"اگر هیچ ماجرای بیرونی بر شما رخ ندهد، پس هیچ ماجرای درونی هم برایتان رخ نمی‌دهد.

قسمتی که از شیطان بر عهده می گیرید -یعنی شادی- شما را به درون ماجرا می کشاند. در این مسیر، حدود پایین و نیز بالای خود را خواهد شناخت.

درک حدود تان برای شما امری ضروری است. اگر آنها را نشناسید، با مرزهای مصنوعی تخیلتان و توقعات همنوعان برخورد می کنید.

اما زندگی شما از سر محبت و لطف نمی پذیرد که توسط مرزهایی مصنوعی، در محاصره قرار بگیرد. زندگی می خواهد از روی این گونه مرزها بجهد و شما با خودتان به جدال و مشاجره خواهید پرداخت.

این ها حدود واقعی شما نیستند، بلکه محدودیت‌هایی دلبخواهی هستند که خشونتی غیر ضروری بر شما اعمال می نمایند.

پس سعی کنید حدود واقعی خود را بیابید. هیچ کس آنها را از قبل نمی‌داند، بلکه تنها زمانی که به آنها برسید آنها را خواهید دید و می‌فهمید.

و این فقط در صورتی بر شما رخ می دهد که تعادل داشته باشید. بدون تعادل از حدود خود تخطی می کنید بی آنکه توجه داشته باشید که چه بر سرتان می آید.

در هر حال، فقط در صورتی به تعادل دست میابید که ضد خود را بپرورانید. اما این کار در ژرفای درون تان برای شما نفرت انگیز است، چون که این کار قهرمانانه نیست."

کتاب سرخ

قلعه ای در جنگل


از آرامشی که توی روزم جریان داشت خوشحالم :) صبح توی کلاس انقدر سر مربی رو خوردم که تهش گفت "تو نمی خوای بری خونتون؟ چقدر سوال می پرسی"، خیلی مربی رو مخیه. همه چی رو توضیح نمیده و خیلی جاها رو ناقص میره، ولی انقدر تجربه داره و تو دوخت تمام مشکلات رو حل می کنه که مشخص نمی شه ولی وقتی یکی مثل من با همون روش انجام میده کلی اشکال داره :/ 

ظهر که برگشتم خونه همش خوابم میومد. توی حالت خواب و بیداری، فیلم تولد یک پروانه رو نگاه کردم. فیلم های خیلی قدیمی رو دوست دارم، البته هر ده سال یکبار. بقیه تایم نیمه خوابی رو با دیدن چن تا مستند گذروندم. 

عصر ی قرار گذاشتیم و رفتیم کابینت سازی. وقتی دیدم با بچه هاش اومده مخم سوت کشید. نشستیم پای انتخاب رنگ و مدل کابینت ها، خواهری اصلن نبود، در واقع سوال می پرسید و تا طرف شروع به صحبت می کرد غیب می شد، می دوید به سمت اره ها و دستگاه ها تا بچه ها رو جمع کنه. بالاخره همه چیز رو خودم انتخاب کردم و حرفاشو زدم. یکی از خوبی هام اینه سلیقه م طوریه که همه راضین :) در واقع تنها موردی که درمورد هیچ کس نمی گه دخالت نکن، انتخاب تو خریده. یه تیکه ام دی اف رو بردم خونمون و همه موافقت کردند. 

بعد نشستم پای فیلم the endless، درمورد دوتا برادره که برمیگردن به کمپی که تو بچگی توش زندگی کردند و با چیزهای عجیبی مواجه می شن، یه جور هیولا که زندگی افراد کمپ رو به دست گرفته و اونا رو توی یه چرخه ابدی زمان گیر انداخته. از نقاشی کشیدنای اون دختره مو فرفری خیلی خوشم میاد. کلن فیلم بامزه ایه. خب مث که برگشتیم به روال سابق.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها