با برگشت به خونه جدید و خونه تی فهمیدیم به یه سری وسیله جدید نیاز داریم. صبح زود ی زدیم به خیابون و تقریبا کل یه بلوار رو پیاده رفتیم و یکی دو جا بیعانه دادیم تا فردا بریم جنس رو تحویل بگیریم. واقعا چقدر این آدمای سنتی هنوز ساده اند. مادر من پنجاه تومن پول داده به طرف و میگه این بیعانه باشه من فردا میام سرویسو تحویل می گیرم. بدون هیچ رسیدی می خواست بیاد بیرون که با داد و بیداد من رو به رو شد. مجبورش کردم برگرده و رسید بگیره. می گفت خب می شناسمش دیگه چرا باید زیرش بزنه. جالب این بود که صاحب مغازه از دست من ناراحت شد که نمی شناسمش :/ این روزا خواهر به برادر نمی تونه اعتماد داشته باشه چه برسه به یه مغازه دار.

ساعت دو بود که رسیدم خونه و ناهار خوردم و کتابا رو جمع کردم و رفتم کتابخونه. تو اول خیابون شیخ بهایی به مناسبت تولد امام جواد جشن گرفته بودند، البته هنوز شروع نشده بود انگار منتظر بودند شب بشه. خودم رو به کتابخونه رسوندم و کتابا رو عوض کردم. قشنگ ترین قسمت کتابخونه واسه من طبقه دومش که قسمت نشریاته هست. هر سری که میرم جدیدترین جلد مجله موفقیت رو می خونم و برمیگردم. این سری بیشتر با موضوعات تغییر تو سال جدید و داستان موفقیت آدمایی مثل دیپاک چوپرا و وین دایر و برایان تریسی و نیک وویچیچ رو تعریف می کرد.  انقدر مطالب این جلدش واسم جذاب بود که تا بیام برگردم خونه غروب شد و تو اتوبوس با منظره زیبای غروب نارنجی رنگ آخرای زمستون رو به رو شدم. 

دو سه شبه یه خواب راحت ندارم. امشبم همینطور. از شدت اضطراب این که آینده چه اتفاقاتی میفته نمی تونم درست بخوابم. فکر می کنم این اضطرابی که این چند ماهه پیدا کردم طبیعی نیست. توی اینستا یه خانم مشاور در مورد اختلال اضطراب نوشته بود که تموم علائمش رو داشتم البته نه به اون شدت. دوست دارم زندگی آروم و شادی داشته باشم نه این که زندگی خودم و خونوادمو هم سیاه کنم. اضطراب دائمی باعث میشه اعصاب براتون نمونه و حرصتون رو سر بقیه حالی کنید. مثل من که پشت تلفن ی انگار که ازش 6.7 میلیارد یورو بدهکارم حرف می زدم. یا وقتی دیدم بابام داره با نامردی تموم داره بین ما بچه ها یارکشی می کنه تا توی دعواها طرفش باشن شروع کردم به داد و بیداد کردن که دعواهاشون به من ربطی نداره و من دارم روی واقعیشو می بینم و خدا، اگه وجود داره، منو از دست شما دوتا نجات بده.

احساس می کنم توی یه خونه پنجاه سال ساخت چوبی که پی ریزی و ستون هم اصلن نداره روی یه دشت بی آب و علف گیر افتادم که یهو چند تا گردباد بزرگ سمتم میان. باید همزمان درمورد یه عالمه چیز تصمیم بگیرم و هر تصمیمم با توجه به عواقب خاص خودش باشه، اونم منی که مطمئنم قدرت انتخابم اشتباه پرورش داده شده. قدرت انتخاب دارم، به اون اندازه که هر آدمی نیاز داره ولی این قدرت انتخاب فرهنگ و دستورالعمل های خاصش رو دریافت نکرده. مثل درخت انجیری که کج رشد می کنه و جلوی راه رو می گیره :/


مشخصات

آخرین جستجو ها