شیخی به زن گفتا مستی

هر لحظه به دام دگری پا بستی

گفتا شیخا هر آنچه گویی هستم

اما تو چنان که می نمایی هستی

خیام


دیشب نزدیکای صبح، حدودا ساعت چهار و نیم بود که با صدای زنگ از خواب پریدم. سعی کردم دوباره بخوابم که بعد از چند دقیقه دوباره صدای زنگ شروع شد و این مسخره بازی تا ساعت پنج و نیم که دادم دراومد ادامه داشت.

مادری عادت داره شب ها تو گوشیش واسه نماز صبح آلارم با صداهای نابهنجار برای اطمینان از بیدار شدن میگذاره، عادت داشت گوشیشو کنارش میذاشت و سریع بیدار میشد قطعش می کرد. گویا دیشب بر حسب تصادف و اشتباه گوشی روی اپن آشپزخونه جا مونده بود و مادری هم کنار من توی اتاق خروپف می کرد و این صدای ناموزون اصلن ضرری به خواب نازش نزد. بالاخره مادری رو بیدار کردیم و صدا خفه شد، حالا هر کاری می کردم خوابم نمیبرد :/ این شد شروع خستگی و قرمزی چشمام تا آخر شب.

بعد از کلاس رفتم خونه خواهری و اندکی کمکش کردم، ناهار رو هم ی اونجا بودیم. فردا عصر میره به سمت مشهد. تو همون ظهر داغ که تخم مرغ مینداختی روی آسفالت نیمرو می شد برگشتیم خونه. بعد هم به طرز عاشقانه ای زیر باد کولر دو سه ساعت خوابیدم :) 

کل عصر و شب رو هم لم دادم و به تغییر هوای داغ به باد شدید و ابری و بارونی خیره بودم. این تغییر یهویی واسم بامزس، کاش تا آخر تابستون ادامه داشته باشه و شبهامون همین قدر خنک باشه. آخر شب در حال گشت زنی تو کامپیوتر بودم که چشمم به یه کتاب خورد به اسم شیخ و ، باز کردم و شروع کردم به خوندن، این داستان یه فصل از کتاب صحرای م، به نویسندگی محمدعلی جمااده ست. تا حالا ازش کتابی نخوندم ولی اسمش خیلی آشناس، مثل اینکه تو دوران مدرسه درموردش خوندم.

به هر حال که داستان درمورد آخرته، دم و دستگاه عدالت و بهشت و جهنم برپا شده و ملت دم ترازو منتظر سبک سنگین اعمالشونن. این وسط زنی از خدا دادخواهی می کنه به خاطر ظلم یه . خدا هم ازش می خواد داستانشو تعریف کنه و زن از جوانی و مسافرت مشهد رفتنش میگه که توی راه پدر و مادرشو از دست میده، وقتی به نیشابور می رسه از فشار بی پولی کم کم به تن فروشی می رسه، گویا این شیخ از مشتریانش بوده. بعد از مدتی این زن بیمار میشه و بی پول، وقتی که توی کوچه افتاده بود این شیخ سرو کله ش پیدا میشه و کتکش میزنه و فحش و ناسزا میده. کمی بعد سرو کله خیام پیدا میشه و این زنو نجات میده و  شعر بالا رو میگه. خلاصه که زن بر اثر افسردگی و بیماری میمیره و اون شیخ نمیذاره تو قبرستان دفنش کنن. بعد از اون هم خدا با خیام طرف حساب میشه و گفتگویی بر اساس اشعارش ادامه پیدا می کنه. واسم جدید و جالب بود دوست دارم کتابشو کامل بخونم ولی خب ندارم فعلن.


مشخصات

آخرین جستجو ها