"چه‌بسا حقیقت این است که تا کسی ندیده‌باشدمان، وجود نداریم؛
نمی‌توانیم درست حرف بزنیم، تا وقتی کسی به حرف‌مان گوش بدهد، و در یک کلام،
کاملا زنده نیستیم، تا زمانی که دوست داشته بشویم."
آلن دو باتن
جستارهایی در باب عشق

خب فصل تاپ و شلوارک پوشیدنو خوابیدن زیر پتو وقتی کولر روشنه تموم شد و من از این اتفاق بسی خوشحالم. هوای سرد، نیم بوت و بافت، ابرهای سیاه، برگای زرد، بارون، بارون، بارون. چطور میشه اینروزا رو دوست نداشت؟! حال دلم بده و حس می کنم این موج هوای سرد داره کاملن هر چیز بدی رو از وجودم می شوره و می بره. چندوقتیه پامو توی کتابخونه نذاشتم و بسنده کردم به چندتا کتاب پی دی اف که اصلن خوندنشون به دلم نچسبید. واقعن الان دلیل نداشتن کتابخونه خودم رو درک می کنم، من کتابی که مطمعن باشم همیشه دارمش رو هرگز نمی خونم یا به پایان نمی رسونم.
یکی از قشنگیای امسال اینه که خونمون کنار مدرسه ی دبستانیه که بر حسب اتفاق دخترخواهرم اونجا قراره درس بخونه، کلاس اول. خیلی گوگولیه *_* روزی که می خواستن برن جشن شکوفه ها اومدن خونمون و نازنین واسه اولین بار لباسای مدرسه شو پوشید، خیلی شبیه خودم شده بود، البته فقط ظاهری.
راستش من تنها چیزی که از اول دبستانم یادمه اینه که اصلن مشق نمی نوشتم و درس نمی خوندم، با هیچ کس هم دوست نمی شدم و حالت تو باغ نبودن شدید داشتم :/ البته این حالت تا زمان دبیرستان ادامه داشت و خب حالا خوبم.
به شدت دلم هوس کرده فیلم ببینم و توی اینستاگرام چرخ بزنم و به همین دلیل دوباره بسته ی اینترنت صبح تا ظهر گرفتم و دوباره فقط صبح ها پست می ذارم و می تونم پستاتونو بخونم :/
یکی از بدیهای این فصل اینه که ساعتای باشگاه رو تغییر دادند و نه و نیم صبح تبدیل شده به پنج بعد از ظهر :/اینطوری دیگه زمان زیادی واسه قدم زدنای نزدیک غروب کنار خیابونای سرد و خلوت رو ندارم و بسی غمگینم :(

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها