با قدم های تند و بی حواس توی پیاده رو راه می رفت. تمام لباس هاش خیس آب بودند. ناگهان ایستاد و به دوروبر نگاه کرد. نمی تونست اینطوری ادامه بده. به سمت کافه ای رفت که نزدیکش بود اما نتونست وارد بشه. از حالت درب داغون و خیسش خجالت می کشید، وحشتناک بود. جلوی در زیر سقف ایستاد، به صدای ویولن گوش داد و به رقص قطره ها خیره شد. شاخه های لاله سفید که از لای انگشتانش می لغزید رو محکم گرفت. حس تنهایی و شرم بیشتر از هوای سرد اذیتش می کرد. درمانده وسط ناکجا آباد.

چرا جرئتش رو نداشت تا جلو بره؟ چرا درست وقتی که به کلمات احتیاج داشت، لبهاش بسته موند؟ گل های لاله ای که روی دستش مونده بود اذیتش می کرد. صدای ویولن با پیانو عوض شد. می خواست چیکار کنه؟ 

دستی رو جلوی خودش دید با یه لیوان که ازش بخار بلند می شد. با دیدن صاحب کاقه توی با خودش گفت: کاش یه چیز دیگه آرزو می کردم. صدایی از ته وجودش جواب داد: مگه چیزی برای آرزو هم مونده؟.

چند دقیقه بعد، روی صندلی نشسته بود و از پشت پنجره به بارئنی که حالا نم نم می بارید خیره شده بود. سعی کرد گرفای کافه و لیوان قهوه ای که توی دستش بود رو جذب کنه اما سردتر از این حرف ها بود. اشتباهش هرگز جبران نمی شد. هیچ کاری از دستش برنمی اومد. 

چشمش به صاحب کافه افتاد که با دستگاه پخش درگیر بود و زمانی که موزیک فضا رو پر کرد، تنها نشانه ای که از او باقی مانده بود، لاله های سفید روی میز بود.

آهنگ le moulin از Yann Tiersen

 

پ.ن: 

سال نو مبارک باشه. امیدوارم سال خوبی واسه همتون باشه. 

هر سال رو با امید آغاز کردم و تهش سرخورده شدم. امسال رو با ناامیدی دارم شروع می کنم. نمی دونم چه اتفاقی قراره بیفته و حتی حوصله ش رو هم ندارم. می دونی که چی میگم؟ 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها