"در من ژولیوس سزاری؛ کشتی ها را سوزانده، تمام پل های بازگشت را خراب کرده و از من توقع پیروزی دارد،
در من میلتون اریکسونی؛ به خودش قول داده تا رسیدنِ صبح، دوام بیاورد.
و من عقب نشینی نخواهم کرد،
و من تسلیم نخواهم شد!
حتی در تاریک ترین شب ها،
حتی در عمیق ترین بن بست ها!
در من کسی هست هنوز،
کسی که مرا باور دارد."
نرگس صرافیان طوفان‌

با خستگی شدید داشتم از در باشگاه بیرون میومدم، روبه روی باشگاه یه ماکت از صحنه های کربلا بود که چشمم بهش افتاد و یکم نگاه کردم که با صدای زن از جا پریدم: " اگه می تونی یه کمکی برسون"
کنار همون ماکت یه در بزرگ بود و زن با لبخند به اون سیصد کیلو سبزی ای که کنار حیاط روی هم تلنبار شده بود اشاره میزد. دیدم دست تنهاست و کسی دوروبرش نیست و وحشت کردم از این حجم کار. خواهری پشت سرم از باشگاه دراومد و گفت: " سوار شو بریم خسته ای بابا بیخیال"
سوار ماشین شدم ولی باز دلم نیومد و وسایلم رو گذاشتم و پریدم پایین. دیدم یه بسته سبزی کنار دستش گذاشته و داره کم کم پاک می کنه. نشستم کنارش و شروع کردیم به حرف زدن، می گفت هر سال به خاطر ایستگاه صلواتیشون تو خونشون همین بساطه و کلن همه خانواده شون اهل هیئت گرفتن و نذری دادنن.
کم کم سرو کله ی آدما پیدا شد، هفت تا دختر داشت و سه تا پسر -_- مردها شروع کردند به تقسیم کردن سبزی بین همسایه های داوطلب و دخترهاش نشستند کنارم به پاک کردن و مسخره بازی. هر از گاهی هم از من بابت پرحرفی و چرت و پرت گویی معذرت خواهی میکردند. نمی دونستن من چقدر عاشق پرحرفی ام و چقدر قشنگ بود که اصلن غیبت نمی کردند :) برام شربت آلبالو و هم آبلیمو درست کردند و یه دونات هم به زور چپوندن توی کیفم. دوساعتی نشسته بودم که سرو کله ی نازنین دختر خواهرم پیدا شد و بلند شدم تا بروم. پشت سرم کلی دعای خیر بود و دوتا غذاهم توی دستم و م راهی خانه شدم. حالا من که دنبال ثواب و این حرفا نبودم و فقط خواستم کمک کنم ولی هم نشینی با همچین خونواده شلوغ و پرحرفی اندازه یه سال بهم انرژی داد هرچند کمر واسم نموند.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها