"در زندگی نیازی به جست و جوی معنا نیست

زندگی نه بی‌معناست نه با معنا

معنا یک چیز ذهنی است

زندگی یک طعم است

آیا تا به حال فکر کرده‌ای طعم چه معنایی دارد؟

به هنگام خوردن اسپاگتی، آیا میپرسی که طعم آن چه معنایی دارد؟ 

به هنگام نگاه کردن به غروب آفتاب، با رنگ‌های بسیار زیادش که در تمام افق پخش شده است، آیا پرسیده ای که غروب آفتاب چه معنایی دارد؟

سوال اشتباه بپرس تا به جواب اشتباه برسی."

اوشو


از یه قسمت از شخصیتم به شدت متنفرم. اینکه وقتی با آدمایی که شخصیتشون با من فرق داره روبه رو می شم بعد یه مدت زمانی منم مثل همونا میشم. یعنی وقتی با آدمهای مختلف جور میشم یه جنبه از شخصیتم که به اونا میخوره رو میبینم، بعدن که بهش فکر می کنم باورم نمیشه من این کارو کردم. مثل امشب.

یه بیرون رفتن که از همون اولش حرفای خیلی زشت تو دهنم افتاد و تا آخر ادامه داشت. عصبانیت خیلی مزخرفم، مسخره کردن و تیکه انداختنم به یه دختر کوچک تر از خودم و چندتا چیز دیگه. علاوه بر اون حرف زدن بدون کوچکترین فکری و پرحرفی با حالت غرور و حس آدم خاصی بودن. این چندشناک و مزخرف ترین شخصیتیه که از خودم تا الان دیدم، به طوری که هر وقت با این خونواده بیرون میرم تا یکی دوروز حس تنفر از خودم رو دارم. و بدتر از اون بعد از یکسال هنوز نتونستم این رابطه رو حذف کنم، چون میدونم بدون این آدما حوصلم سرمیره.

امروز همش خونه خواهری بودم و کمی هم کمکش کردم، از این لحاظ روز خوبی بود.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها