مشکل من این است که نمی‌‌توانم خودم را در یک جمله خلاصه کنم. تمام چیزی که می‌‌دانم این است که چه کسی نیستم. همچنین متوجه شده‌‌ام که بین بیشتر مردم توافقی ضمنی وجود دارد تا خود را با محیط پیرامون‌شان هماهنگ کنند. من همیشه این نیاز را حس کرده‌ام که علیه محیطم طغیان کنم. برای همین است که وقتی سینما می‌‌روم و پرده تاریک می‌شود با تمام وجود دلم می‌‌خواهد یک کتاب باز کنم و بخوانم. خوشبختانه همیشه یک چراغ‌ قوه‌ جیبی همراهم هست.

جز از کل 

استیو تولتز 

 

تکیه دادم به درب شیشه ای و نگاه کردم به باران تندی که میومد. دونه های بارون محکم به دیگ گنده ای که وسط حیاط بود برخورد می کرد. نمی دونم چرا ولی احساس آرامش می کردم، داره همه چی تموم می شه.

واستون از کار گفتم ولی نگفتم چه روزایی در پیشه. باید یکم فلش بک بزنم. مادر من به شدت آدم مذهبی ایه. بیشتر اوقات به همین خاطر ناسازگاری داریم. خلاصه که این مادر به شدت مذهبی من از خونه قبلیمون که من به شخصه عاشقش بودم، به شدت تنفر داشت. به خاطر شخصیتش، خودشو بست به انواع نذر و ختم. بعد از چند سال بالاخره رسید به نذر سمنو که ایندفعه مشکلش حل شد و از اول پاییز تو فکر بود کی بپزه. قبل از فوت عموم گندم هاش رو خرید و آماده کرده بود که یک هفته ای کارمون عقب افتاد ولی بعد از مجالس بالاخره تونست به آرزوش برسه.

دوشنبه شب درست ساعت دو نصفه شب با آشپزخونه ای پر از آب مواجه شدیم. فشار آب ناگهانی بالا رفته بود و پکیج هنگ کنان نتونسته بود کنترل کنه. پدرم خاموشش کرد، من هم آشپزخونه رو خشک کردم و روی مادر خوابم یک پتوی اضافه انداختم و خودم هم خوابیدم.

روز سه شنبه صبح ؛ من از خواب بیدار شدم و داشتم برنامه یه روز پر از استراحت رو می چیدم که دستور رسید جوانه های گندم آماده شده و فردا قراره بپزیم. این جمله بار زیادی داره چون سمنو یکی از سخت ترین نذرهاست. به هر حال که کل روز سه شنبه مثل یه کوزت کار کردم، ی رفتیم سفارش شام دادیم و وسط این هول و ولا منم از فرصت استفاده کردم و سری به کتابخونه زدم :) کلی احساس خوب 

عصر سه شنبه خونمون مثل فیلما شده بود که تو هر قسمتی هر کسی یه کاری می کنه، تعمیر کار تو آشپزخونه بود و من و خواهری سبزی پاک کنان و خونه تمیز کنان بودیم، مادر و پدرم هم جای دیگ و وسایل دیگه رو آماده می کردند.

روز چهارشنبه کار ما از صبح زود شروع شد، گندم ها چرخ شد و شیره ی گندم ها گرفته شد و در آخر دیگ بار گذاشته شد. برای تمام این کارها یکی از دوستان مادرم که حسابی تو پخت سمنو استاده رو به کار گرفتیم تا از درست کردن جوانه تا تحویل سمنو رو خودش انجام بده. از اول صبح خونمون پر از آدم بود و من دائم در حال کمک و همزمان چایی ریختن بودم. ظهر به کسانی که تو شیره گرفتن کمک کردند ناهار دادیم که خواهری تو خونه خودش پخته بود و سری اول مهمونا رفتند. 

از بعد از ظهر سری دوم مهمونا سررسیدند. کسانی که می آمدند کمی هم می زدند و دعا می خواندند و می رفتند. بنا به رسم شب سمنوپزون باید مهمونی شام برای فامیل و همسایه های آشنا برگزار بشه، شام هم فوق العاده بود و همه راضی یکی یکی بعد از شام راهی خانه ها شدند و ما موندیم و دوست مامانم. روش سمنو پزی اینه که 24 ساعت تمام طول می کشه و کل این مدت باید یک نفر بالای سرش بمونه و هم بزنه تا ته نگیره. مواد این سمنو فقط شیره ی جوانه گندم و آرد گندمه توی یک دیگ مسی گنده روی گاز با شعله بالا. البته خاله م هم موند ولی تا آخرین مهمون رفت سریع خوابید :| من هم نهایتا تا دو و نیم صبح بیدار موندم و چند تایی هم شمع روشن کردم و کمی بعد از خستگی خوابم برد اما جای خوابم به شدت بد بود، دقیقا وسط راه خوابیده بودم و هر کس رد می شد حتمن باید یکبار پام رو له می کرد.

صبح زود سمنو آماده شد. زمانی که سمنو آماده میشه تا مدتی روش رو با پارچه ای می پوشونن، قدیمی ها اعتقاد دارند سمنو غذاییه که حضرت زهرا (س) برای بچه هاش می پخته و این نذرها هم متعلق به ایشونه، بنابراین شیرینی سمنو هم از معجزاته و صبح وقتی دیگ رو می پوشونیم این حضرت میاد و روی دیگ نقاشی می کنه، بیشتر اسم اهل بیت و گاهی اوقات نقاشی های مختلف. البته این ها واقعن مشخص نیستن طرح هایی روی سمنو می افتند که این طور تعبیر میشن و نشونه قبول شدن نذرن. بعد هم نوبت میرسه به تقسیم کردن بین فامیل و همسایه ها که با چشم های پف کرده و خواب آلود همراه ی انجام شد. زیبایی امروز هم بارونی بود که از اول صبح شروع شد. خیلی سخته ولی داره تموم میشه. هنوزم کار داریم. فعلن.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها