"وقتی به همه چیز و همه کس اهمیت میدهید، احساس میکنید که حق دارید همیشه در آرامش و شادی باشید و همه چیز باید دقیقا همان طوری باشد که شما دوست دارید. اما این یک بیماری است، و شما را زنده زنده خواهد بلعید. شما در این حالت، هر اتفاق ناخوشایندی را بی عدالتی میبینید؛ هر چالشی را یک شکست میدانید؛ هر ناراحتی را یک ناسزای شخصی تلقی میکنید؛ و هر مخالفتی را یک خیانت تصور میکنید. در جهنم کوچک خود که به اندازهی فکرتان است، گیر میافتید؛ در حس حق به جانب بودن و خشم خود میسوزید؛ و بی وقفه در چرخه ی بازخورد جهنمی میچرخید؛ بدون اینکه به جایی برسید."
هنرظریف بیخیالی
مارک منسون
امشب شب دومیه که خونه خواهرمیم. وضعیت به همون اندازه که انتظار داشتم داغونه. در واقع داغون تر از چیزی که انتظارشو داشتم :/ وحشتناکه.
من آدم درونگراییم و همیشه دوست دارم یه مکان خصوصی واسه خودم داشته باشم، جایی که وقتی از بقیه خسته میشم یا دیگه تحملشون واسم سخته برم اونجا و ازشون دور باشم. حالا این فضا کاملا از بین رفته، حس می کنم به قدیما برگشتیم که همه خونواده در کنار هم زندگی می کردند. البته جالب هم هست :/
شوهر خالم مسافرته و مادرم امشب برای تنها نموندنش رفته اونجا و من تنها موندم با صدای جیغ و گریه ی آدم هایی که طبقه ی پایین با هم درگیرن. نمی دونم چطور حس دوگانه م رو از این اتفاقات واستون توضیح بدم، هم خوشحالم هم عصبی و وحشت زده.
عصر با خواهرم که الان همسایه ما هم حساب می شه یه پیاده روی دو ساعته خفن داشتیم، البته اون وسطا یکم خرید هم کردیم :/
حالا که فضای خصوصیم از بین رفته، دیگه از حال روحیم خبر ندارم، اونقدر تو طول روز خسته میشم که وقتی هم واسه رویا پردازی ندارم. نمی دونم چیکار کنم.
درباره این سایت