علت سر گیجه هام رو بالاخره متوجه شدم، بدن کوآلاییم دچار کمخوابی حسابی شده واسه همین مغزم یاری نمی کنه. چند روزیه سرگیجه وحشتناکی دارم در حدی که اصلن نمی تونم سرم رو از حالت روبه رو تغییر جهت بدم یا یهویی بلند شم از جام. امروز ظهر بعد از کلاس یه خواب حسابی رفتم و این دفعه بدون سرگیجه بلند شدم. هنوز گیج خواب بودم که تصمیم گرفتم برم توی حیاط. هنوز هوا ابریه ولی خبری از بارون نیست. نسیم خنک عصر حسابی سرحالم آورد و بیشتر از نیم ساعت توی حیاط قدم زدم و به درختا خیره شدم. که دیدم رنگشون داره به سمت نارنجی میره. به افق خیره شدم و یکی از قشنگ ترین غروبای زندگیم رو دیدم. آخرین غروبی که به این اندازه زیبا بود رو تو اتوبوس درحالی که از کاشان به اصفهان میومدم دیدم، حالت ابرها و کوه ها و آسمون قرمز و نارنجی که تا دورتر به رنگ هلویی درمیومد وحشتناک قشنگ بود. ابرها به غروب زیبایی بیشتری میدن، البته اگه انقدر زیاد نباشن که خورشید رو بپوشونن. خلاصه که تکیه دادم به دیوار ایوون و محو غروب خورشید بین یه درخت چنار لاغر و یه درخت گرد با برگ های خیلی کوچیک که اسمشو نمی دونم شدم. انگار زیر ابرای قلمبه و پنبه ای فندک گرفته بودن و با آتشی که تمام نمی شد تو پهنه آسمون حرکت می کردند. کم کم رنگ نارنجی جاشو داد به قرمز جیغ و خورشید جاشو داد به ماهی که از پشت ابرا چیز خاصیش معلوم نبود. با خودم گفتم شاید این آخرین غروبی باشه که اینجا می بینم. اونقدر غصه م گرفت که اشک تو چشمام جمع شد، گاهی وقتا تعجب می کنم از این حجم احساساتی بودن خودم. سرمو بالا گرفتم تا اشکی نریزه، چشمم به چندتا کبوتر و گنجشک خورد که تو هوای خنک عشق می کردند که یهو اشک از چشمام ریخت. کم کم سرو کله ی خفاش کوچولوهایی که از بچگی می ترسیدم با این سرعتی که دارن یهو به صورتم بچسبن پیدا می شد که رفتم داخل. این غروب هرگز از یادم نمیره.

سفره افطار رو پهن کردم تا پدر مادرم رسیدن که یهو داد مادرم بالا رفت" خونه های خیلی کوچیکتر دارن با قیمت خونه ما می فروشن، من اگه اینو بدم هیچی دستمو نمی گیره." سریع با ذوق داوطلب شدم و زنگ زدم به مشتری خونه و نرخ جدید رو گفتم. جواب داد نمی تونه پرداخت کنه و بازم گفت صبر می کنه تا فکرامونو بکنیم :/

یکم بعد انگار مادری کم کم نرم شد و زمزمه های خرید خونه ای کنار خواهری بلند شد. نمی دونم چی پیش میاد :| خیلی خوددرگیریم.


مشخصات

آخرین جستجو ها