وقتی داشت لباس میپوشید صداش زدم: "من میرم بیرون از راهش میرم خونه آ با هم بریم پیاده روی" 
هیچی نگفت و سریع رفت بیرون. رفت خونه خواهرش تا با هم برن خونه یکی دیگه از فوامیل عزیز تر از جونش.
درست وقتی که رسیدم خونه ی آ و ش گرم صحبت بودیم گوشیم زنگ خورد و با اینکه هندزفری توی گوشم بود از صدای دادش مادر و دختری که از یه دنیا بیشتر دوستشون داشتم از جا پریدند: " تو غلط کردی رفتی اونجا. برو خونه. همین الان." 
از شدت نفرت و خجالت عرق سرد روی پیشونیم جا خوش کرد. وقتی آدما ازتون دور میشن تموم بدی هاشونو فراموش می کنین و فقط خوبی ها تو ذهنتون می مونه. چقدر بد جلوی دوستام آبروم رفت. سریع بلند شدم و به سمت خونه دویدم. همیشه هوای ابری و نم بارون و باد شدید خیلی حس خوبی داشته برام، اما ایندفعه اصلن حواسم بهش نبود. نمی دونم چه رفتاری داشته باشم و تو ادامه این زندگی چیکار کنم. چطور یه مادر می تونه انقدر خودخواه باشه که دخترشو فقط واسه خودش با اعتقادات و افکار خودش بخواد. چطور می تونی انقدر راحت منو ناراحت و عصبانی کنی. لعنتی من حتی حق بودن با دوستامم ندارم.


مشخصات

آخرین جستجو ها