متیو به سادگی گفت: " بیشتر از هر چیز دیگری به شناختن خودم علاقمندم. "
مارسل گفت: " میدانم. این هدف نیست، وسیله است. برای این است که از قفس خودت آزاد شوی. نگاه کردن به خودت و قضاوت خودت: این رفتار مورد علاقه توست. وقتی به خودت نگاه میکنی، تصور میکنی آن چیزی نیستی که میبینی. تصور میکنی هیچی. در واقع آرمان تو هیچ بودن است. "
متیو آرام تکرار کرد: " هیچ بودن. نه. اینطور نیست. گوش کن. من. من فقط میخواهم خودم جلوِ خودم را بگیرم. "
" بله. آزاد بودن. آزادِ مطلق. عیبت همین است. "
سن عقل
ژان پل سارتر

ناهار واسه خونه خواهری دعوت داشتم، شوید پلو با ماهی که به شدت دوست داشتم. میدونه بابام از ماهی متنفره و هیچوقت واسه خونه نمی خره، واسه همین هر وقت ماهی می پزه منو دعوت می کنه خونشون. از شلوغ کردنای بچه ها نگم که تکرار مکرراته. خواهر من عادت بسیار مزخرفی داره که هر وقت من می رم خونشون میگیره می خوابه، نمی دونم، احساس می کنم یجورایی بودن من تو خونش بهش این اطمینان رو میده که بدون فکر به کارهایی که باید حواسش بهشون باشه راحت بخوابه. حس خیلی خوبی میده بهم.
ولی امروز با روزای دیگه فرق داشت. احساس می کردم یه اتم شکافته شده درست وسط قلبم کار گذاشته شده، وحشتناک انرژی داشتم. حسابی محمد امین رو اذیت کردم، انقدر که بعد یه مدت آروم نشسته بود یه گوشه، منو نگاه می کرد و تو دلش می گفت این دیگه کیه بابا، از منم بدتره :). به خواهر رو به خوابم هم رحم نکردم و با بالشت به جونش افتاده بودم. انقدر اذیت کردم و آهنگ گذاشتم و رقصیدم که می گفت غلط کردم گفتم بیا. پاشو برو خونتون :/ دیگه آخرش عصبانی شد که آروم یه گوشه نشستم و محمد امین از شدت خستگی بیهوش شد و خواهریم با خیال راحت خوابید. چند دقیقه بعد شوهر خواهری اومد و منم ظرفا رو شستم و جایی درست کردم بلکه این انرژی توی جای درست مصرف بشه.
داییم تو خونشون چند روز مراسم دارن که اجبارا امروز رو به خاطر خواهری رفتیم. بعدش هم خونه همسایه خواهری آش رشته پزون بود که حضور فعال به مسخره بازی داشتیم و در انتها ظرفها رو شستم :/ چرا همیشه آخر همه دورهمیا به ظرف شستن من تموم میشه؟!
وقتی همه متفرق شدن یه سطل آش رشته به دست رفتم سمت خونه برادری و نشستم به پرحرفی برای زن داداش کم حرف و یخم، خودشم تعجب کرد چون هیچ وقت باهاش زیاد ارتباط نداشتم. فرزاد، بچه برادرم که ده سالشه، رفت تو اتاقشو آهنگ گذاشت و باز هم کلی رقصیدیم با هم و مسخره بازی درآوردیم و ساعت نه و نیم بود که به خونه رسیدم.
حالم خوب بود، انرژی داشتم، حس کردم روز خوبی داشتم. البته درست تا وقتی که ز بهم زنگ زد. هر وقت باهاش حرف می زنم با یه شخصیت کاملن متفاوت توی وجودم مواجه می شم، آدمی که با من فرق داره، رویاهای بزرگی داره و واسشون تلاش می کنه و به شدت اهل خوشگذرونی و مسافرت و ارتباطه. با این شخصیت که روبه رو می شم احساس دلتنگی و تنهایی کل وجودم رو میگیره. من خیلی تنهام.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها