امروز رو می تونم یه روز کامل در جوار خواهری نامگذاری کنم. از صبح تقریبا با هم بودیم و زدیم بیرون، ناهار مرغ سوخاری براشون درست کردم با یه ترکیب بامزه با کدو. ترکیبی از تخم مرغ و شیر درست کردم و مرغ ها رو باهاش آغشته کردم و زدم توی آرد، تقریبا کارم تموم شده بود که خواهری گفت از شیر های داخل یخچال نخوری ها، فاسده. هر چند ما که خوردیم :) فکر نکنم اونقدرا هم شیر تاریخ مصرف گذشته صدمه بزنه. عصر از اون گپهای خواهرانه زدیم و کلی خندیدیم و تا شب هم بیرون بودیم. 

قبلنا فکر می کردم تموم حرفایی که درمورد مادرشوهر بد میگن دروغه و آخه الکی که آدم با همسر پاره ی جونش یعنی پسرش بد نمی شه و اذیت نمی کنه که، ولی امروز من به چشم خویشتن دیدم که هست. البته فقط به یه نفر اکتفا نکردم، حتی همین مادر خود من که واسه ما دخترا حسابی مایه می ذاره به عروس که می رسه توقعاتش و طرز صحبتش می رسونه که انگار یه دشمنی قدیمی و باستانی ای بین عروس و مادر شوهر هست و نسل به نسل انتقال داده شده. والا من که از این رابطه های پیچیده سردرنمیارم. 

راستش هر چی پیش میره بیشتر روابط و شخصیت آدم ها رو پیچیده و خاکستری می بینم، قبلنا دنیامون به دو شخصیت خوب و بد تقسیم می شد ولی الان دیگه خوب و بدی وجود نداره، بیشتر مردم انقدر خاکسترین که تشخیص و برچسب زدن غیر ممکنه، راستش تعادل تو خوب و بد خیلی عجیب به نظر می رسه، مثل مادری که بچه ش رو کتک می زنه بعد بچه رو بغل می کنه و باهاش زار می زنه. 


" ‌شروع کرده بودم به یافتن خود، تقریبا چیزی نبودم، در نهایت فعالیتی بودم بی محتوا، اما لازم نبود بیش تر باشم. از نمایش می گریختم: هنوز به کار کردن نیفتاده، اما از بازی کردن دست برداشته بودم، دروغگو حقیقتش را در تدارک دروغ هایش می یابد، من از نوشتن زاده شدم."


# ژان_پل_سارتر


مشخصات

آخرین جستجو ها