بالاخره بعد از چهار روز تمام از صبح تا شب بی وقفه وقت گذاشتن و درآوردن چشم ها و خالی کردن یه عالمه لیوان چایی و یه پلاستیک گنده پر از لواشک تونستم این سریال رو تموم کنم. نمی دونم چرا تازگیا دیگه نمی شینم محو قیافه و طرز لباس پوشیدن بازیگرا بشم و دنبال سوتی های سریال باشم یا عوامل و فیلمنامه رو توی ذهنم نقد کنم، کاری که مطمعنن تا شش ماه پیش میکردم. حالا دیگه تمام دقتم رو به کار می برم تا بفهمم اون فیلم چیو می خواد بهم برسونه. به نظرم هر اتفاقی که میفته می خواد یه پیام بهم برسونه. حالا این می تونه یه فیلم خیلی لوس و بیمزه یا یه آدم به ظاهر روانی یا یه کتابی که کاملن بی محتوا به نظر می رسه باشه. نمی گم دارم عمق همه چیز رو میبینم فقط دارم براش تلاش می کنم. 

49 روز، سریالی که از اول تا آخرش می خواد ارزش زندگی، حتی یه روزش رو بهتون نشون بده. دختری که به خاطر تصادف وارد مرگ نباتی می شه و این فرصت بهش داده میشه که تا چهل و نه روز توی بدن یه نفر دیگه زندگی کنه و سه تا قطره از اشکای کسایی که واقعن دوستش دارن جمع کنه تا زنده بمونه. نمی دونم چرا ولی بیشتر از پنجاه درصد سریال کره ای هایی که دیدم درمورد زود قضاوت کردن و سوتفاهم هاست، یعنی چون من اشتباه فهمیدم کاری رو کردم که نتیجه اشتباه داره. جدا از داستان جالب و هدف قشنگی که سریال داره، بازیگرای به شدت لوسی داره که البته تو کشور خودشون خیلی کیوتن.دو قسمت آخر باس یه جعبه دستمال کاغذی بغل دستت بذاری، البته به شرط اینکه مثل من از دیدن گریه بقیه گریه ت می گیره. هیچ چیز بدتر از کرمی که بعد از دیدن هر فیلم و سریال به جونت میفته نیست: یه بار دیگه از اول ببینم. لعنت آنوناکی ها بر من اگه تا آخر سال سریال دیگه ای شروع کنم.

صبح واسم پیام اومد که به مناسبت تموم شدن دهه فجر، آب زاینده رود رو که فقط برای جذب ملت ساده لوح به راهپیمایی پر شکوه بیست و دو بهمن بود، دارن می بندن. دوست دارم از شدت خشم برم با قمه بیفتم دنبال آقای کلید. خدایا بسه دیگه. خسته شدیم :/

کاش فردا کلاسی برگزار نشه و با خیال راحت بتونم به کارام برسم و یکم استراحت کنم. احساس می کنم از این همه نشستن روی صندلی و فیلم دیدن و خوراکی خوردن، یه عالمه چربی تو قفسه سینم جمع شده و نمی تونم نفس بکشم. باید یکمی ورزش کنم تا دوباره تعادل برقرار شه. دو هفته س کوه نرفتم و خبری از دوستم ندارم، عادت خیلی بدی داره اینه که یهو وسط قرارهامون ول می کنه میره و دیگه خبری ازش نمی شه. انگار من و مکان واسش تکراری میشیم. میره که یکم حرف جدید جور کنه تا مخمو بخوره. دوساله وضع منو این رفیق اینطوریه که چند وقت با همیم یهو دیگه همو نمی بینم. فکر کنم تا بعد از عید خبری ازش نشه. واقعا که هنرمندی هستم تو انتخاب رفیق :)))

غمگینم، چقدر من احمق بودم و مطمعنا این حماقت رو ادامه خواهم داد. حرص چی رو می خورم؟ استرس آینده رو دارم؟ می ترسم از این که عمرم تموم بشه؟ می ترسم از پیر شدن؟ برنامه می ریزم واسه آینده؟ خندم میگیره از کارای خودم. اصلن از کجا معلوم که من تا فردا زنده باشم و بتونم این پستو بگذارم؟ هیچکس نمی تونه یه دقیقه دیگه من رو تضمین کنه اونوقت من نگران پنج ساله دیگه؟ چرا نمی تونم از حالا لذت ببرم؟ چرا انقدر افکارم اذیت می کنه؟ کاش می شد کاسه سرمو باز می کردم و این توده لجن رو از توش درمیاوردم و مینداختم دور و با لبخند فقط تماشا می کردم. چرا فقط سعی نمی کنم از آدم دیروزی بهتر باشم و از امروزم لذت ببرم؟ چرا از هوای سرد زمستون و غروب های قشنگی که داره استفاده نمی کنم؟ چرا به خاطر پاهایی که می تونه تا ابد راه بره و خیابونا رو متر کنه و گوش هایی که موزیک رو درک می کنه شاد نیستم؟ حتمن باید پیتزای روکش طلا بخورم و تو استخرهای لاکچری لم بدم و از بالا به جزیره ای که خودم خریدم خیره بشم تا احساس خوشبختی کنم؟ به غیر از همه جوابم به سوال آخری بله هست، عاقا اینو دیگه نمی شه کتمان کرد که پول خوشبختی میاره. البته به شرط اینکه بلد باشی ازش لذت ببری. آدمی که میلیارد میلیارد پول جمع می کنه ولی فقط حرص جمع کردن پول داره اصلن هم موفق نیست. به هر حال که مثل من احمق نباشین و تو لحظه زندگی کنین. آینده و گذشته ای هیچ وقت وجود نداره، اینا فقط توهمه.


خدا خودش هم خوشگذرانى مى کند،

آدم مى کشد، مرتکب بى عدالتى مى شود، عشق بازى مى کند، کار مى کند، چیزهاى ممنوع را دوست مى دارد، درست مثل من. از هرچى خوشش بیاد مى خورد،

هر زنى را که بخواهد مى گیرد، مثلا تو زنى را می‌بینى که به زیبایى آب خنک و زلال روان است، دلت به دیدن او چون گل مى شکفند، ولى ناگهان زمین دهان باز مى کند و آن زن را در کام خود مى کشد. به کجا مى رود؟ چه کسى او را مى برد؟

اگر زن خوب و نجیبى بوده باشد مى گویند خدا او را برده و اگر زن بدکاره اى بوده باشد مى گویند شیطان او را ربوده است، ولى من، ارباب قبلا به تو گفته بودم و باز تکرار مى کنم که خدا و شیطان یکى هستند!

زورباى یونانى 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها