وقتایی که مامانم خیلی می خوابه منم می خوابم، انگار که کل خونه تو حال و هوای رخوت انگیز دم صبح جا مونده. البته هوای دم صبح اگه بیرون باشی یا پنجره رو باز کنی به شدت انرژی بخش و سرحال کننده س، اما زمانی که بین زمان شش تا هفت صبح تو تختت بیدار میشی تک تک سلولهای بدنت نیاز به خواب رو داد می زنن و دوباره خوابیدن میشه بزرگترین لذت دنیا که می تونه تو اون لحظه مال تو باشه. امروز هم تا نزدیکای ظهر همین منوال بود و با مامانم انقدر خوابیدیم که خود خواب زد سر شونمون گفت این چه وضع زندگیه لعنتیا :/ البته مادری حق داشت، روزه بود و نمی تونست کاری انجام بده به جز خواب. همین رویه رو تا عصر کنار همدیگه ادامه دادیم کلی هم خوش گذشت :) 

 عصر که بالاخره تونستیم از خواب بیدار شیم تلویزیون رو روشن کردیم و فیلم خجالت نکش رو نگاه کردیم. فی الواقع از شدت خنده اشک به چشممان آمد، حتی بعد که خواهری تماس گرفت گفت اون هم به شدت خندیده بود. فیلم بدی نبود ولی خنده ما اصلن ربطی به موضوع فیلم نداشت بلکه به خاطر شباهت دقیق شخصیت های اصلی فیلم به پدر و مادر من بود. یعنی هر دقیقه فیلم می گفتیم: این دقیقا بابائه یا: این دقیقن مامانه. به نظرم یه فرصتی براشون بود تا جلوه ای که از بیرون واسه خودشون درست کردن رو ببینن ولی زهی خیال باطل که هیچ چیز به این دو فرشته عذاب کارگر نیست. شاید فیلم رو ندیده باشید، شخصیت زن فیلم یه زن غرغرو و بی اعصابه که سر هر چیزی داد و بیداد راه می ندازه و فحش میده، البته نه فحشای رکیک و مرد  هم یه شخصیت بی خیال و حواس پرته که هر کاری دلش میخواد می کنه و واسش هیچی مهم نیست و تقریبا تو همه موارد گند می زنه، البته تنها تفاوتی که این زن و مرد داشتند مهربونی مرده که تو پدر من وجود نداره و باعث میشه بیشتر اوقات دعوا و بحث داشته باشیم توی خونه. مطمئنم هیچ روانشناسی نمی تونه اینا رو سر عقل بیاره که یکم کوتاه بیان و از سنشون خجالت بکشن.

بالاخره کتاب دراکولا نوشته برام استوکر رو تموم کردم و حس مبهمی دارم. انگار که تمام مدت آخر مسیر رو میدیدم ولی یهو متوجه شدم که تمومش تصور محض بوده و اگه یک قدم جلو بذارم سقوط می کنم روی صخره های نوک تیزی که موج های طوفانزده محکم بهش برخورد می کنن. شاید هم اشتباه می کنم چون کتابی به شدت رنج آور بود. فصل اول تایپ شده توسط آقایی بود که ذره ای از درست نویسی و خوندن متن بعد از تایپ کردن بو نبرده بود و بعضی جاها واقعا می موندم از عجیب بودن کلمات. در فصل دوم خدا رو شکر جناب تایپیست خسته شده بود و تصمیم گرفته بود از اون نسخه ی به شدت قدیمی کپی برداره و به صورت دوتا توی یک صفحه در ادامه ی این پی دی اف قرار بده. خوندن یه رمان قرن نوزدهمی با ترجمه قدیمی به اندازه کافی سخت بود، درد کلمات نامفهوم هم اضافه شد، اما باید بگم که من دختر روزهای سختم، بله تمام کتاب رو خوندم و حتی از داغ کمبود یک صفحه پشت و رو هم گذشتم. اما مثل بقیه رمان های کلاسیک منتظر یه پایان روشن و منسجم بودم که یهو کتاب تموم شد :/ نمی دونم این لعنتی رو از کجا دانلود کردم ولی فکر می کنم شاید اون تایپیست محترم از صفحه 766 به بعد دیگه حتی حال و حوصله کپی کردن رو هم نداشته، شاید هم بچه مدرسه ای بوده که پول تو جیبیش تا همین صفحات رو کفایت می کرده. از فردا باید بیفتم دنبال بقیه کتاب :( اما با وجود تمام اینها حرکت یه مایع سریع رو توی رگ های گردن و دستم حس می کنم. این مایع بعد از خوندن رمانهای قرن نوزدهمی تو بدنم جریان پیدا می کنه، مثل معتادی که تازه بهش مواد رسیده احساس سرخوشی و نئشگی می کنم. اگه می شد از خوندن رمان های قدیمی با اون ترجمه های سخت پول درآورد حالا من حتما یه درآمد حسابی داشتم :)


پ.ن:

عنوان مطلب به معنای "طلوع ماه"ه که توی همین کتاب دیدم و به شدت واسم قشنگ بود.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها