کل امروز رو به در دیوار زل زدم و فکر کردم، انقدر که چندباری چرت زدم، چن تا فیلم دیدم، کتاب خوندم و و سه تا قوری چایی خوردم. هتل ترانسیلوانیا اونقدر که ازش تعریف کردند هم قشنگ نیست، قطعا اگه هشت سالم بود و میدیدم واسم جذاب بود ولی الان نه، راستش کوکو رو بیشتر می پسندم خیلی بامزس.

یه عالمه سوال تو سرمه که واسه هیچکدوم جوابی ندارم، نمی تونم انقدر بشینم تک تکشون رو بپرسم که کم کم محو بشن و خودشون بفهمن مزخرفن. چرا وقتی بیکار لم می دیم و به سقف خیره می شیم بقیه فکر می کنن آدم بیهوده ای هستیم و باید بلند شیم خودمون رو درگیر یه چیزی بکنیم. کار کنیم که مفید باشیم؟ خب که چی؟ فکر می کنم روی پیشونیم نوشته شده یه علاف تنبل. چون کسی ازم انتظار خاصی نداره. عصر از طرف بنگاه کاریابی زنگ زدن و پیشنهاد کار دادن، دستیار دندون پزشکی. تا این کلمه رو به زبون آورد دهن باز شده یه پیرمرد معتاد که دندونش رو کشیده و خونش بند نمیاد جلوی صورتم اومد، قیافم شبیه آدمی شد که ده تا خرمالوی گس همزمان خورده. 

دوستم بهم زنگ زد و ازم خواست بیرون بریم که گفتم دارم خونه تی می کنم و الان که زنگ زده بالای نردبون در حال تمیز کردن بالاترین نقطه پنجره هام، کلی خسته نباشید گفت منم قطع کردم و جهت خوابیدنمو عوض کردم. اصلن حال و حوصله بیرون رفتن با آدمی مثل اونو نداشتم چون از اوناس که باهاش میری بیرون کلی معذب میشی، دائم از خودش و همسرش تعریف می کنه و با پولی که حتی شوهرشم بابتش تلاش نکرده و از باباش داره بهم پز می ده. از وقتی اومدم وبلاگ خیلی غیبت می کنم، قبلن حتی زحمت فکر کردن درمورد آدمای دوروبرم رو به خودم نمی دادم. 

بالاخره بعد از چند ساعت جلسه، گفتگو توی تالار به نتیجه رسید و پیام تایید شد، دارم به کلمات شک می کنم :/ صداقت، حقیقت، شجاعت، تلاش، انگیزه، غرور، گناه و هزار تا کلمه ی دیگه، آیا هیچکدوم وجود دارن یا اینم یه بازی دیگس؟ دچار بحران وجودی شدم، روزی چند بار دستمو توی دیوار یا هر وسیله دم دست دیگه ای می کوبم و و واقعن انتظار دارم که اتم های اون جسم، اتم های دست منو بین خودشون راه بدن، اونقدر انتظارم واقعیه انگار که دستتون رو نزدیک آتش بیارید و بدونید که می سوزه. وقتیم که دستم رد نمی شه انگار توی مسابقه ی برنده باش سوال آخر رو جواب نداده باشم :|||

نمی دونم یکی از مراحل افسردگی بر اثر تنهاییه یا اوایل دیوونگی یا من طبیعیم بقیه دیوانه ان که هیچوقت هیچ سوالی از خودشون نمی پرسن. 

"بعضی آدم ها حس می کنند در حال غرق شدنی و وقتی جلوتر می آیند تا بهتر ببینند، نمی توانند در برابر وسوسه ی پا گذاشتن روی سرت مقاومت کنند." 

از این جمله خوشم اومد، اونی که کل کتابو با مدادش خط کشیده، اینجا رو از دست داده. شاید اگه شمارشو داشتم براش می فرستادم. راستش خیلی به جسپر دین حسودیم میشه، پدری مثل مارتین دین که عاشقش شدم خیلی کم پیدا میشه، یجورایی مثل احتمال پیدا شدن سوزن تو انبار کاه دو کیلومتری وقتی وسطش رسیدی و یادت نمیاد گشتن رو از کدوم طرف شروع کردی. فکر کردن به پدری که دائم حرف می زنه اونم نه درباره ی گرونی و ت و خاله زنک های مردونه، بلکه می شینه کنارت و از شوپنهاور و نیچه می گه. وقتی هم که حال حرف زدن نداره می شینه کتاب می خونه، تهشم دیوونه می شه. با وجود یه همچین پدری تو هرچقدرم عجیب غریب باشی مهم نیست. بهتر از اینه که یه وصله ی ناجور باشی توی خونوادت، مثل دامادی که همه لباساش شیک و نوئه، فقط وسط راه کفشاش گمشده و فقط هم دمپایی ابری گیرش اومده. من همون دمپایی ابریم، کرمی که نمی شه کاریم کرد :/


مشخصات

آخرین جستجو ها