هر سال شب قبل تولدم حس می کنم حتمن فردا یه اتفاق خاصی میفته یا قراره یه روز خیلی متفاوت و خاص باشه ولی فرداش می فهمم که اصلن اونطور نیست، یه روز مزخرف مثل روزای دیگه ست. صبح خواهری تلفن زد و دعوتم کرد به صرف ناهار، چند روز پیش بهش گفته بودم به شدت دلم هوس آبگوشت کرده و حالا برام پخته بود. چقدر خوبه که یه نفر حواسش باشه تو قبلن دلت چی می خواست :) بعد از ناهار با هر چی توی خونه پیدا می شد اتاق رو تزیین کردیم و با هم کیک پختیم. بعد از کلی کثیف کاری کیک رو درست کردیم و همسایه خواهرم با دخترش به اونجا اومدم تا اندکی مسخره بازی دربیاریم و دلمون شاد بشه. 

تا آخر شب هرکاری دلم خواست کردم و در آخر گفتم روز تولدم است :) . ساعت یازده بود که شوهر خواهری از سرکار اومد و خواست منو برسونه خونه که کاشف به عمل اومد ماشین روشن نمی شه و حالا شب رو هم موندگار شدم. از دوری تخت و بالشت و پتوی نازنینم به شدت غمگینم، ای کاش هر چه زودتر صبح بشه تا به وصال یاران با وفایم برسم. چقدر از شب خوابیدن خونه کس دیگه متنفرم :(

خب بیست و یک سال از روز جمعه چهارم اردیبهشت سال هفتاد و هفت ساعت هفت و نیم صبح گذشته و من از اون موجود سه کیلویی ناز و خوشگل تبدیل به کوآلای گنده و تنبلی شدم که هیچ در جهان یاریم نمی کند به جز خودم. نسبت به سال پیش خیلی تغییر کردم، علایقم، تفکراتم، اطلاعاتم، تجربه هام ولی خب هنوز نتونستم تنبلی و قدرت تصمیم گیری نداشتن خودم رو برطرف کنم. هنوز دنیای ایده آلم و هدفهام همون پارسالی ها هستند و هیچ پیشرفت خاصی تو این مورد نداشتم. امیدوارم امسال واسم سال خوبی باشه و بتونم به خودم واقعن افتخار کنم. خیلی بده خودم رودبا موفقیت ها می سنجم، همین پیشرفت های کوچیک هرساله هم یجور موفقیته. باید خودمو دوست داشته باشم :)


مشخصات

آخرین جستجو ها