تک تک سلولای بدنم درد می کنه و سمفونی "چقدر خوبه پتو" راه انداخته. از اول صبح تا آخر شب کار کردیم. انقدر خونه رو ت دادیم تا وسایل تمیز و مرتب سر جای خودش برگشت. البته الان فقط آشپزخونه ی خونه خواهری بود. کل روز خواهری همش مواظب بود که من لباسام خیس نشه، یه لحظه خودم شک کردم شاید بیماری خطرناکی دارم که با آب بدتر می شه و خودم خبر ندارم. وقتی پرسیدم فهمیدم که از ترس مادری این کارو می کنه. گویا سال پیش که بعد از خونه تیش سرماخورده بودم، مادری کلی بهش غر زده بود. واقعا این حجم از احترام و حساب بردن از پدر و مادر تعجب آوره. کاری که من هرگز با خونوادم نکردم. فکر کنم این به خاطر اینه که من دهه هفتادیم و اون شصتی چون دقیقن یه همچین رابطه ای رو من با دهه هشتادی ها دارم و به نظرم خیلی خیلی پرروئن.

بالاخره تونستیم کارها رو به اتمام برسونیم و به خونه برگردیم. بعد از اون تنها کاری که ازم براومد لم دادن زیر پتو کنار بخاری و مزه مزه کردن جز از کل بود. تقریبا اواسط کتابم و باید بگم که از همون اول محوش شدم. چند صفحه یکبار، یک سری جمله هایی که میشه به عنوان نقل  قول استفاده کرد، با پرانتز مشخص شده. بیشترش هم کنارش یه تیک داره، فکر کنم نشونه ی اینه که توی اینستا به عنوان کپشن عکسی که کنار خیابون وایساده و به افق دور دست خیره شده استفاده شده یا کلی عکس دیگه. شایدم گوشه سررسید دختری که نمی خواد فراموشش کنه. یا پسری که می خواد محتوای کانالشو خودش از روی کتاب کپی کنه :/ 

تو اینجور مواقع که بدنم بی استفاده ست، مغزم بیش از حد فعال میشه. انقدر فعال که خودمم نمی فهمم با این سرعت داره چی بلغور می کنه. یه لحظه خیره می شم به دیوار و سعی می کنم سلول ها و اتمهاش رو تصور کنم. یه لحظه سعی می کنم رگهای پشت دستم رو بگیرم و انقدر فشار بدم تا پاره بشه، یه لحظه دستم رو می ذارم روی بخاری تا وقتی که داغ داغ بشه و می کشم عقب یا انقدر کنترل رو پرت می کنم بالا و میگیرم تا یه بار محکم بخوره زمین و صدای فحش بشنوم و ولش کنم. 

راستش اصولا تو این جور مواقع یه نفر تو تاریکی های گوشه ذهنم میگه فقط همین؟ کل دنیا به وجود اومده و تکامل پیدا کرده و به تو رسیده که لم بدی و مسخره بازی دربیاری؟ چرا تو هیچ تی نمی خوری و بی هدف می چرخی؟ بعدش هم عکس های گری وینرچاک(کارآفرین و سرمایه گذار و در کل آدم موفقی که سعی می کنه بقیه رو هم موفق کنه و کلی کلیپ انگیزشی داره) جلوی چشمم میاد و میگه تو چی از بقیه کم داری آخه؟ چرا انقدر ناتوانی؟ 

بعد یهو یه غول گنده میاد با پشت دست می زنه تو دهنش و پرتش می کنه از مغزم بیرون و میگیره یه گوشه با یه لبخند ملیح می خوابه. نمی دونم با این دو بخش وحشتناک مغزم چیکار کنم :/


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها