گاهی وقتا واقعا احساس حماقت عجیبی می کنم. چرا باید یه سری اتفاقات احمقانه امروز برای من پیش بیاد و من فقط بشینم و همکاری کنم. امروز فهمیدم تنها دوستی که دارم دشمن منه و هر کاری می کنه تا منو بندازه توی چاله ای بدون انتها :/ من همیشه تو اینجور موقعیتها خیلی احمق ظاهر می شم و بعدن که بهش فکر می کنم انقدر از دست خودم عصبانی می شم که کاش صاعقه بزنه خشکم کنه همین حالا.

با اینکه خسته ام و خوابم میاد نمی تونم چشم روی هم بگذارم، وقتی طرفم یه آدم دوروئه چرا من انقدر گیج و منگم که بذارم طرفم هر کاری می خواد بکنه و منم یه قربانی دیوانه با یه لبخند "لطفا منو خر کنید" باشم. بعدش دو نفر بابت کار امروزم منو لعنت کردند که یکیشون مادرم بود.

ولی این تموم شدنی نبود، جایی رفتم که نباید می رفتم و کاری کردم که نباید می کردم و شب هم گند دوم رو زدم و آبروی خودم رو تمام و کمال پیش خودم و مادرم بردم. چقدر یه انسان می تونه بی فکر باشه؟ چه فعل و انفعالاتی تو مغزم رخ داد که نتونستم بفهمم چیکار باید بکنم؟ پس کی قراره بزرگ بشم؟ 

دوست دارم از این دو کارم درس بگیرم و ارتباطم رو با اون رفیق داغونم قطع کنم و یکم موقعیت شناس باشم. یعنی می تونم خودمو تغییر بدم؟ قبل از هر کار و هر حرفی یکم می تونم فکر کنم؟


بعدا نوشت:

این پست مال دوروز پیشه، فرداش زنگ زدم به دوستم و یه دعوای حسابی داشتیم. حالا که به اونروز فکر می کنم اونقدرام وحشتناک نبود ولی ارزش اون ناراحتی رو داشت تا واسم درس عبرت باشه. سه روز بدون اینترنت سر کردن حس عجیبی داشت، هم دلتنگی و کنجکاوی که یعنی حالا چه اتفاقی افتاده، کی پست گذاشته، کی نظر گذاشته و. هم حس آزادی و رها شدگی بامزه ای که این چند روز داشتم. خواهرم امروز از مشهد رسید. انگار شلوغی و سروصدا از زندگیمون بیرون رفته بود که دوباره برگشت، شاید برای خیلیا آزار دهنده باشه ولی واسه من آرامش بخشه.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها