سعی کردم واسه یه مدت هیچ کتابی نخونم و فیلمی نبینم و خودمو از این دنیایی که فقط خودم توشم بکشم بیرون. تمام تلاشم این بود که واسه خودم یه داستان بسازم و برای هرروزم یه اتفاق تازه رقم بزنم. آدمایی که دوست داشتم رو پیدا کردم و چسبیدم بهشون از صبح تا شب برای اینکه من بشم اتفاق زندگی اونا و اونا بشن اتفاق زندگی من. بیرون بودن از خونه اونم از صبح تا شب حالا به هر قصدی واسم جذاب بود و جدید. 
به خودم که داشت خوش میگذشت اگه این زن بزرگ زندگیم جلومو نمی گرفت و شاید تا مدتها هم درگیرش بودم. حالا که از این جو کشیده شدم بیرون و دوباره به غار تنهایی خودم، یه جایی بین کمد دیواری و میز کامپیوتر، برگشتم می فهمم چقدر بی انرژی و خسته ام. چند روزیه بدنم درد می کنه و فقط دوست دارم یه گوشه لم بدم. 
واسه شروع سعی کردم کتاب دنیای قشنگ نو از آلدوس هاکسلی رو بخونم که واقعا مغزم آچمز شد :/ نمیدونم از تصور چنین دنیای حالم بد شد یا کلن کتابا باهام قهر کردن و ذهنم عادت کرده به نخوندن. نمی دونم. باید با یه کتاب دیگه امتحان کنم.
امروز تو خونه موندن بهانه ای شد برای دوباره دیدن کوآلایی که یه گوشه واسه خودش کز کرده و حرف زدن با خودم روی کاغذ. 
بیشتر ناراحتیم از اینه که نمی تونم حالت تعادل رو حفظ کنم بین درونگرایی و برونگرایی وجودم.
عصر دوتا مهمون داشتیم که پشت سر هم اومدن. نمی دونم چرا ولی دیدنشون باعث شد لبخند از لبام اصلن پاک نشه. معاشرت با آدمای جدید یکی از بهترین اتفاقاتیه که واسه من میتونه بیفته. 
از وقتایی که باید تصمیم بگیرم متنفرم، چرا از کسی که نمی دونه چی میخواد، می خواین که تصمیم بگیره با ادامه زندگی کوفتیش چیکار کنه :( کاش مثل اون آقاهه تو فیلم Mr Nobody  می شد آینده تمام احتمالات رو ببینیم و بتونیم تصمیم بگیریم :/

پ.ن: 
چقدر احساس تو یه روز کوآلا!!!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها