زندگی یه پروژه سخت و طاقت فرسائه که تو ادل درکش نمی کنی. فکر می کنی همه چی قراره به دلخواه تو و تلاش و آرزوهات پیش بره اما اتفاقات مختلف تو رو غافلگیر میکنن. آدمای جدید میان و میرن، خونه های جدید، وسایل جدید، حتی خودتم عوض می شی و مرتب توی یه حالت رفت و برگشتی قرار می گیری. نمی تونم درکش کنم. نمی تونم حرصشو نخورم، هیچ آدمی نمی تونه درست وقتی وسط بازیه بی تفاوت بشینه. 

یکی از بدترین ظلم هایی که پدر مادرم در حق من کردند اینه که وقتی کوچیک بودم فکر می کردند سرم نمی شه و باید به جای من تصمیم بگیرن. این لوس کردن نیست این نابود کردن تموم مهارتهایی که یه بچه باید یاد بگیره، از لباس پوشیدن تا خوردن غذا و حتی فکر کردن درمورد چیزای مختلف. صبر کردند بزرگ بشم و منو بدون هیچ آموزش و کمکی پرت کردند تو دنیای تصمیم ها.سال اول دبیرستان زمانی که برگه های راهنمای انتخاب رشته به دستم رسید مادرم بهم گفت تا اینجا ما کمکت کردیم حالا انتخاب با خودته نتیجشم هر چی بود حق نداری بگی چرا اینطور شد. و من گند زدم. 

زمان کنکور مادرم گفت اگه دوست داری درس بخون اگه دوست نداری ول بگرد ولی نتیجه ش با خودته، پس من یه شهر دیگه قبول شدم، حالا درسته دولتی بود ولی می تونستم تو شهر خودمم قبول بشم. تقریبا سه ماه بعدش که نتایج اومد گفت می تونی بری اما از این به بعد خودت باید زندگیتو بگردونی و من از اول تا آخر اشتباه کردم. بعد از درس گفت الان وقتشه که کارتو انتخاب کنی و من از کار کردنم ضربه خوردم :/

حالا داره مسئله ازدواج رو هم به خودم واگذار می کنه و من از وحشت اشتباه بعدی خوابم نمی بره. میدونم که اشتباه می کنم.


مشخصات

آخرین جستجو ها