میگه اگه میخوای زندگی خوب و آرومی داشته باشی باید همه چیز رو بپذیری و تسلیم بشی. من اگه تسلیم بشم پس تموم اون آرزوهام چی میشه؟ یعنی دست از همه چیز بکشم و با هرچی هست کنار بیام؟ اصلن کدوم بهتره؟ تلاش کردن برای هدف یا نشستن و تسلیم شدن. بیخیال هردو بشم بهتره، من که هیچ وقت به یه نتیجه منطقی نمی رسم. 

ظهر بعد از ناهار بهترین موقع واسه جور کردن یه بالشت و پتوئه، بری جلوی پنجره رو به حیاط، دقیقن همون جایی که آفتاب پهن شده روی فرش، دراز بکشی و کتابتو بخونی. لذتش با قدم زدن کنار آبشار نیاگارا برابری می کنه. بعد از ظهر حدودای سه از خونه زدم بیرون و تا تونستم راه رفتم. یه دیوونه که صدای هندزفریش شنیده میشه و راست دماغشو گرفته فقط راه میره. احساس می کنم خورشید یه چیزی رو داره این روزا بهم میده، یه جور انرژی خاص و ناب، یجور حس زندگی.

وقتی برگشتم خونه ساعت شیش بود تقریبا و از اونموقع مثل یه جسد خسته افتادم و فقط یکم ی تلفنی صحبت کردم. فردا یه خرید جانکاه و جانفرسا انتظارم رو می کشه، می دونم چون این نمایش مسخره هر سال دم عید داره اجرا میشه. تو طول سال کم پیش میاد با من بره خرید ولی دم عید میگه توهم بیا که اگه خواستی یه چیزی بخری. پاهام به شدت درد می کنه، انگار یه سرباز قلدر با نوک پوتینش شش ضربه زده پشت زانوی سمت چپم. خیلی دوست دارم بخوابم ولی اصلن خوابم نمی بره -_-


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها