امروز کوآلاتون یه مجموعه از احساس بد که زیر مجموعه اصلیش تحقیر بود رو تجربه کرد. انگار واقعن فقط پدر مادرم نیستند، هیچکس تو دنیای اطرافم منو آدم مهمی نمی بینه، حتی یادمه یه جایی یه نفر بهم گفت: همه می دونن چقدر خوبی ولی هیچکس نمی تونه دوستت داشته باشه :/ این جمله هیچوقت از ذهنم بیرون نمی ره، برداشتم اینه که هیچکس نمی تونه اونقدرا منو مهم حساب کنه. من هیچوقت اون شاگرد اول مهم نبودم، حتی وقتی تو دبیرستان با بچه ها خرابکاری می کردیم هیچکس منو تنبیه نمی کرد، اصلن کسی منو نمی دید. حتی اونروزی که تو مسابقه استانی حسابداری قبول شدم که کلن دوتا دختر و دوتا پسر قبول شدند هیچکس بنر اسم منو سردر مدرسه ندید، خودم بهشون نشون دادم. حتی اونروز که وسط چهارتا مراقب داشتم خیلی ضایع از روی برگه تقلب می کردم هیچکس بهم محل نداد. حتی وقتی که با دوستام بیرون میرفتم من همون نفر سومی بودم که کنار جدول راه میره و باید برای راه باز کردن بکشه عقب. حتی.

آدم باید یه سری چیزا رو قبول کنه، این آدم خاصی حساب نشدن و همیشه تو حاشیه بودن تو هر اتفاقی، شاید همون چیزیه که من باید تو زندگیم قبول کنم. انتظار ندارم آدم خاص و مهمی باشم، فقط یکم نیاز دارم منو ببینند، بهم گوش بدن و توجیح کنن. سعی کردم با شوخی های بی مزه و مسخره کردن توجه بقیه رو جلب کنم، موفق هم بودم. ولی دیگه خسته شدم.


"اگر در ذهنت تعریف کرده باشی که فقط با رسیدن به مقصد است که اجازه داری لذت ببری ، در اینصورت ممکن است هرگز از لذتهای بیشمار مسیر بهره‌مند نشوی! مبادا خودت را از لذتهای مسیر محروم کنی."

دکتر شیری


مشخصات

آخرین جستجو ها