سکانس اول، صبح دوشنبه

بعد از اینکه یه صبحونه ی حسابی زدم توی رگ، با پتو و بالش خودمو جا کردم روی مبل و داشتم یه برنامه کامل از لم دادن و کتابخوندن تا شب رو می چیدم که تلفن زنگ زد. پدری گفت سریع برم سرکوچه و منم مثل میگ میگ خودمو رسوندم. یهو چشمم به اونطرف خیابون افتاد و دیدم که زنعموی بیچارم تکیه داده به دیوار و چشم به راه منه. (این جا نیاز به کمی توضیح داره. بنده سه تا عمو دارم که این خانم همسر عموی اولمه. چند سالیه مریضه و یه عمل قلب و یه سکته رو هم از سر گذرونده. عموی اولم هم مدتیه حالش خوب نیست و قرار بود امروز عمل دریچه قلب انجام بده. زنعموی من هم با وجود بیماری طاقت نیاورده بود و می خواست سری به همسرش بزنه. البته قرار بود با عموی سومم که کوچکترین پسر خونواده ست راهی بیمارستان بشن که درست سر کوچه رگ پای عموم میگیره و زنعمو رو به حال خودش رها می کنه.) با زنعمو به سختی خودمونو به بیمارستان سینا رسوندیم. بیمارستانی برای درمان قلب های بیمار که وقتی داخلش میشی از شدت دلگیر بودن فضا قلب سالم هم بیمار میشه. به خاطر پارتی داشتن نگهبان بهمون گیر نداد و دوتایی وارد بخش قلب شدیم. با ورودمون به اتاق عمو به واقع که دنیا رو سرم آوار شد. دیدن عموی قوی و محکمم که حتی از پدرم هم بیشتر قبولش داشتم چون خیلی مهربان و با درایت بود. با اون اندام ریزه ش توی لباس گشاد بیمارستان وول میخورد و نگران بود. از عمل می ترسید و سعی می کرد با دعا خوندن کمی خودش رو آروم کنه. سه تایی با زنعمو و پسر عموم تا ظهر توی اتاق موندیم و سعی کردیم نگرانی و ترس عمو رو کمتر کنیم. از اتاق های دلگیرش حرف زدیم، از آبمیوه ای که دوست داره براش بیاریم، از ت که عموم به شدت طرفدارشه و حسابیم کمونیسته و کلی چیزای دیگه. ظهر مارو از اتاق بیرون کردن و عمو رو به حمام بردن. وقتی پیشش برگشتیم از بوی بد ضد عفونی کننده ها غر میزد و نگرانیش با نزدیک شدن به تایم عمل بیشتر میشد. از اومدن زنعموم ناراحت بود و دائم می گفت راضی نبودم با وجود بیماری تا اینجا بیای، ناراحتیمو بیشتر کردی. کم کم آماده شد و با برانکارد از اتاق بیرون آورده شد. به من نگاه میکرد و می گفت عمو تو جوونی واسم دعا کن. من هم آیت الکرسی خوان با چشم بدرقه اش کردم. وسایل عمو رو جمع کردیم و با زنعمو راهی خونه شدیم، اجازه نمی دادند بیشتر از این بمونیم.

سکانس دوم، دوشنبه شب

ساعت ده و نیم بود و توی اینترنت چرخ می زدم. دو ساعت پیش انقدر به مادرم غر زدم تا به خونه ی زنعمو زنگ زد و از عمو خبر گرفت، گویا عمل انجام شده بوده و به خوبی و خوشی تموم شده بود. خیالم راحت بود. صدای زنگ تلفن و داد پدر. گویا خبر درست نبوده و عمویم وسط عمل فوت شده بود، قلبش دریچه جدید رو قبول نکرده بود. به زنعمو هم هنوز خبر نداده بودند و در بی خبری به سر می برد. از رفتن به خونه عموم منع شدیم. تا صبح توی شوک خبر بودم. گاهی اشک می ریختم و گاهی خیره می موندم، باورم نمی شد من تا همین چند ساعت پیش کنارش بودم. 

