بیشتر امروز به پشت میز نشستن و نقاشی کردن دور حاشیه ی سررسید و بی بی دل بازی کردن با کامپیوتر گذشت. یکی از سخت ترین کارها واسه من گوش دادن به حرف زدنای بقیه و تمرکز روی گفته هاست برای همین وقتی یه نفر داره باهام حرف می زنه سرمو با یه چیز دیگه گرم می کنم یا به یه جای دیگه خیره میشم تا بتونم بهش گوش بدم و خیلی از آدما به خاطر این کارم ناراحت میشن. نمی دونم این یه مشکله یا نه ولی وقتی تو چشمای آدما زل می زنم یا سعی می کنم هیچکاری نکنم و فقط گوش بدم کمتر می فهمم. حالا فکر کنین چنین آدمی بخواد پادکست گوش بده، یکی دوتا خودکار برای نقاشی کردن حروم شد و انقدر با کامپیوتر بازی کردم که چشمام دراومد. 

سه جلسه ی سه ساعته رو گوش کردم و خلاصه نویسی کردم. تمومشم حرفای دکتر فرهنگ بود. یجوری آیه و حدیث می گه آدم احساس می کنه درمورد دینش کاملن اشتباه فکر می کرده. تو تموم این مدت فکر این که من نمی دونم چی می خوام نصف ذهنم رو درگیر کرده بود. انقدر به خودم نرسیدم تا توی یه موقعیت گیر افتادم که سریع باید تصمیم بگیرم. کل این یکسال اندازه دوسال واسم گذشت اما گذر این چند روز اصلن حس نمی شه چون دائم درگیرم. احساس می کنم اگه سال نو بیاد این درگیریا کمتر میشه.

ظهر از خونه بیرون زدم که یه سر کوچیک به دوستم بزنم. هوا کاملن آفتابی و خوب بود یهو یه بارون شدید گرفت بدون هیچ ابری. خیلی بامزه بود و عصر هم یه بارون حسابی داشتیم. چی به غیر از یه هوای خنک بارونی می تونه روز آدمو حسابی بسازه؟ 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها