صبح زود زدم بیرون، تو راه رفیق صمیمی کل دوران تحصیلیمو دیدم. زهرا یکی از بهترین دختراییه که تاحالا باهاشون ارتباط داشتم. سه ساله با یکی از فامیل های دورشون عقد کرده.  ازش پرسیدم عروسی چی شد که گفت زیر خرجا کمرشون شکسته و دهنشون سرویس شده. با این که اوضاع مالی خونواده زهرا و شوهرش خیلی از ما بهتره، فکر نکنم من بتونم تو همچین موقعیتی قرار بگیرم. خیلی خوشحال شدم از دیدنش و قول دادم لباس عروسش رو خودم بدوزم که گفت حتمن قبلش باهام قطع ارتباط می کنه :/

بعد از گشت زدن وسط م قیمت ها بالاخره یه پارچه پیدا کردم. یهو خواهری زنگ زد و گفت ناهار درست کرده که پرواز کردم اون سمت. البته انقدر دیر درست شد که کاش رفته بودم خونه نیمرو می خوردم. اوضاع گودزیلاهاش خیلی وخیم شده، کاملا غیر قابل تحملن از شدت شیطنت. با اینکه حالشو نداشتم ولی سریع فرار کردم و رفتم خونه. 

بقیه روز به کار کردن و خوردن گوجه سبز یا آلوچه گذشت. آخر شب دیگه مادرمو به کار گرفتم و ازش بیگاری کشیدم. تا وسایلو جمع کردم و رفتم تو اتاقم یهو روی در یه سوسک دیدم، از این کوچولوها. چند دقیقه ای طول کشید که بین سررسیدهام بدرد نخورترین رو پیدا کنم و تصمیم بگیرم با چه جهتی روش بزنم که بیشترین صدمه رو داشته باشه. سوسکه با خیال راحت داشت شاخکاشو تمیز می کرد که با یه حرکت انتحاری نصفش کردم. درواقع پایین تنش کاملن له شد روی سررسید و شاخکاشو دستاش هنوز ت می خورد. مادری مثل فرشته  مهربون با یه دستمال رسید و سریع جمعش کرد. پنج ثانیه بعد داشتم آب می خوردم که دیدم یکی از بچه هاش با خیال راحت داره از آستین لباسم میره بالا. فکر کنم می خواست انتقام عزیزی که از دست داده بود رو بگیره ولی خب ناکام موند. حس می کنم هر لحظه ممکنه بهم حمله بشه.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها