متوجه شدم یه نفر تو فامیل هست که بر حسب اتفاق خیلی ازش خوشم میاد. البته فقط دوست دارم از دور نگاهش کنم و جرئت نزدیک شدن بهش رو ندارم. اسمش امیرعلیه، موهاش رنگ موهای آنشرلی یکم تیره تره، پوستش به شدت سفید و بدون هیچ لک یا خال، چشماشم عسلی خیلی نازه، حالت صورتش وحشتناک خوشگل و نازه، فقط عید ها دیدمش و همیشه کت و شلوار می پوشه :/ من از کت و شلوار متنفرم. تازه با اون کت و شلوار یه جفت جوراب کالج خیلی بامزه که کله ی دوتا خرس بود پوشیده بود که تو دلم قربون صدقش رفتم کلی. امیر علی بچه داییمه و پنج سالشه، یادمه روزی که به دنیا اومد زن دایی کوچیکم چقدر به خاطر رنگ موهاش مسخره ش کرد و بهش گفت زشت. بر حسب اتفاق همون زنداییم بچه دار شد، یه دختر با موهای قرمز :/ ولی خب زنداییم خیلی ترسناکه، دخترش خوشگل شد مثلا، الان پنج سال گذشته و امیرعلی روز به روز خوشگل تر می شه ولی اون دختر تپل و زشت و بداخلاقه :/ به شدت به کارما اعتقاد دارم، هر کاری چه خوب یا بد به خودمون برمی گرده. 

صبح که از جا بلند شدم هر چقدر زیر تختم دنبال عینکم گشتم پیداش نکردم، عادت دارم قبل از خواب می ذارم زیر تختم، یعنی کسی نمی بینتش اصلن. بلند که شدم دیدم روی میز کامپیوترمه، تموم برگام ریخت، از پدر و مادرم پرسیدم ولی هیچکدوم جا به جا نکرده بودن، تنها جواب ممکن اینه که خوابگردی می کنم که اونم تو این بیست سال سابقه نداشته و دیشبم وضعیت بدی نداشتم که دلیلش باشه. ذهنم درگیره چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه، مطمعنم دیشب گذاشتمش زیر تختم. :/

ظهر سعی کردم کتاب جهان هولوگرافیک رو یکم بخونم. راستش خیلی وقته دارمش ولی هر وقت شروعش می کنم ناامید می شم چون هیچ اطلاعاتی درمورد فیزیک کوانتوم ندارم و نمی دونم از کجا باید شروع کنم. بعد از رمان های معمایی فیزیک کوانتوم بیشترین چیزیه که دوست دارم درموردش مطالعه کنم، چون به نظرم رشته هایی از حقیقت رو می تونم توش پیدا کنم شایدم اشتباه می کنم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها