صبح رو در بیمارستان امام حسین(تخصصی کودکان) گذروندیم. چند روزه که روی شکم بچه خواهرم یه تاول خیلی ریز که کم کم فقط به یه نقطه کوچیک صورتی رنگ مثل جای نیش پشه تبدیل شد وجود داره. خواهری به شدت از حساسیت های پوستی وحشت داره و حتی به این پدیده کوچیک و بی اهمیت هم رحم نمی کنه. تازه آخرشم دکتر سرش داد زد تا ولش کرد البته شاید بی اعصاب بود ولی خواهر منم خیلی رو مخه. بچه هیچ مشکلی نداشت :/

تا برگشتیم خونه ناهار رو زدیم به بدن و رفتیم استخر ابوذر ببینیم شرایط و اوضاعش چطوره. راستش به نظرم معمولی رو به داغونه تنها مزیتش این بود که استخرش خیلی خلوته. یکی از خوبی های بیرون رفتن ی اینه که زود به زود ضعف می کنه و می تونی باهاش کلی خوراکی بخوری، کل زحمات تابستونم به هدر رفت البته.

بعد از اون رفتیم کتابخونه و کتابامو عوض کردم، آخرین جلد مجله موفقیت رو خواستم بخونم که از بس غر زد نتونستم تمومش کنم، بردمش طبقه پایین کتابخونه و گالری رو نشونش دادم. یه قسمت عکس های سالمندان بود که خیلی بامزه و قشنگ بود و یه قسمت هم کارای نقاشی بود که من و خواهری محوش شدیم. نقاشش که توضیح خاصی نداد ولی با یه ماده روی بوم طرح های برجسته درست کرده بود (ازش پرسیدم اسمش چیه جوابمو نداد). پیاده تا دروازه دولت رفتیم که سوار اتوبوس بشیم. شهرداری به مناسبت روز درخت کاری جشن گرفته بود و عروسک گردانی و مسخره بازی و رقص یه عالم بچه و این حرفا. البته اون وسطا یکمم از خوبی های کاشت درخت می گفتن. دو دقیقه نگاه کردیم و سریع سوار اتوبوس شدیم و برگشتیم خونه. شب هم کتاب نیروی حال اکهارت تول رو خوندم. نویسنده ای که تازه باهاش آشنا شدم و این اولین کتابشه که دارم می خونم، خیلی خوبه لعنتی. اوایل فکر می کردم فیلسوف ولی بعد فهمیدم یه نویسنده معنویه، مثل کتابای اشو و یه تعداد از کتابای وین دایر. فکر کنم دارم جذب طرز تفکر بودایی ها می شم. خیلی واسم جالب و تازه و هیجان انگیزن. امیدوارم همونی باشن که انتظار دارم تا بتونم یخورده بهشون عمل کنم تا زندگیم بهتر بشه. 

فردا اسباب کشی شروع میشه و فردا شب تو اتاق خودم می خوابم و پست می نویسم :)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها