با شما همخون نیستم. تولدم در میان شما تصادفی بیش نیست. یکی از کودکانی هستم که به دنیا آورده اید تا هراستان را از مرگ بخوابانید. در زمره ی همان کودکانی که چون باز هم گریزی از مرگ نیافته اید به دنیایشان آورده و به دست تقدیر سپرده اید. تخم هایم را روی زمین پراکنده می کنم چرا که تنها راه ممانعت از پایان تصادفی عمری است که تصادفا آغاز شده است.

من گنجی نیستم در صندوقی در بسته که انتظار نور آفتاب را میکشد، گنجی که کسی که قدرش را ندانسته. جواب هر سوالی را  که می خواهی درباره ی من بدانی، خودت کم و بیش میدانی. نمی خواهم بشناسیم یا خیال کنی مرا شناخته ای. وقتی خودمان را به اندازه ی سر سوزنی نشناخته ایم، مجبور نیستیم همدیگر را بشناسیم. اطلاعاتی که درباره ی دیگران به دست می آید به خوراکی هایی می مانند که سرسری از آشغال دانی برداشته باشی. وقتی مزه اش را نفهمیده ایم، مجبور نیستیم مغزمان را به تشخیص بویش وادار کنیم.

. دور ریختن، و همین طور تلاش برای تصاحب، متعلق به کسانی است که خود را صاحب چیزی می بینند. حال آنکه اشیا صاحب ندارند بلکه فقط و فقط داستان دارند، داستان هایی که هر از گاهی آدم های مبتلا به اشیا را تسخیر می کنند.

 

این هم از اولین کتاب بعد از عمل چشم. کتاب شپش پالاس نوشته ی الیف شافاک. رمانی که در عرض سه روز تموم شد ولی انگار چند سال بود می خوندمش. تجربه ای جالب بود. در اول کتاب می خونیم که داستان نوشته شده مهمله (دروغ حقیقت رو وارونه می کنه اما مهمل بافی، دروغ و حقیقت رو چنان قاطی می کنه که نمی شه سوا کرد) و در واقع به دایره ای تشبیه میشه که آغاز و پایانی نداره و دائم تکرار میشه مثل زندگی شخصیت های کتاب.

کتاب از گذشته ساخت آپارتمان بن بن پالاس در استانبول شروع میشه و به زمان حال میرسه، تو فصل های کوچیک حال و هوای واحد های آپارتمان رو گزارش می کنه.

مردی که به خاطر شکست گذشته دوباره به استانبول برمی گرده و سعی می کنه غرورش رو با ساخت یک آپارتمان روی زمینی که قبلا قبرستان بوده کنه. بعد از چهل سال آپارتمان به وضع داغونی تبدیل شده و دیوارش مکانی شده برای آشغال های مردم اون منطقه در حدی که تو بیشتر فصل ها حداقل یکبار از بوی آشغالی که توی خانه ها پیچیده شکایت می شه. انگار که همه از یک چیز واحد از درونشون رنج می برند و اون چیز در آخر کتاب پیدا میشه. گذشته ای که رهاش نمی کنند (مادام خاله)

در واقع بیشتر آدم ها در گذشته از والدینشان زخم خورده بودند؛ طلاق، دائم الخمری، روابط بد، مهاجرت های نافرجام و چیزای دیگه که همه رو یگجوری بهم دیگه وصل می کرد. آدمایی که از گذشته های عجیبشون پرت شدن تو دایره ی عجیب زندگی اونم تو این آپارتمان. و داستان درست زمانی که احساس می کنی می خواد به یه جایی برسه شما رو از دایره مهملش پرت می کنه بیرون. شافاک روزمرگی های شخصیت ها رو زیبا تصویرسازی می کنه و نمی گذاره خسته بشی یا از ادامه دست بکشی ولی از اون کتابهاییه که دلت نمی خواد دوباره وارد دایره ی بی سرو تهش بشی. راستش برام جالبه که از این کتاب الیف شافاک زیاد استقبال نشده و حتی توی گودریدز هم نظری برای نوشته نشده بود.

یکی از اتفاقات جالب این کتاب واسه من حاشیه نویسی های صاحب اصلی کتاب بود. یعنی من در پایان هر فصل و یا حتی وسطش دنبال نظر کسی که کتاب رو قبل از من خونده بود می گشتم، انگار که یک تصویر را از دو زاویه نگاه کنی. البته این صاحب کتاب کمی غرغرو هم بود؛ زیر تمام اشتباه های چاپی رو محکم خط کشیده بود و گاهی اوقات به اتفاقات ایراد می گرفت. تجربه ی جالبی بود. امروز کتاب منسفیلد پارک از جین آستین رو شروع کردم.

 

پ.ن: امروز ی رفتیم دندون پزشکی که دکتر از دیدن دندونام تعجب کرد. تقریبا تموم دندونام به ترمیم نیاز داشت. خودمم تعجب کردم که پرسید استرس زیادی دارم یا نه. هیچی نگفتم و ادامه داد که به خاطر دندون قرچه (؟) که عصبیم هست انتهای دندونام ساییده شده. من فقط نگاه.


مشخصات

آخرین جستجو ها