سکانس سوم، سه شنبه صبح

با صدای تلفن از خواب بیدار شدم. مادرم می گفت سریع بروم تا به تشییع جنازه برسم. اونقدر گیج بودم که چند دقیقه دنبال شلواری گشتم که جلوی چشمم بود. سریع لباس پوشیدم و به سمت مسجد دویدم. هیچ کس نبود، رفته بودند. خودم رو به قبرستان رسوندم. همه توی سالن بودند. مادرم منو از پشت پنجره دید و بیرون اومد. بهم گفت برم داخل ولی نمی تونستم. تموم بدنم می لرزید و یخ کرده بودم. چطور میتونستم با زنعموم رو به رو بشم؟ مامانم کشون کشون منو برد داخل و وقتی زنعمو رو دیدم دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم. انقدر همدیگه رو محکم بغل کردیم و گریه کردیم که به زور جدامون کردند. زنی که به خاطر سکته درست نمی تونست حرف بزنه و کارهاشو انجام بده، حالا تنها حامیشو از دست داده بود، چقدر عزاداریش غم انگیز بود. همه اطرافمو گرفته بودند و به اینکه دیروز با عمویم بودم حسادت می کردند و من به زنعمو می گفتم چقدر خوب که تونستیم ببینیمش. نزدیک قبر ایستاده بودم و های های گریه می کردم، تماشای خاکسپاری عمویم، اولین باری بود که مرگ را از نزدیک می دیدم. شاید اگه نمی گذاشتم عمل کنه الان زنده بود، کاش بیشتر باهاش وقت می گذروندم و هزارتا افسوس دیگه. ناهار رو تو خونه عموم بودیم، به جای همیشگیش کنار بخاری نگاه می کردیم و دلمون ریش ریش میشد. از شدت گرسنگی و ضعف افتادم به جون غذا که یهو یادم افتاد دیروز ناهارم رو جلوی عموم خورده بودم، زهر شد واسم. بعد از ظهر خواستیم بریم خونه که به خواهری چسبیدم، از فضای خونه خودمون وحشت داشتم و ی به خونش رفتم تا کمی حالم بهتر بشه. درست وقتی که گرم صحبت بودم، لیموی گوچک تقریبا خشک شده ای که در دست بچه خواهرم بود چنان به چشمم خورد که حدقه چشمم کامل رفت داخل و من از درد چشم زار زدم، سفیدی چشمم شده بود قرمز یکدست، وحشت کردم. خواهر و شوهر خواهرم به جای رسیدگی به من بچه شونو می زدند، از خونه شون زدم بیرون. تا رسیدم خونه از خستگی بیهوش شدم.

سکانس چهارم، پنج شنبه شب 

چهارشنبه هم به مراسم و گریه گذشت، البته سری به دکتر زدم و خدا رو شکر اتفاقی واسه چشمم نیفتاده بود ولی درد ادامه داره. از شوک این اتفاق درد عجیبی توی بدنم افتاده بود و. بعد از مراسم ختم عصر رفتیم خونه دوست بچه خواهرم، کمی موندیم و وقتی خواستیم از اونجا بریم دوست بچه خواهرم با گریه و هل دادن ازمون می خواست بچه خواهرم رو بگذاریم و بریم. خواهرم با حالت گیجی از خانه خارج شد و من که هم اعصاب درست حسابی نداشتم و هم بدن دردم شدیدتر شده بود به زور لباس های بچه خواهرم رو از دستش کشیدم و بدون توجه به زار زدن های عجیب دوستش( چی دارین تربیت می کنین واقعا؟!) و چپ چپ نگاه کردن های مادر دوستش، بچه خواهرم رو کشون کشون با خودم بردم. البته بعدش پشیمون شدم. وارد خونه زنعموم شدیم، اون جو گریه خوابیده بود و همه ساکت بودند. مادرم گفت حال زنعمو خوب نیست و داره استراحت می کنه. سریع رفتم توی اتاق و دیدم یه گوشه کز کرده. نمی تونست حرف بزنه و بدنش یخ کرده بود. دراز کشید و روش پتو انداخیم و منم نشستم و انقدر دست و پاهاشو ماساژ دادم تا خوابش برد. ککمی بعد رفتم توی پذیرایی و با دختر عمه و مادرم کمی قرآن خوندیم. درست وقت شام درد بدنم به حدی رسید که اصلن نمی تونستم روی پا بند بشم یا حتی دراز بکشم. به مادرم غر زدم و گفتم نمی تونم بمونم. کلید خونه رو ازش گرفتم و ایستاده بودم که عروس عموم قاشق چنگال ها رو داد دستم و گفت اینا رو بذار توی سفره. وقتی خم شدم یه بچه تخس دوید و در حال رد شدن از کنارم با دستش محکم کوبید توی چشمام. فقط فرار کردم، حتی یادم نیست فامیل رو که جلومو گرفته بودند چطور دست به سر کردم. تا خونه دویدم و بابت ضعیف النفس بودنم کلی گریه کردم. کمی بعد پدرم غذا به دست وارد خونه شد و کلی سوال پیچم کرد که چرا حالم بده. هنوز دست به غذا نزده بودم که خواهرم هم رسید. با هیجان وارد شد و گفت حال زنعمو خراب شده و الان توی بیمارستانه و گویا دوباره سکته کرده. داشت با هیجان خراب شدن مجلس رو توصیف می کرد که سروکله ی برادرم پیدا شد و تا ته غذام رو خورد. بعد که خبر گرفتیم فهمیدیم خطر رفع شده و باید برای یک شب تحت مراقبت بمونه 

 

+اتفاقات خیلی زیادی افتاده. ببخشید که طولانی شد. و من.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها