشم. بعد از کلی دعوای درونی پاشدم رفتم کنارش نشستم و بی هوا واسه بار دوم سلام کردم که متوجهم بشه، خیلی حرکت بچگانه ای بود می دونم ولی خب اولین باری بود که واسه حرف زدن با کسی پیشقدم می شدم، به نظرم واسه شروع بد نبود. همه دوستای صمیمیم بهم می گن که اوایل خیلی از من بدشون میومده و فکر می کردن آدم نچسب و مغروریم، حتی دوست دوران دانشگاهمو تو اینستا پیدا کردم و بعدش بهم گفت اگه می دونستم تویی بهت پی ام نمی دادم چون به آدمای دوروبرت اهمیت نمی دی و نمی بینیشون :/ این درحالیه که من همیشه استرس پس زده شدن دارم:/ با سلام گفتن من سمیرا هم خندید و این شد شروع یه بحثی که حسابی گرم گرفتیم و الان که فکر می کنم دوستای من همیشه پرحرف نیستن، من کم حرفم. یکم بعد سمیرا بلند شد و رفت تو اتاق تا کمک کنه اون بچه شش ماهه بخوابه. دیدم با سوار شدن من دختردایی نچسب و مغرورم هم دویده و رفته سوار تاب شده ولی کسی نبود که تابش بده :) دلم خنک شد. خالم بلند شد که بره خونه و پیشنهاد داد ما رو هم برسونه. با همه خدافزی کردم. نمی دونم چرا ولی همه باهام خوب بودن، فکرشو نمی کردم ولی داییم وقتی شروع کردم باهاش حرف بزنم ذوق کرد، احساس می کنم رو من یه حساب دیگه باز کرده. زنداییم خدافزی کردم، خیلی دوسش داشتم و باهاش از کل فامیل خودمون راحت تر بودم، بهش گفتم از دخترت خدافزی کن و اومدم بیرون. زن داییم و داییم اومدن تو کوچه واسه بدرقه که یهو دیدم سمیرا بدو بدو اومد و ازم خدافزی کرد :) داشتم از ذوق پس میفتادم این حجم از رابطه خوب و دوستانه واسم زیادی بود. احساس کردم امشب خیلی خوشگل و خوشتیپ و با اعتماد بنفس بودم. این به عنوان قدم اول کوآلا.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها