بخشی از پریشانیِ تو،ناشی از یک خشم مدفون شده است.
چیزی در تو هست،نوعی ترس و کم رویی،که اجازه ی ابرازِ خشمت را نمیدهد. 
به جای آن به فروتنی ات می نازی!
نوعی پاکدامنیِ اجباری برای خود پدید آورده ای:
احساسات را در عمق مدفون می کنی،و چون دیگر خشمی را تجربه نمیکنی،تصور میکنی یک قدیسی!
فرو خوردنِ خشم،انسان را بیمار میکند
وقتی نیچه گریست
اروین د یالوم

امشب بعد از مدت ها باد بوی بارونای پاییزی رو زد تو صورتم، قلبم پر شد از حسای خوب که دیدن ماه کامل اونم درست وسط سیاهی شب آرامشم رو بیشتر کرد. 
روزایی که شلوغ باشه و از صبح درحال رفت و آمد باشم از خودم غافل می شم، خودم رو یادم میره و مطمعنن شبا انقدر خسته ام که حوصله سرزدن به خودم رو ندارم. امروز هم یکی از اون روزا بود، از شش صبح دویدم بیرون و تا سه عصر درحال راه رفتن بودم. چندباری گم شدم بین اتوبوس ها و یه دور کوچیک اصفهان گردی رو تجربه کردم. 
وقتی برگشتم می دونستم مادری الان توی خونه منتظره. آدما وقتی از همدیگه دورن مهربونتر میشن و قدر همو می دونن ولی وقتی دوباره به هم میرسن. خب برگشتیم به همون آش و همون کاسه :) غر زدن های مادری و ناسازگاری های من. البته این دفعه انقدر خسته بودم که رفتم توی اتاقم و ظرف پنج ثانیه خوابم برد. همین چند ساعت خواب باعث شد با وجود خستگی مزمن بعد بیداری، نتونم الان بخوابم و یهو چشمم به خودم افتاد. کوآلایی که توی شلوغی ها گاهی وقتا یادم میره هست و نیاز به توجه داره، کوآلایی که تنهایی لم دادن توی یه جای دنج واسش بهترین خوشبختیه. کوآلایی که نصفه شب نشستن توی حیاط زیر نور ماه و نوشتن رو دوست داره.
به هر حال خوشحالم که دوباره صدای خروپف های مادری به خونه برگشته، شاید به روی خودم نیاورده باشم ولی احساس آرامش عجیبی دارم، انگار همه چیز روی هوا معلق بود و با ورودش درست سرجای خودش فرود اومد.


مشخصات

آخرین جستجو ها