این که شهرت، اهرم سبک تر از پَرش را بگذارد زیر سنگ آدم و تا روشنایی بالا ببرد، و بعد آدم را با هفت تا کرم و یک ساس آزاد کند، غنیمتی است.

الان می گویم چطور می شود. چند ماه قبل یکی از بچه ها آمد پیش من و گفت: یه رمان نوشته ام . توام یکی از شخصیت هاشی.»

این را که گفت من حسابی سر حال آمدم. خودم را فوری گذاشتم جای قهرمان یا شخصیت منفی یک ماجرای عشقی: دستش را روی سینه ی دختر گذاشت و بخار نفس هایش عینک دختر را کدر کرد،» یا به گریه های دختر خندید و بعد مثل کیسه ی رخت چرک از پله ها پرتش کرد پایین.»

گفتم: خب، من توی رمان تو چی کار می کنم؟» فکر می کردم الان حرف های بزرگ بزرگ می شنوم.

گفت: یه در رو باز می کنی.»

گفتم: بعد چی کار می کنم؟»

گفت: همین.»

شهرتم داشت آب می رفت. گفتم: اِه، حالا نمی شد یه کار دیگه بکنم؟ مثلا دو تا در باز کنم؟ یا یکی رو ماچ کنم؟»

گفت: همون یه در بس بود. اما کارت حرف نداشت.»

هنوز ته دلم کورسوی امیدی بود. وقتی در رو باز می کردم چیزی نگفتم؟»

نه.»

کتاب اتوبوس پیر 

ریچارد براتیگان 

 

واقعن چیه این انسان؟ تو حالتای عادی باید با بولدوزر جا به جام می کردن و به زور از اتاقم بیرون میومدم، اما الان انگار دارن شکنجه م می کنن. با همین فرمون جلو برم قطعن دیوونه می شم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها