بذارید از اولش بگم، گفته بودم که زمستان سال پیش از خونه قبلیمون، که پدرم خودش با مهندسی خودش قبل از تولد من ساخته بود بیرون اومدیم، یجور توافق بین ما و صاحب خونه ای که الان توش هستیم، که هردو طرف برای یکسال تو خونه های همدیگه زندگی می کنن بدون اینکه اجاره و رهنی درکار باشه. راستش من و پدرم مخالف صد در صدی بودیم ولی به علت زن سالاری تو خونه ما، اولین اسباب کشی عمرمون رو تجربه کردیم که خیلی خیلی برامون سخت بود، چون ما خونواده ای هستیم که اعتقاد داریم هر چیز که خار آید یک روز به کار آید و تقریبن هیچ چیزی رو دور نمی انداختیم. خدا رو شکر زیر زمین خونه قبلی رو گذاشتن دستمون باشه وگرنه دو تا کامیون واسه همینا لازم بود فقط. هر دو خونواده تصمیم به فروش خونه داشتیم و این توافق مزخرف قرار بود در صورت رضایت طرفین به تاخت زدن منازل منتهی بشه که شکر خدا نشد. اونها از دست همسایه ها فرار کردند و ما از خونه ای که فقط بیرونش خوشگل بود، از داخل مزخرف ترین خانه جهان بود :/ تو این یکسال دعواهای خونوادگی زیاد داشتیم، پدری که دوست داشت برگرده و مادری که می گفت پاشو تو اون خونه نمی ذاره. بهمن ماه که سررسید توافق بود اونها تماس گرفتند و گفتند که میرن یه جای دیگه و علاقه ای هم به اجاره دادن به ما ندارند و تا عید مهلت داریم بساطمون رو جمع کنیم و بریم. اولش مادری افتاد دنبال خونه اجاره ای دیگه که با دیدن اجاره های مافوق باورش و اجاره نشدن و فروش نرفتن خونه خودمون بالاخره از پشت سنگرش پرچم سفید رو نشون داد و آرامش به خونه برگشت. الان قراره برگردیم خونه خودمون و من توی باسنم حنابندونه، قراره رفتیم خونه عروسی بگیریم :) خیلی خیلی خیلی خوشحالم و احساس کسی رو دارم که از فرانسه تبعیدش کرده بودند ایران و حالا داره برمیگرده :)

سرماخوردگیم بدتر شده و دیشب با یه تب ملیحی خوابیدم، صد البته که هیچ کس به سلول های قرمز مرده ش هم نبود که من حالم بده. صبح که از خواب بیدار شدم گلو درد وحشتناک و عطسه و بدن درد داشتم که خودم ابراز وجود کردم و به مادری غر زدم. مادری هم صرفا برای ساکت کردن من یه قاشق شربت دیفن هیدرامین توی حلقم ریخت و رفت به زندگیش که شامل نماز و ادعیه و تکرار سه باره سریال مزخرف لحظه گرگ و میشه برسه، لامصب غذاهم درست نمی کنه مگر این که خواهر و برادرم بیان اینجا. تازه انتظار کادو هم داره :/ (روز مادر رفتم یه سرکلیدی خیلی ناز و خوشگل از این غرفه های دست ساز که تو چهار باغ عباسی راه افتاده خریدم و رفتم خونه. تا نشونش دادم با ذوق گفت واسه من خریدی دیگه، گفتم نه چند روز دیگه تولد دوستمه قراره ببینمش می خوام به اون بدم. لبخند خبیث. البته فکر نکنین من آدم عوضی ای هستم، نصف بلاهایی که این مادر سر من آورده سر شماها میاورد، شما هم بزرگترین آرزوتون از بچگی این بود که از  خونتون برین و دیگه برنگردین. آرزویی که به دلیل بی پولی هنوز تو فهرست کامییینگ سووووون مونده) خلاصه که این دیفن هیدرامین چنان منو از پا انداخت که امروز کاری به غیر از چرت زدن نکردم، اون وسطا چند سطری کتاب خوندم که چون چشمام خسته میشد باید به خاطرش یه چرت دیگه هم می زدم. فردا نمایش مدکس طرف پل شهرستان برگزار می شه، اگه حالشو داشتم که میرم اگه نداشتم می خوابم تا واسه جمعه انرژی داشته باشم. عجیب بوی خونه تی میاد، قراره بریم خونه خواهری اول، بعدشم بریم خونه مون رو تر تمیز کنیم و اسباب کشی. اسیر شدیم به خدا     (-_-)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها